نقل مطلب بدون ذکر دقیق منبع کتاب، نویسنده، سایت و تاریخ، مطلقن ممنوع است.
تذکر:
«با بوطیقای نو در آثار هدایت» چهارمین عنوان از آثار به هم پیوسته ی استاد «جواد اسحاقیان» است. این کتاب در شانزده بخش تنظیم شده است و به صورت بخش های جداگانه به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.
کلیه مطالب متن فوق توسط ایشان بازبینی و همچنین چهار مقاله به آن افزوده شده است.
«سایت حضور» این فرصت را مغتنم می شمرد تا از استاد «جواد اسحاقیان» به خاطر خدمات ارزنده شان تشکر و قدر دانی نماید.
با بوطیقای نو در آثار هدایت
جواد اسحاقیان
بخش یازدهم
گجسته دژ به عنوان” داستان گوتیک “
تقدیم به “محمود فلکی” که این داستان را “داستانی ضعیف” معرفی کرده است.
واژه ی “گوتیک” ۱ از ریشه ی “گوت” ۲ مشتق شده که نام یکی از چند طایفه ی آلمانی بوده است که به مدت چند قرن با امپراتوری ” ُرم” جنگیده اند. مطابق برخی اسطوره ها و چنان که یکی از تاریخ نگاران گوتیک به نام “جوردانس” ۳ در میانه های قرن ششم میلادی نوشته است “گوت ها” در آغاز در نواحی جنوبی “سوئد” می زیسته اند اما بعدها “بریگ” ۴ پادشاه، آنان را به سواحل جنوبی “دریای بالتیک” ۵ هدایت کرد. این طایفه ها بعدها به چنان قدرتی رسیدند که شهر ” ُرم” را غارت کردند و “اسپانیا” را نیز به تسخیر خود درآوردند اما سرانجام خود در میان مردم کشورهایی که فتح کرده بودند، حل شدند. اما میان این قوم و سبک معماری “گوتیک” چه پیوندی هست؟ چنان که می دانیم اروپاییان با کشف دوباره ی فرهنگ یونانی ـ رمی، نگاه خاص و متفاوتی به معماری یافتند و به سبکی معماری رایج در “سده های میانه” ۶ اصطلاحا ً سبک “گوتیک” اطلاق کردند و علت آن هم البته پیوند میان سبک معماری “عصر رنسانس” ۷ با قوم “گوت” نبود؛ بلکه به خاطر باور به “انسان جهانی” ۸ به تعبیر ایتالیایی ها بود که انسان را در مرکز جهان قرار می دادند و برعکس، در معماری “سده های میانه” چیزی از “بربریت” می یافتند که بربریت “گوت” ها را به ذهن متبادر می کرد و آن را همان سبک کلاسیکی نمی دانستند که آن همه تحسینش می کردند. رخدادهایی که در “رمان گوتیک” اتفاق می افتد، در قصرهایی رخ می دهد که شبیه قصرهای سبک گوتیک بوده است؛ یعنی قصرها، عمارات و صومعه هایی که به سبک عمارات “گوت” ها ساخته می شده اند و سبکی بَدوی داشته و این سبک معماری، هیچ گونه شباهتی به سبک معماری “گوتیک” دوره های بعد نداشته که سرشار از ظرافت و تقارن بوده است (دو وور، ۲۰۱۱).
بنیانگذار و ابداع کننده ی سبک “گوتیک” در رمان، “هوراس والپول” ۹ انگلیسی است و رمان او، قلعه ی اوترانتو۱۰ (۱۷۶۴) نام دارد و عنوان فرعی اش داستانی گوتیک ۱۱ است. “رمان گوتیک” را به آلمانی Schauerroman ( رمانی که خواننده را می لرزاند ) و به فرانسه Roman Noir ( رمان سیاه ) می نامند زیرا حال و هوا و فضاهایی تاریک و سیاه دارد. آنچه می آید، کوششی برای کشف “عناصر داستان گوتیک” در داستان کوتاه گجسته دژ “صادق هدایت” است که آن را در سال ۱۳۱۱ در مجموعه داستان سه قطره خون نوشته است و من تصور می کنم که نویسنده، ترجمه ی انگلیسی یا فرانسه ی رمان قصر اوترانتو را خوانده و نام داستان و برخی از شخصیت های آن، این حدس را تقویت می کند. باری، “هدایت” به خاطر پیشگامی در خلق بسیاری از “انواع ادبی” در تاریخ ادبیات داستانی کشور ما اهمیتی استثنایی دارد و نبوغ سرشار او، تحسین همه ی خوانندگانی را برمی انگیزد که از خلاقیتش در گستره ی داستان نویسی، آگاهی بیش تری دارند.
