اسطوره ها دستیابی به روح ملت ها
نگاهی کوتاه و تطبیقی میان «ایلیاد و اودیسه» و «شاهنامه»
کیوان باژن
درباره ی آثار «هومر» و «فردوسی » و نیز از اسطوره ها و برگزیدگان دو ملت سخن بسیار گفته شده است تا در ورای آن، «بزرگی»،«شرافت»؛«جوان مردی»؛«انسان دوستی»؛«گذشت»؛«میهن پرستی» و بسیاری دیگر از محسنات انسان ها مورد ستایش قرار گیرد.
آن چه در ادبیات کهن ایران و جهان؛ به خصوص درآثار ماندگار و جاودانی چون «ایلیاد» و «ادیسه»ی هومر و«شاهنامه»ی فردوسی به نحو بارزی به چشم میخورد؛ روح حماسی، سلحشوری و فداکاری، جنبه ی اساطیری، نوع نگاه و دید انسان ها به جهان، همراه باجنبه های تغزلی، عاشقانه و غنایی آن هاست. به عبارتی، آن چه از آن به عنوان «فلسفه زندگی» نام برده می شود. وجه تمایز چنین آثاری است که ضرورت مطالعات و تعمق آن ها را دو چندان می کند. بی شک با یافتن وجوه مشترک تفکر بینش واندیشه ی انسان ها در شرایط و دورانی خاص که در این جا، دو خاستگاه اندیشه ای شرق وغرب است، می توان به روح ملت ها دست یافت و همبستگی بشر را رقم زد. چه، این آثار نه تنها در زمره ی آثار بزرگ و جاویدان ادبیات ملی هر کشوری محسوب می شوند؛ بل تداعی کننده ی روح جمعی مردم آن سرزمین نیزهستند که در ادبیات و آثار فکری و فلسفی هر قوم و ملتی نمود عینی پیدا کرده اند.
این بینش اساطیری اما، با این که کاری با امورعقلی ندارد؛ گویی فریادی است رسا و بلند. چرا که تا حدی به سبب همین اسطوره پردازی است که «وحدت» یک قوم حفظ می شود و شخص، هویت و اصالت و مفهوم ملی و اجتماعی می یابد و از همه مهم تر باعث می شود تا حرکتی لازم درهر قوم و ملتی به وجود آید. دراین میان اما؛ اسطوره های حماسی از جایگاه خاصی برخوردارند. خاستگاه چنین اسطوره هایی هر چند توام با تمام مشخصاتی است که ذکر شد و نیز در ادامه خواهد آمد، منشا اجتماعی نیز دارد. از این جهت است که می بینیم هر گاه قومی مورد تاخت و تاز دشمن قرار گرفته، هر گاه موجودیت و هویت فرهنگی و اجتماعی آن به خطر افتاده، آن قوم به اسطوره سازی پناه برده است تا بدین وسیله خلا ناشی از نبود یک منجی را که بتواند از انحطاط و اضمحلال ارکان فرهنگی، ملی،سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن قوم جلوگیری کند سامان ببخشد.
«سامسون» قهرمان افسانه ای قوم یهود که درتورات آمده، به این سبب ظهورمی کند تا علیه نیروهای متجاوز و سرکوبگر، سدی شود و«اورشلیم» و قوم بنی اسراییل را نجات دهد. یا «نیبلونگن»ها بزرگ ترین حماسهی مردم «ژرمن»، به عقیده ی بسیاری عکس العمل اروپای شمالی در برابر شکست و منکوب شدن مردم این سرزمین ها به دست «هون های سفید» است.
«ایلیاد» و «ادیسه» نیزکه در قرون نهم و هشتم ق.م. به طور پراکنده سینه به سینه جریان داشت به واسطه ی جنگ های خونین و ویران گر یونانیان به وجود آمدهاست. همان طورکه «شاهنامه» هم مبارزات ایرانیان را با بیگانگان به تصویر می کشد و در واقع ادعانامه ای است علیه تسلط ترکان غزنوی بر سرنوشت اقوام ایرانی که در جنگ های ایران و توران متجلی میشود و… نیز داستان «ضحاک» و«فریدون» که مقابله ای دیگر به حساب می آید.
