«پیرمرد آوای پسر را شنید که از راه پله ها بالا می آمد و می دید که حوضچه ی پر از آب به سقف خواب گاه چسبیده و فواره ی آب غبار گونه در هوای اتاق می چرخد و بالای عکس قاب کرده ی پسر که روی تاقچه بود …. می دید که پیرزن لب خند زنان دست دراز می کند و جوجه را از توی مردمک چشم عکس بیرون می آورد و پر می دهد … هزاران فرشته ی بال دار به قدر گنجشک، اطراف جنازه ها به سجده افتاده بودند. بالای تپه، صدها آدم کلاهخود به سر و مسلسل به دست ایستاده بودند ….. و بر جنازه ها شلیک می کردند و بر علفزار خون آلوده، پا می کوبیدند….»
این فراز هایی از رمان «آواز فواره ی آب و گنجشک» نوشته ی « حسن اصغری » است. در این رمان با شخصیتی روبه روییم که همه جا در خواب و بیداری سایه وار و آشکار به دنبال فرزند از دست رفته اش می گردد.
«زیر لب می گفت: خودتی پسر چراغو روشن کن. هوا تاریکه بیا جلوتر…»
و این وقتی است که شکل ها، سایه وار از جلوی شیشه ی پنجره تاب می خورند و میله های آهنی، شبکه شبکه در هوا شناورند و ازهره ی پایین میله ها قطره های خون می چکد.
کتاب «اصغری» واگویی یک تاریخ است. تاریخی که اگر چه ممکن است در مقطعی یا سر پیچ تندی، شمایل اش از چشم پنهان مانده باشد.
«اما … او را می بینیم در حاشیه ی تابلوی نقش شده در ده ها حالت ، افتاده و کز کرده ، قلم مو به دست، چشم بند زده، با طناب به چوبه ی دار آویخته و چوبه ی دار بر دوش و خمیده، با شاخه ی نخل زیتون خار دار بر دو سر بسته… آن جایی که زیر پای آدم ها ده ها جانور ماقبل تاریخ می لولند و از پوزه ها و چنگال ها شان خون می چکد.. »
اما در جاده ای و در فرازی دیگر چهره ی خونبار و چند سویه ی خود را در بیداری و کابوس های ما به هزاران شکل آشکار می کند.
رمان «آواز فواره ی آب و گنجشک» فرازهایی از این گمشدگی های مکرر را در حافظه ی تاریخی خواننده، زنده و با توصیف های روشن در مقابل دیدگان او آشکار می کند.
«… و بر دهان اش پوزه بند بود. دست هاش در خاک سربی رنگ زمین فرو رفته بود. یک آدم که بر چهره اش نقاب سیاه بود داشت تخته سنگی را می غلتاند به طرف پیرمرد تا بر گرده ی او بکوبد…»
رمان «آواز فواره ی آب و گنجشک» توسط انتشارات «هزاره ی سوم» به تازگی در تیراز هزار نسخه به چاپ رسیده است.
۵ لایک شده