اتفاق توی ذهنم پرسه می زند
فاطمه حسن پور
اسمش روی کاغذ می لغزد. بلند بالا و نمکی است. موهای لختش را باد می برد. دنبال مرد می دود. شخصیت ها مطابق طرحی که توی ذهنم بود، باید پیش بروند. زن چنان غافگیر شده که هاج و واج به اطراف نگاه می کند. می نویسم :
« باید برود، یک رفتن به خودش بدهکاراست» .
توی کوپه جهت حرکت قطار نشسته و به ساعتش نگاه می کند. بهزاد گفته بود:
«فقط بلیط های بین راهی مانده.»
فکر می کرد باید برود. چمدانش را که می بست مرد پشت سرش راه می رفت. نفس مرد روی پوستش بود و خودش یک فرسنگ دورتر. شب ها همیشه روی کاناپه می نشست و فکر می کرد.
پنجره را باز کرد. سرش را بیرون برد. دانه های ریز برف روی گونه هایش نشست. باد مو هایش را می برد. فکر کرد باید دیوانه باشد که توی این سوز و سرما با بلیط نیمه راه سفر کند .
مرد روبرویش نشسته بود. اومانند سر نخ چیزی بود که گمش کرده. نفس عمیقی کشید. از خودش پرسید، از کجا شروع شد؟.
به آشپزخانه اش می روم. سینگ ظرفشویی پر از ظرف های نشسته است. سطل آشغال سر ریز کرده و بشقاب ها روی میز. تند تند ظرف می شویم. زن می آید توی اشپزخانه پارچ آب را برمی دارد وصدای آّب. لیوان لبریز شده، قطره های آب ازلبه ی میز می چکد. کف آشپزخانه جوی باریکی روان است. جوراب های خیسش را در می آورد وبه گوشه ای پرت می کند. لیوان را سرمی کشد. باید آشپز خانه را تمیز می کرد. نکرده بود. مرد پشت سرش ایستاده و به هرجا دلش می خواهد سرک می کشد. چقدر دوست داشت بماند. صدای خودش را شنید:
« باید بروم».
- بهزاد توی ایستگاه ایستاده بود. زن از توی کوپه بیرون آمد. سرو صدای مسافرها زیاد است. از پشت شیشه ی غبار گرفته بهزاد را دید. با دست شیشه را پاک کرد. روی سیبل هایش دانه های ریز برف نشسته بود. قطاررا با تکان شدید راه انداختم. صداها توی سرش می کوبید. دلم می خواست نه صدای آدم ها را بشنود و نه صدای ریل قطار. حرکت که یک نواخت شد دیگر عادت کرده بود، انگار قطار وریل با هم دم گرفته بودند.
راهرو خلوت شده بود ازپست پنجره نگاه کرد. بهزاد دورترو دورتر می شد.
هنوز بوق ماشین ها توی سرش صدا می کرد. جای پارک نبود. سوت آخر قطار را نگه داشتم تا زن برسد. نفس نفس می زد وچمدانش را دنبال خود می کشید. بهزاد بدش نمی آمد قطار رفته باشد واوجا بماند. برگشت توی کوپه در کشویی را بست و پرده کرُکرُآبی را کشید. نشست، بلند شد دو باره نشست، انگار نتواند بشیند رفت توی راهرو باریک. بالا و پایین می رفت به کوپه ها سر می کشید. دنبال مرد می گشت.مرد دستش را گرفت.
دستش را گرفته بود تا زانو توی برف بودند. یک ریز می خندید. شال دور گردنش باز شده بود. نوار قرمز تیره روی برف کش می آمد. چیزی از مقابلش گذشت. رد پایی نبود، تنها رد پای خودش.
برگشت توی کوپه. گوشی موبایل زنگ می زد. توی کیف دنبالش می گردد. بهزاد گفته بود :«از سمنان به بعد اگر نتوانی جا پیدا کنی توی این سوز و سرما یخ می زنی.» گفته بود:
« دیوانه نرو.»
