به احترام زندگی
(تقدیم به زلزله زدگانِ هموطن و به کردهای سرافراز ایران)
محمد علی علومی
اشاره:
«محمد علی علومی» رمان نویس و طنز پرداز خوبِ اهلِ بم، که خود، در زلزله ی مهیبِ بم، داغدار تعداد زیادی از بستگان خود و همسرش بوده، مطلبی درباره ی زلزله ی کرمانشاه نوشته است و برای سایت حضور فرستاده که با هم می خوانیم:
«آری، آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است
و خاموشی گناه ماست!»
من عمدا این نوشته را با بخشی از منظومه ی جاودانه ی «آرش» اثر شاعر گرامی «سیاوش کسرایی» آغاز کردم تا ضمن ابراز همدردی با هموطنان زلزله زرده ام، یاد آورشان بشوم که مردم ایران، طی تاریخ طولانی خود با بلایا و شرور طبیعی نظیر زلزله ها و سیل ها و… یا شرور اجتماعی مانند ایلغارها و هجوم قبایل بدوی همچون مغول ها و جنگ های مداوم ملوک الطوایفی مواجه بوده اند و هیچگاه در این هزاران سال و به رغم مصائبِ بی شمار، از صفحه ی تاریخ و زندگی محو نشده اند. پس می توان قاطعانه گفت که ما ملتی هستیم جان سخت که زندگی را قدر می دانیم و احترام زندگی و زندگانی را نگه بانیم. نمونه های آشکار، شهرهای باستانی و تمدن های کهن در سرتا سر ایران است، از شهرهای قدیمی در «کردستان» گرفته تا «شهر سوخته» ی «زابل» و از تمدن قدیم «هیرکانی» تا «مدنیت» در «کیش» و «قشم».
همین نام ها آشکارا نشان گر تمدن و فرهنگی هزاران ساله ی ما مردم است.
باری، به هر حال، وقوع این فاجعه ی اخیر را دوباره به هموطنان تسلیت می گویم و اجازه می خواهم که برویم به سراغ خاطراتم از زلزله ی مهیب و دهشتناک «بم» که هنوز از خاطره ی مردم ایران و بلکه جهان، محو نشده است:
الف- هم الان خاطره ای از دوران کودکی به یادم آمد. در زمان طفولیت ما، گاهی وقت ها پیرزن های اقوام و همسایه ها دور هم می نشستند، چای می نوشیدند و بعضی ها قلیان می کشیدند، یکی، دو پیرزن هم پیدا می شد که چپق هم بکشند و همزمان به شدت صرفه کنند!
یکی شان شکایت می کرد که من زانو درد شدیدی دارم و بلافاصله پیرزن دیگری می گفت که من هم پا درد دارم و هم کمردرد. سومی می گفت که صبر کنید تا من بگویم که به غیر از پا درد و درد کمر، سرم هم چنان درد دارد که بی طاقت می شوم… خلاصه! نفر برنده پیرزنی بود که به قول امروزی ها، کلکسیونی از دردها و بیماری ها داشت و وقتی که برنده می شد قیافه ای در خورِ مقام خود می گرفت و به قلیان اش محکم پک می زد و دیگران در برابر حریف، لنگ انداخته و به احترام او که مجموعه ی متحرکی از انواع دردها بود، ساکت می شدند تا باز صحبت به مسیر دیگری بیفتد…! به قول استادمان، شادروان «عمران صلاحی» حالا حکایت ماست… در زلزله ی تاریخی و هولناک بم که ارگ باستانی و تمام محله های قدیمی را صد در صد نابود کرد، به روایت آمار رسمی، حدود بیست هزار نفر و بنا به آمار از جانب بعضی از مقامات، حدود پنجاه هزار کشته شدند. پس ما شده ایم پیرزنی که تعداد و شماره ی دردهایش بیش تر از بقیه ی دردمندان است!… و شما مخاطبان عزیز حتما متوجه هستید که من دارم می کوشم فضای غمناک را کمی تلطیف کنم وگرنه آرزوی همه است که ای کاش رقابت بر سر پیشرفت علم و دانش، فرهنگ و هنر و شکوفایی اقتصادی بود.