خوشبختانه، ترجمه ی فارسی قلعه ی اوترانتو (۱۳۹۰) در دسترس است. مترجم این اثر، پیوستی با عنوان روایت گوتیک از والپول تا استفن کینگ در پایان ترجمه ی خود آورده و به توضیخ مجمل تاریخ داستان گوتیک پرداخته و خواننده ی پژوهشگر می تواند به این منبع ارزنده ی فارسی رجوع کند. من از این پیشگفتار تنها به گفتار ” تنها به نقل سه بند اکتفا می کنم تا خواننده تصوری شفاف تر از این گونه داستان و گونه های آن، در ذهن داشته باشد :
” سنتی ادبی ـ که به نحوی شبهه آفرین “گوتیک” نامیده می شود ـ گونه ای متفاوت و در قیاس با ادبیات کهن، “جدید” به شمار می آید که مضمون مشخصه اش، سلطه ی خفقان آور گذشته است بر زمان حال یا به عبارت دیگر، غلبه ی سرکوبگرانه ی دوران های “تاریک اندیشی” بر “روشن بینی” عصر جدید. این مضمون، عمدتا ً مکان های بسته و متروکی است که اغلب گمان می رود اشباح در آن ها مکان دارند : نظیر قلعه ها، دخمه ها، صومعه ها یا خانه های ییلاقی پرت افتاده و دلگیر تجلی می یابد؛ تصاویری از ویرانی و انحطاط را به تماشا می گذارد و با صحنه هایی از حبس و شقاوت و عذاب های جسمانی و بیش از آن ، روحی همراه است.
” رمانس ها و داستان های گوتیک، به دو گروه تقسیم می شوند: روایت های گوتیک متافیزیک و روایت های گوتیک واقعگرا که بر خلاف گروه نخست، به هیچ عامل ماورای طبیعی بستگی ندارند و برای شگفت انگیزترین و محیرالعقول ترین رویدادها نیز، توضیحی عقلانی ارائه می دارند. قلعه ی اوترانتو، روایتی است شبه شکسپیری در باره ی نفرینی دیرین که به فرمانروایی “مانفرد” امیر غاصبی در ایتالیای سده ی دوازدهم [ مربوط می شود ] که قصد دارد نامزد پسر مرحومش را به همسری بگیرد. این اثر، در گروه “گوتیک متافیزیک” می گنجد.
“روایت گوتیک واقعگرا” با آثار “رادکلیف” ۱۲ آغاز می شود. او در رمان هایش [ رمانس جنگل ۱۳ (۱۷۹۱) ، اسرار اودولفو ۱۴ (۱۷۹۴)، ایتالیایی ۱۵ (۱۷۹۷) ] برای پدیداری اشباح و غرش های شبانگاهی مهیبی که قهرمانان مؤنثش را به هراس می افکند، همواره توضیحی عقلانی و منطقی به خواننده ارائه می دهد و از این طریق، قاطعانه از بار عامیانه و سخیف به ارواح و شگفتی های ماورای طبیعی ، فاصله می گیرد ” (والپول، ۱۳۹۰، ۱۴۹-۱۴۷).