می دانیم اساسن حماسه، تحقیر مرگ است و مرگ را با غرور در آغوش گرفتن به خاطر یک آرمان، خود حماسه ای است بس شگرف وعظیم. ازطرفی، از آن جا که هر قومی آمال و آرزوهای خود را در این پهلوانان اساطیری می بیند، چنین برداشتی زندگی را نیز مورد ستایش قرار می دهد و لذت بردن، شادی و سرخوشی را ارج می نهد.
یک انسان معمولی وقتی درمقابل مصایب قرار می گیرد خود را می بازد. حال اگر از آینده وسرنوشت خود نیز با خبر باشد، به طور حتم دچار پریشانی خاطر می گردد؛ این موضوع برای قهرمان اسطوره ای، به نحو دیگری جلوه می کند. او در این حالت، حتا به خود اجازه ی بازگشت نداده و تن به خطر می دهد. ازاین روست که می بینیم در ایلیاد «هکتور» پهلوانِ تروا، با این که از فرجامِ زندگی خود مطلع است و با این که از رای و اراده ی خدایانِ بوالهوس، نیک خبر دارد و می داند که از جنگِ تن به تن با «آشیل» زنده بیرون نخواهد آمد، اما دلاورانه قدم به پیش گذاشته به مقابله با حریف می شتابد. یا درشاهنامه، «رستم» که خود از رویین تن بودن «اسفندیار» اطلاع دارد و خوب می داند که یک انسان خاکی هرچند نیرومند و پرزور باشد، بدون اتکا به نیروهای فوق بشری قادر نخواهدبود اسفندیاررا مغلوب کند، با وجود این تن به خفت و اسارت نمی دهد و نبرد با جوانِ برومندی چون اسفندیار و کشته شدن به دست اورا به تسلیم شدن بدون قید و شرط ترجیح می دهد.
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
که چرخ ار بگوید مرا کاین بنوش
به گرز گرانش بمالم دوگوش
به راستی که حماسه و حماسه سرایی، ورای افسانه بودن اش، غیراز این نیست وهدفی جز برانگیختن حس شجاعت و میهنپرستی در آدمیان ندارد. انسانِ معمولی گاه به پستی هایی تن می دهد و یا در برخورد با پدیده های پیرامون اش چنان رفتاری دارد که با چنین ایده آل هایی، فرسنگ ها فاصله می گیرد. چنین فاصله هایی است که به تدریج می تواند افراد یک ملت را از فرهنگ ملی اش دورکرده و روح جمعی اش را آلوده سازد. انسان حماسی اما، انسانی که آرمانی او را هدایت کند فاسد نمی شود. چنین انسان هایی البته در تمام قرون و اعصار حضور دارند و مایه ی مباهات یک ملت اند تا علیه ظلم و ستم، ناجوانمردی و خودخواهی حاکمان، روباه صفتی، تبعیض طبقاتی، جنگ و کشورگشایی مبارزه کنند.
اساسن تاریخ چنان ساخته شده است که برای پیشرفتِ آن، قهرمانی ضرور است. زیرا همیشه پیروزی امر نو، با تلاش های سخت همراه است. نه نیروهای کهن از سیطره و امتیاز خویش آسان دست بر می دارند و نه نظاماتِ نو به آسانی استقرار می یابند. ازاین رو پهلوانان اساطیری با فلسفه و برداشتی خاص به وجود آمده اند. «رستم»، «اسفندیار»، «آشیل»، «زیگفرید»، «سامسون»، «هرکول»، «سهراب»، «هکتور» و… همه وهمه به مرگ تن دادهاند؛ ولی به زندگی با ذلت سر فرود نیاورده اند. به همین جهت می توان گفت حماسه ها واسطوره ها درسی است بر نبرد، مقاومت، زندگی، و… نحوه ی مردن.
به طورکلی افسانه ها واسطوره ها بیانگر فرهنگ و تمدن هر سرزمین و قومی هستند و درواقع راه و روشی برای زیستن و موثر بودن، که در قالب شخصیت های تاریخی و اسطوره ای ظاهر می شوند.