… به هر حال در آن شب زلزله ی بم، من در «جیرفت» مهمان دوستم، داریوش که دبیر و در ضمن شاعر و نویسنده است، بودم و تا دیر وقت شب کنار هم نشستیم و بعد من اصرار کردم که داریوش مرا تا سرِ دو راهی و جاده ی جیرفت به بم برساند. رساند اما هیچ ماشینِ مسافر کشی نبود. هوای آن شب بسیار سرد شده بود، سرمای زمهریر و استخوان سوز کویر، هر انسان و هر موجود جنبده ای را به تهِ خانه ها و لانه هاشان رانده بود، فقط من و داریوش بر سرِ دو راهی و البته در اتومبیل نشسته بودیم. داریوش، بخاری و ضبط صوت ماشین را روشن کرده بود و ما هر دو در گرمایی دلپذیر، گوش به صدای گرم و همچون مخمل، نرمِ «ایرج بسطامی» داشتیم که تصنیف گلپونه ها را می خواند. «گلپونه های وحشیِ دشت امیدم، وقت سحر شد. خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد، من مانده ام تنهای تنها در میان سیل غم ها …»
و ما نگاه به کویر تاریک، سرما زده و خاموش به اطراف می نگریستیم، اما چه می دانستیم که فردا، یعنی تا چند ساعت بعد، بازماندگان زلزله ی بم و بیش تر مردم ایران و بعضی از جهانیان، دچار سیل غم خواهند شد!
ماشینی پیدا نشد. برگشتیم. خوابیدیم و صبح سحر، من با تکان های شدید از خواب پریدم. اول در آن لحظاتِ گذرایِ گیجیِ خواب، خیال می کردم که در کوپه ی قطار هستم و این تکان های شدید ناشی از حرکت قطار است. بلافاصله فریاد داریوش بلند شد. او رفته بود درِ سرسرا را باز کند. در باز نمی شد و داریوش که شاعر و نویسنده است و قوه ی تخیل قوی و قدرتمندی دارد با ترس و لرز داد می زد:« ده ریشتر! زلزله اش ده ریشتر است!»
در حالی که در مقاله ای خوانده بودم که زلزله از نُه ریشتر به بالا اتفاق نمی افتد و فقط در دوره های اولیه ی زمین و زمانی که قاره ها داشتند از هم تفکیک می شدند، زلزله های بسیار شدیدِ نُه ریشتری رخ می داده است. یعنی میلیون ها میلیون سال قبل بوده که کره ی زمین داشته کم کم شکل می گرفته است نه حالا، اما داریوش شاعر، بی خیالِ این حرف ها مدام داد می زد که : «ده ریشتر… ده ریشتر!»
تازه کانونِ مرکزیِ زلزله در بم بوده که تقریبا صد کیلومتر با جیرفت فاصله دارد و آن چه ما دیدیم، موج زلزله بود که گوشه اش به جیرفت و به ما رسیده بود!
به هر حال، دوباره برگشتیم به اتاق ها و خوابیدیم. صبح زود داروش بیدارم کرد و گفت:«فلانی، برخیز و برویم!» من هم مثل شما تعجب کردم که آیا چه شده است که داریوش دارد مرا از خانه اش می راند؟ آن از دیشب که اصرار داشت بمانم و این از امروز صبح که اصرار دارد بروم!
صبحانه ای خوردیم و چای نوشیدیم و من داشتم با خیال راحت اولین سیگارم را می کشیدم که پدر داریوش آمد و به من تسلیت گفت و من تعجب کردم. خیال کردم که درگذشتِ عمه ام را می گوید که آن هم دوسال قبل بود! به رسم ادب تشکر کردم، خاله ی داریوش ساکن بم بود. همراه داریوش و پدرش و با «پراید» داریوش به بم رفتیم و تا ده کیلومتری شهر، هنوز هیبتِ هولناک فاجعه آشکار نبود.
پدر محترم و عزیز داریوش مرا تا حوالی خانه ی پدری من رساند و دوباره تسلیت گفت و این بار من زیر لب چیزی در پاسخ اش گفتم.
ب- آن چه می دیدیم باور کردنی نبود. تلِ ویرانه های خانه ها بود و سکوت سنگین به سبب سلطه ی مرگ! در چنین شرایطی که فوقِ تجارب روزمره ی بشر است، حواس انسان ناگهان بی حس می شود و کارکرد معمول خود را از دست می دهد، چون که مغز بشر سابقه ی قبلی ندارد تا واکنش مناسب و متناسب بروز دهد.