داستان، ترتیب و توالی رخدادهایی است که “شخصیت” یا شخصیت های داستان آن را رقم می زنند جز این که شخصیت های “رمان گوتیک” با دیگر کسان داستان در “انواع ادبی” دیگر متفاوت هستند. با این همه، کسان داستان به اعتبار “جنس” ( مرد، زن ) تفاوت هایی ماهوی با هم دارند و شایسته است که جداگانه مورد بررسی قرار گیرند :
۱. مرد، شر مجسّم است : همان گونه که “دو وور” ۱۶ در مورد “مانفرد” ۱۷ شخصیت رمان می گوید این
تجسم شر، از عنایت الهی محروم و تلویحا ً مظهری از خودخواهی و آوارگی است؛ آدمی منزوی و مهجور و مطرود همگان که گویی مورد نفرین و کیفر الهی قرار گرفته است (دو وور، ۲۰۰۱). “مانفرد” از مرگ ناگهانی پسرش “کونراد” ۱۸ در ساعت ازدواج با “ایزابلا” ۱۹ متأسف نیست، زیرا نه تنها این پسر، پیوسته مزاجی علیل گونه دارد، بلکه مرگ تنها پسر فرصتی برای او فراهم می آورد تا در عروس خود طمع کرده او را به عقد ازدواج خود درآورد و برای رسیدن به مقصود، از طلاق همسر ایثارگر و پرهیزگار خود “هیپولیتا” ۲۰ نیز رویگردان نیست و از داوری دیگران و نکوهش و مخالفت یگانه دخترش “ماتیلدا” ۲۱ هم پروا نمی کند:
” ایزابلا ! از آن جایی که نمی توانم پسرم را به شما بدهم، خودم را به شما عرضه می کنم . . . به شما یاد آور می شوم هیپولیتا دیگر زوجه من نیست. از همین لحظه، او را طلاق می دهم ” (والپول، ۱۳۹۰، ۱۸) .
او که به همگان بدبین است و طبعی تندخویانه دارد، ندانسته دختر عفیف و پرهیزگارش “ماتیلدا” را به زخم خنجر می کشد :
” ترا با ایزابلا اشتباه گرفتم ولی پروردگار دست خونریزم را هدایت کرد تا قلب فرزندم را بشکافم ” (۱۳۸) .
تنها شخصیت مرد در داستان “هدایت” در عمل، شرّ مجسّم است و پیش از کشتن دختر خود آن هم ندانسته و با لحنی دیوانه وار به خود افشاگری می پردازد :
” استادانم همه خون جگر خوردند و به مقصود نرسیدند. آخرین آن ها به دست خودم کشته شد . . . من نتیجه ی دسترنج آن ها را خواهم برد . . . پس فردا از زیرزمین بیرون می آیم و همه ی خوشی های روی زمین از آن ِ من خواهد بود. همه ی این مردمی که از من بیزارند، به خاک پایم می افتند. آرزو می کنند به آن ها فحش بدهم. دامن قبایم را می بوسند. همه مرا عقل کل می پندارند. اسمم سرِ زبان ها است. پول، ِکیف، زن، زمین و آسمان همه، زیر نگینم خواهند آمد. فردا شب همه ی این ها با سه چکه خون، سه قطره خون از آخرین خون تن آن دختر . . . آری، چرا به دست من کشته نشود؟ ” (۱۵۰)
۲. مرد، حالاتی غیر طبیعی و دیوانه وار دارد : “مانفرد” بی آن که لحظه ای به درستی تصمیم خطرناک
خود بیندیشد، به ملازمانش دستور می دهد جوانی روستایی بی گناهی را به عنوان قاتل پسرش بازداشت کنند :
” اگر دوستانی که به ضیافت عروسی دعوت کرده بودند مانع نمی شدند، روستایی گرفتار میان بازوانشان را با زخم خنجر از پای درمی آورد ” (۱۲) .
خودخواهی او چندان است که با تطمیع و قول انتقال دارایی های همسر خود به صومعه، کشیش را برمی انگیزد تا با طلاق همسرش موافقت کند:
” متقاعدش کنید که به طلاق رضایت دهد و در صومعه ای کنج انزوا گزیند. اگر مایل باشد، می تواند اموالی را به آن صومعه اعطا کند ” (۵۵) .
این که کسی بخواهد با عروس خود ازدواج کند تا پسرانی برایش بیاورد و وارثانی داشته باشد، از سن و سال یک فرمانروای پیر بعید می نماید. او برای رسیدن به مقصود خود، حاضر است تنها دخترش را به عقد پدرِ ” ایزابلا ” دراورد و در برابر، موافقت او را برای ازدواج با دختر او به دست آورد :
” در این میان، مانفرد قصدش را با “فردریک” ۲۲ در میان گذاشته بود و قضیه ی دو ازدواج را مطرح ساخته بود ” (۱۱۹) .