بررسی و مطالعه ی همین سرنوشت مشترک پهلوانان جاودانی موضوع بسیارمهم و جالب توجهی است که توسط روانشناسان، اسطوره شناسان و کارشناسان متون نوشتاری کهن بارها مورد توجه و موشکافی قرارگرفته است. بحث پیرامون چنین تحلیلی اما، درحوصله ی این نوشتارمختصر نیست. در این جا تنها به عنوان نمونه نگاهی می افکنیم به دو تن از این اسطوره ها و مقایسه ی آن ها تا از خلال آن، بتوانیم بحثی داشته باشیم پیرامون آثار جاودانی و سترگ «هومر» و«فردوسی».
اما قبل از آن، ذکر این نکته نیز حایز اهمیت است که در ادبیات کهن بسیاری از ملل، در اساطیر، افسانه ها، باورها و داستان های شان، بارها از رویین تنان افسانه ای نیز سخن به میان آمده است. پهلوانانی که نام شان به عنوان سلحشورانی بی نظیر؛ نام آور و فوق متهور ذکر شدهاست. این رویین تنانِ اسطوره ای و فوق انسان اما، متعلق به یک قوم، ملت، نژاد و منطقه نیستند، بل تقریبن درهمه ی اقوام وجود دارند. علت اش را می توان در آرزوی بشر به حیات جاوید، بی مرگی و جلوگیری از آسیب پذیری وعدم، جست وجو کرد. بشر در طول زندگی خود همواره به دنبال دستاویزهایی بوده که خود و زندگی اش را درمقابل طوفان حوادث حفظ کند. حتا این مساله، درکتب مقدس و ادیان بزرگ نیز مطرح شده است. در اعتقادات زرتشتیان، زرتشت نزد خدای «اهورامزدا» رفته و از او خواستارعمرجاودانی می شود. در تورات ازسامسون، و در قرآن- درسوره ی کهف- از چشمه ی آب زندگانی صحبت می شود که هرکس از آن بنوشد آسیب ناپذیر خواهد.
به این ترتیب اسطوره های رویین تن؛ افسانه ها و روایاتی هستند که تمام خصایل و آرزوهای ایده آل بشر را یک جا در وجود شخصیتی جای می دهند و چنین شرایط ذهنی ای، درادبیات دوران مختلف نمود یافته و می یابد و بشر سعی کرده تا به این خواسته اش درعرصه ی عینی برسد. شرایط ذهنی ای چون «ناجی»، «ایثار برای دیگران»، «تحقق عدالت اجتماعی»، «مقابله ی بی امان با هر گونه ظلم و ستم» و… بنابراین دغدغه ی چنین مشخصاتی را شامل می شود. حال سوال این است، با تمام این بحث ها چگونه می توان قبول کرد به زعم مسایل اخیر در ادبیات ایران که عده ای پرچمدار آنند، ادبیات داستانی و شعر از «اجتماع » و «سیاست» و مسایل مربوط به «مردم» یا نگاه جامعه شناختی و مردم شناسی دورمانده و توجه صرف به فرم، جای آن را بگیرد؟ که خود البته مقوله ای است دیگر و بحث دیگری را می طلبد.آن چه از شاهنامه بر می آید، رستم در دوران سلسله ی «پیشدادی» متولد می شود. البته تولد، مرگ و طول زندگی او در شاهنامه روشن نیست. به ظاهر که باید عمرنوح داشته باشد، زیرا سلطنت چندین پادشاه را به خود می بیند. طبق گفته ی شاهنامه، پدر بزرگ رستم یعنی «سام» سپهسالار ارتش «منوچهر»، پنجمین پادشاه پیشدادی است. پس از قتل «نوذر» هشتمین پادشاه پیشدادی به دست پادشاه توران (افراسیاب)؛ دشمنی دیرین ایران و توران تجدید می شود. در این دوران «زال» سپهسالار سپاه است و در اواخر این دوران «رستم» به جای پدر، فرماندهی نیروهای ایرانی علیه تورانی ها را به عهده می گیرد. «گرشاسب» آخرین پادشاه سلسله ی پیشدادی است و با مرگ او سلطنت در خاندان پیشدادی به پایان می رسد.