بیشتر از یک ساعت دنبال پالتو خاکستری اش گشته بود. پالتویی که از گرما درش آورده. بهزاد گفته بود:
« نمی خواهی دست از سر این پالتو کهنه برداری؟»
اولین بارهمین پالتووشال قرمز تیره را تنش کرده بودم. یادم نمی اید اولین بار کجا هم دیگر را دیده بودند. توی راهرو دانشکده، خیابانی با درخت هایی در هم تنیده ویاگذر گاهی باریک وبعد مرد را توی کافه ای دید که پشت میزی نشسته. با عجله دو چای گرفت وبه طرفش رفت. چشم دوخت به مرد. قد بلند و چارشانه بود با چشم های میشی. کمی جا افتاده تر از بار اول. با صدایی بلند گفت :
« می توانم بشینم.»
نشست. یک چای برای خودش گذاشت وفنجان دیگر را مقابل مرد. بخاطر نمی آورد آن روز حرفی زده باشد. اما یادش می آید هر دو چای را خودش خورد. ازکافه بیرون آمد و سر بالایی خیابان را یک نفس دوید. سرش را که به عقب بر گرداند، مرد نبود. صدای ضربان قلبش را می شنید. قطره های نم را پشت لبش احساس می کرد. هیچ صدایی نبود جز صدای کفش های خودش که روی آسفالت کشیده می شد. سایه مرد را دید که در جهت عکس می رفت. خورشید روی سرش می تابید. ماشین ها بهم گره خورده بودند. لباس به تنش چسبیده بود. وقتی به خانه رسید، بلند بلند گفت :«چرا اسمش را نپرسیدم؟»
هنوز هم اسمش را نمی داند.
خیره شده بود به شعله های آتش شومینه. تلفن زنگ می زد، زنگ می زد و صدای پیام گیر. مادر بزرگ حالش خوب نیست.
مادر بزرگ را می دیدد، خمیده ومات نگاهش می کرد. انگار سال هاست مادر بزرگ مشغول مردن بود. لحاف چهل تکه ای را که خودش برایش دوخته بود، روی تنش موج برمی داشت. کنار تختش نشسته بود. دست مادر بزرگ توی دستش بود. صدای بهم خوردن در می آمد. صدای ضربه هایی از پشت پنجره، شاید از توی اتاق. دست مادر بزرگ را رها کرد.
«بروم در را ببنیدم.»
پنجره نیمه باز بود. یادش آوردم خودش پنجره را باز گذاشته. همان وقت که بوی نم وبیماری اتاق را پر کرده بود. خواست پنجره را ببندد، مرد را دید ایستاده همان نزدیکی، یا پشت پنجره. دستش روی دستگیره بود. باد موهایش را می برد. می ترسید همین که پنجره را ببندد مرد رفته باشد. صدای مادر بزرگ را شنید .
«چکار می کنی؟»
و صدای خودش.
«هیچی دارم پنجره را می بندم».
همرا باد بردمش. تا دیگر صدای مادر بزرگ را نشنود.آن وقت ها هنوز با جمشید ازدواج نکرده بود. وقتی به اتاق بر گشت، مادر بزرگ نیم خیز شد.
کجا غیبت زد. چقدر صدایت کردم؟»
دستی به موهای پریشانش کشید. گفت :
«انگار طوفان شده باد آدم را با خودش می برد.».
زن از من سبقت گرفته است. قادر نیستم ذهنم را جمع وجور کنم. زن نگاهش روی کاغذ دنبال مرد است. به نقطه ای نا معلوم خیره شده. ترس لابه لای خطوط صورتش پیداست. خط می کشم، خط می کشم روی سطرهایی که نتوانسته ام پیش ببرم. زن خودکار را برمی دارد وتند وتند می نویسد.
قطار به سرعت پیش می رفت. زن پلک های مرطوبش را خواب آلود باز کرد. او را دید که می آید. علف ها قد می کشیند. نم نم باران روی گونه هایش می نشست.چشم های خیسش را با دست پاک کرد وصدای تلفن. دستش دنبال گوشی بود. گوشی را برنداشت. سرش را درون بالش فرو برد. دوباره پلک هایش سنگین شد. و باز صدای تلفن. تاریکی توی چشم هایش پهن شده بود. صدا بریده بریده می آمدو می رفت.
ـ خواب بودی…
ـ کجایی؟
ـ نمی دانم
صدا قطع می شود. پشت پنجره آسمان پر از ستاره است و زمین یک پارچه سفید. آسمان آن قدر پایین آمده که می تواند دست دراز کند مشتی ستاره بردارد. باز احساساتی شده ام. مشتی ستاره…. باید خطش بزنم، می نویسم.