باری، به هر حال، من گیج و منگ و انگار خوابگردی از خود بی خود، به جایی می رفتم که پاهایم مرا می کشاند. خیابان شناخته نمی شد و کوچه ها نیز به هم چنین!… جایی تابلو فلزی کج و کوله ای دیدم که بر آن نوشته شده بود: دفتر خانه ی ازدواج، شماره ی ۳۰، سر دفتر شیخ مهدی علومی و آن وقت فهمیدم که یک وقتی، ته کوچه ای بن بست، خانه ی پدری ما بوده است.
باز پاهایم رفتند و رفتم. در میان ویرانه ها و جایی که زمانی خانه ی ما بود، پسر عمه ها و پسر عموهایم را دیدم که زودتر از من از «کرمان» آمده بودند و داشتند با بیل و کلنگ، به جست و جوی اقوام شان، دایی، زن دایی و پسر دایی شان، یعنی پدر و مادر و بردارم، وحید، آوار برداری می کردند. چیزهای محو و پراکنده ای از آن ساعات اولیه به یادم مانده است. به گمانم دل و جرات صدا زدن پدر و مادر و برادرم را نداشتم تا شاید از زیر آوار پاسخم بدهند و به گمانم در ویرانه راه می رفتم و برای خودم زیر لب سوت می زدم و آوازی می خواندم که پسر عمه ام، جواد آقای بنی اسدی به سراغم آمد و گفت:« علی خودت را کنترل کن، آن ها رفته اند بهشت، برو در آفتاب بنشین و هیچ کاری نکن.»
سرمای سردی بود. زمهریر استخوان سوز کویر و من در پرتو آفتاب که تازه به ویرانه می تابید، جایی نشستم که انگار یک وقتی مهمان خانه بود و من گیج بودم و منگ! آن طور که اگر جواد می گفت:« گریه کن، می گریستم…!»
روزهای نخست پس از زلزله هیچ کس نگریست. همه ی بازماندگان گیج و منگ و مات و مبهوت بودند، اما بعدها هربار که چند جوان را می دیدم، بلافاصله وحید جوانمرگ گشته به یادم می آمد و زار می گریستم. در خواب و بیداری وحید را می دیم تا یک بار در عکس العمل روانی ناخود آگاهی، وحید با آن قدر رشید چشمان زیبایش به خوابم آمد و گفت:« داداش، جوکی می گویم تا بخندیم!» بعد مطلبی خیلی کوتاه گفت که به یادم نیست و به یاد دارم که هر دو از ته دل، شادمانه خندیدیم، وحید رو برگرداند که برود و من دوباره دلم گرفت. وحید نگاهم کرد و با لبخندی مهربان تر از باران بهاری، انگار به وداع سر جنباند و رفت و من دیگر هیچ گاه خواب اش را ندیدم!
اما ماجرای برادر دیگرم، «محسن» آقا… (از همه جای ایران و حتا از کشورهای بسیار دور دست مانند کانادا و آلمان و ایتالیا، برای امداد به بم آمده بودند ولی از محسن که در «رفسنجان دبیر» است، خبر و اثری نبود و ما همه با بیم و اندوه نگران حال او بودیم که چرا خیری از محسن نیست؟!
بالاخره روز سوم از کرمان خبر آمد که محسن آقا پیدا شده و الان در منزل عمه مان، «آفاق خانم»، است. خیلی خوشحال شدیم و محسن که مثل برگ گل لطیف و ظریف و شکننده است دلِ دیدار شهر ویران را نداشت و ترجیح داده بود دور از همه، مدتی برای دلِ خود و یه یاد در گذشتگان مرثیه سرایی کند اما مرثیه بس است. همان وقت کار عجیبی انجم شد، در عالم واقع و نه در رمان و فیلم. ده روز پس از زلزله مراسم ازدواجی در بم برگزار شد. پدر عروس خانم گفته بود:«بم زنده است!» و حالا باید در خطاب به همواطنان زلزله زده گفت:
برای این وطنِ پیر، شما سرسبز و پاینده بمانید…!
با احترام
محمدعلی علومی (هیرمند)
آبان ۱۳۹۶
۹ لایک شده
One Comment
غیاثی
بسیار زیبا بود