«رستم» از طرف پدرش ماموریت می یابد تا «کیقباد» را یافته و او را به سلطنت برساند. به این ترتیب سلسله ی «کیانیان» می آغازد. در این دوران است که داستان های پهلوانی «رستم» و هم چنین ماجراهای دیگری از عشق، فداکاری ها، ایثارها، تعهدات وطن پرستی و… به وقوع می پیوندد و حماسه ها یکی بعد از دیگری شکل می گیرند. نبرد «رستم» و «اسفندیار»، «گذر از هفت خوان» و«نبرد با دیو سفید» که درهمه ی این ها رهبری سپاه ایران در برابر توران به عهده ی اوست، آن چیزی است که در شاهنامه به نحو خارق العاده ای به نظم کشیده شده است. قوه ی تخیل فردوسی در خلق این نبردها چنان عظیم است که از این نظر شاید بتوان تنها چند رقیب برای او ذکر کرد که درغرب بتوانند با او برابری کنند.
با مرگ «کیقباد» فرزند بیاراده، سبک عقل و بوالهوس او،«کیکاووس » به تخت پادشاهی می نشیند. «رستم» زخمهای بسیاری به سبب توطئه ها و بد نهادی های کیکاووس متحمل میشود که نمونه ی بارز آن در تراژدی نبردش با سهراب تجلی می کند و داغی عظیم برجسم و روح رستم باقی می ماند. به واقع کیکاووس آگاهانه آن دو را درمقابل هم می گذارد؛ زیرا از نظر او هر دو برای تحقق مقاصد پلید و قدرت طلبی روزافزون شان خطرناک و مضرند. حتا زمانی که رستم پهلوی فرزندش را با خنجر می شکافد و خیلی دیرهویت او برایش آشکار می شود و درخواست نوشدارو می کند، کیکاووس درفرستادن نوشدار تعلل می ورزد و به این ترتیب باعثِ مرگ سهراب می شود. واقعه ی تراژیکِ دیگری که می توان آن را فوق تراژیک نامید و می توان ازنظر حد فاجعه با «آنتیگونه » مقایسه اش کرد، داستان« سیاوش» است. او که فرزند کیکاووس است، برای تعلیم به او سپرده می شود. رستم تلاش خود را می کند تا هر چه آموخته به سیاوش منتقل کند. اما در اثر یک افترا ازسوی «سودابه» همسر کیکاووس، سیاوش مورد بی مهری قرار گرفته و مجبور می شود برای اثبات بی گناهی خود از میان تودهی عظیم آتش بگذرد.
در شاهنامه، سیاوش مظلوم ترین و بی گناه ترین شهید راه آزادی، صلح و دوستی است که قربانی فلسفه ی بشردوستانه و شرافتمندانه ی خود می شود و بالاخره به دست افراسیاب؛ پدرهمسرش «فرنگیس» کشته میشود.عاقبت رستم با کشتن اسفندیارِ رویین تن، درگودالی پراز تیرها و نیزه ها که برادر حیله گرش «شغاد» بر سرراه او کنده می افتد و می میرد.
البته در این جا نیز رستم قبل از مرگ اش حماسه می آفریند و «شغاد» حیله گر را با تیر به درخت می دوزد. درایلیاد اما؛ می توان «آشیل» را گاه با«رستم» و گاه با«اسفندیار»مقایسه کرد. همان طورکه این تطبیق، «آگاممنون» با «کیکاووس»؛ «هکتور» با «سیاووش»؛«آندروماک» بیوهی هکتور با«فرنگیس» را نیز شامل می شود.
گفتیم به طورکلی هدف از ادبیات تطبیقی، یافتن وجوه مشترک اندیشه ی بشر است. آن چه «یونگ» از آن به عنوان «ناخودآگاه جمعی » نام برده است. از دیگر سو یافتن چنین وجوهی خود، می تواند ما را در هم دلی بشر راهنما باشد.
«آشیل» پهلوانی است که مادرش در کودکی او را در رودخانه ی مقدس «استیکس» رویین تن می کند. دراین میان اما، مچ پای او به سبب این که دست مادر روی آن است از این امر مستثنا می گردد. «اسفندیار» نیز با غوطه خوردن در یک مایع مقدس رویین تن میشود ولی بر اثر بسته شدن چشم ها یش به هنگام غوطه ور شدن، آن قسمت رویین تن نمی گردد.