قطار سرعتش راکم کرده، به ایستگاهی نزدیک شده. کلوچه ای از توی کیفش برداشت وبی اشتها گاز زد.پنجره را باز کرد. سوزی همراه با نرمه های برف به صورتش خورد. پتو را دورش می پیچد. کلوچه را به سختی قورت می دهد. و من چقدر دلم می خواهد همه چیز را با چشم های
زن ببینم و بنویسم. حالا می فهمم چرا دچار وسواس شده ام، شاید هم دلواپسی. زن کتابی را از توی کیفش برداشت. ورق زد، نتوانست بخواند گذاشت توی کیفش.
بیاد بهزاد افتاد که گفته بود:« خسته نشدی از صبح تا شب سرت توی کتاب است ، یک نگاهی به این خانه بینداز.» کتاب را روی بالش گذاشته بود. تنش را کش و قوس داده بود. بهزاد کلافه بود گفته بود :«بس کن» زن نمی خواست صدایش را بشنود. ماه هاست لب هایش از هم باز نشده بود باید حرف می زند. نشست روی کاناپه. بهزاد کنارش نشست. دست هایش را گرفت. صدای حرف می آمد و صدای هق هق خودش. خاطره ها می آمدند و می رفتند. مرد را می دید دور می شود، دورتر تا جایی که دیگر نبود و صدای زمزمه آواز بهزاد.
خیره شده بود به گوشی موبایل. قطار انگار توی دست انداز افتاده بود. تکان ها شدید بود.
به سختی نوشت. این جا آنتن نمی دهد. فنجان چای را بر می دارم جرعه جرعه می نوشم. دیگر زن ومرد به فرمانم نیستند. سایه ای می آید و می رود. سرم سنگینی می کند. درست بخاطر همین بود که راهی سفرش کرده ام تا فراموش کند.
صدای کشیده شدن قطار روی ریل آزار دهنده است . قطار به این طرف وآن طرف می رود نمی توانم تعادلم را حفظ کنم. سرم چرخ می خورد. دیگر نمی توانم بنویسم. کاغذها دور برم پراکنده است. نمی خواهم قطار از ریل خارج شود اما خارج شده. زن دستش را محکم به دستگیره در گرفته موبایل یک ریز زنگ می خورد. دور اتاق می چرخم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت . پس چرا؟
لای خرت و پرت ها وبرگه های کاغذ دنبال سیگارم می گردم. همیشه وقتی گیر می کنم چند پک کمکم می کند و بعد برمی گردم ادامه می دهم. توی بالکن ایستاده ام. اتفاق نا خواسته توی ذهنم پرسه می زند. سیگارم را روشن می کنم پک محکمی می زنم، دود غلیظ توی برف گم می شود. سرما توی تنم راه می رود. کف دست هایم را به دهانم می برم ها می کنم . دیگر نمی توانم بایستم. بر می گردم توی اتاق. نباید قطار از ریل خارج شود اما انگار دست من نیست. قطار ازریل خارج شده توی برف بوران الان است ……. خدا می داند با این سرعت چند نفر ازبین می روند. زن آرنجش را گذاشته روی لبه ی پنجره محکم خودش را نگه داشته، نفس نفس می زند. توی راهرو غوغایی برپاست. با هرتکان آدم ها روی هم می ریزند. می نشینم بلند می شوم. راه می روم و بعد خودم را مثل ملحفه می اندازم روی تخت. دیگر بالکن را نمی بینم. با گوشه ی ملحفه پیشانیم را پاک می کنم . می خواهم دست نوشته هایم را پاره کنم. زن مدام صدایم می کند. پالتو خاکستری ام را می پوشم شال گردن قرمز تیره را دور سرم می پیچم. می روم روی بالکن برف یک ریز می بارد از پله ها پایین می روم. برف تا زانوهام رسیده. برف ها را پس می زنم، پیش می روم صدای زن کوتاه وکوتاه تر می شود .قطار توی پیچ گم می شود. لابه لای برف ها هر چه می گردم دیگر اثری از قطار نیست.
۴ لایک شده