به طور کلی در اساطیر، همه ی رویین تنان و بی مرگان یک نقطه ضعف دارند. با توجه به فلسفه ی چنین بینشی اما، می بینیم برخلاف نکته ی اصلی که مورد توجه ی سرایندگان و نویسندگان این اسطوره ها ست – آرزوی بی مرگی و زندگی جاودانی – انگار موضوع مهم تری در نظر آن ها بوده است. یک پهلوان هر چند می کوشد، هر قدر خدایان به کمکش می شتابند، و هر قدر به همه نیروهای فوقبشر مجهز گردد باز محکوم به فناست.
گویی نسبی بودن بی مرگی و رویین تنی و در کل فناپذیر انسان، آن چیزی است که در ادبیات حماسی هر لحظه یادآور می شود.
«آشیل» در جنگ «تروا» بر اثر تیری که «پاریس» به پاشنه پایش میزند کشته می شود و «اسفندیار» نیز با تیر دوشاخه ای که « رستم » در چشمانش می نشاند و … قهر« رستم » و« آشیل » نیز از دیگر مسائلی است که می توان به وسیله ی آن، دو نفر را با هم سنجید.
«آشیل» از سپاه یونان روی برمی گرداند و حتی میانجی گری بزرگان قوم نیز برای بازگرداندنش به نتیجه نمی رسد. تا این که «پاتروکلوس »(پاتروکل) بهترین دوست «آشیل» به نزد او می رود و وضعیت اسف انگیز یونانیان را در مقابله با تروواییان شرح می دهد و حتی از شدت اندوه گریه می کند.
«هومر» در آن قسمت که گفتگوی «پاتروکلوس» و «آشیل» است یکی از زیباترین قطعات منظومه خود را چنین می سراید:
«… سیلی از اشک فرو ریخت. هم چنان که چشمه ای قیرگون آب های خود را از تخته سنگی بلند فرو میریزد…» معهذا کینه ی «آشیل» نسبت به «آگاممنون» بسیار سخت تر از آن است که او را به فکر یونانیان بیندازد. اساسن «ایلیاد» با خشم و کینه و قهر «آشیل» میآغازد. در این میان «پاتروکلوس» در جنگ تن به تن با «هکتور» کشته می شود و این موضوع باعث آشفته شدن «آشیل » می گردد و او را به اقدام وادارد. «رستم» نیز در شاهنامه از «کیکاووس» رنجیدهخاطر می شود و از سپاه کناره می گیرد و حاضر به شرکت در جنگ علیه «تورانیان» نیست. در هر دو از منظومه سرانجام هر دو پهلوان از تصمیم خود برمی گردند و به کمک سپاهیان خود می شتابند. اما در این جا تعمقی لازم است. به طور کلی «آشیل» را می توان تنها در شهامت و پهلوانی و غرور با «رستم » هم سان دانست. اما این صفات دیگر «رستم» است که منحصر به شخصیت والای او شده است و باعث شده تا در طی قرون و اعصار او را به عنوان نماد جوانمردی، گذشت، پاکدلی، فدارکاری، ایثارگری، تواضع و افتادگی بشناسیم. این که اعمالش هیجان انسان ها را بر می انگیزد و حتی اشک بر دیدگان جاری می سازد، خود مصداق بارزی است بر این مدعا. اگر «آشیل» تنها به خاطر کنیزش «بریزیس» قهر می کند و دیگر، از پای درآمدن بسیاری از پهلوانان یونانی را که در جنگ با تروواییان نیست و نابود می شوند نمی بینند و صدایشان را نمی شنود و یا می شنود و خود را به نشنیدن می زند و با وجود این که می داند به گفته ی خدایان بدون وجودش، یونانیان نمی توانند بر تروا غالب شوند باز شاهد چنین کشتاری است و دم بر نمی آورد و تنها بعد از مرگ بهترین دوستش و بازگرداندن کنیز زیبایش، یعنی یک دلیل کاملن شخصی پا به آوردگاه نبرد می گذارد، اما دغدغه ی «رستم» نه تنها شخصی نیست بل مشاهده ی سرزمین مصیبت زدهی ایران و ملت ستم کشیده و درهم شکسته ی این آب و خاک است که او را وادار به نبرد می کند و این عظمت در روح «رستم » وجود دارد.
One Comment
ناصر تیموری
جناب کیوان باژن عزیز
مصاحبه ها و مقالات شما همیشه برایم اثر گذار بوده است و آموزنده. درود و صد درود بر شما و سایت بسیار معتبر «حضور»