“خشتون” هم از هفت سال پیش ـ که از همسر خود “خورشید” و دخترش “روشنک” جدا شده ـ به روستای “دیلبر” آمده و در قصری نیمه ویرانه به تنهایی زندگی می کند. او فقط شب هنگام از اتاق خود بیرون می آید؛ خودش را در لباده ی سیاهی می پیچد و روی تپه ای که مشرف به قصر است، گردش می کند و چوب خشک جمع می کند (۱۴۲). او خود می گوید :
” هفت سال است که مانند مردگان به سر می برم. از همه ی خوشی ها چشم پوشیدم. زن و بچه ام را ترک کردم و در زیرزمین مدفون شدم . . . طلا، چه فلز نجیبی است! چه رنگ دلکش و چه صدای مطبوعی دارد ! ” (۱۵۰)
همین حالات غیر عادی باعث می شود مردم روستا، در باره ی او داوری های متفاوتی داشته باشند که تشخیص درست و نادرست آن ها دشوار است و اصولا ً چنین شخصیت هایی “مرموز” خلق می شوند؛ به گونه ای که احتمال هیچ کاری از آنان بعید نیست. برخی او را “مرتاض” و شخصیتی روحانی می دانند که ” روزی یک بادام می خورد و با ارواح ارتباط دارد (۱۴۶). بعضی هم او را قاتل دو دختری می دانند که در روستا گم شده اند (همان). گروهی او را “عابد” تصور می کنند که ” تمام روز را نماز می خواند و طاعت می کند ” (همان) و یک نفر هم قسم خورده که او ” جمجمه ی مرده ای را از قبرستان دزدیده ” (همان) .
۳. شخصیت مذکر، مرد سالار است : “مارک بریتنبرگ” ۲۳ در “رمان گوتیک” گونه ای “نرینه گرایی” ۲۴ و “مرد سالاری” ۲۵ یافته است. معنی این حکم این نیست که در این نوع داستان، تنها از “مردان” سخن می رود ، بلکه داستان به تمامی زمینه ای “مرد سالارانه” دارد (بریتنبرگ، ۱۹۹۶، ۴). همان گونه که اشاره شد، رخدادهای رمان “والپول” در قرن دوازدهم و سده های میانه می گذرد؛ یعنی روزگاری که آموزه های مسیحی تحریف شده برای زن، نقشی حتی اندک نیز قایل نیست و مردان فرمانروای مطلق خانواده، جامعه و کشور هستند. فرمانروایانی مانند “مانفرد ” از پدران روحانی، اطاعت انتظار دارند و با دادن حق السکوت، رضایت آنان را برای ارتکاب هر خطا و گناهی جلب می کنند. او کشیش “اوترانتو” را ـ که به دفاع از همسر خودش پرداخته است ـ مورد تهدید قرار می دهد :
” فرمانروای بلامنازع این جا منم و اجازه نخواهم داد هیچ کشیشی در امور خانوادگی ام دخالت کند . . . عادت ندارم بگذارم همسرم از امور محرمانه ی مملکتم مطلع شود. این موضوعات، در قلمرو زنانه نمی گنجد ” (۵۲) .
او در تصمیمگیری برای تجدید ِفراش خود، هرگز نظر “ایزابلا” را ـ که مانند دختر او است و در خانه ی او بزرگ شده است ـ نمی پرسد و رأی خود را بر او تحمیل می کند؛ به گونه ای که دختر جوان و زیبا از خانه ی “مانفرد” می گریزد تا در صومعه ای پناهی یابد:
” چه می شنوم؟ شما سرورم؟ شما پدر شوهرم؟ پدر کونراد؟ شوهر هیپولیتای باتقوا و ملایم خو؟ ” (۱۸)
“خشتون” سرِ خود از همسر و فرزندش جدا می شود تا با اکتشافات آینده ی خود، ارزش های ناشناخته ی خویش را به مردم ثابت کند و نشان دهد بر خلاف اتهاماتی که به او می زنند می تواند با ساختن طلا، قابلیت خود را نشان دهد (۱۵۰). او به همسر خود دستور می دهد که فردا شب دخترش “روشنک” را در حالی که همچنان خوابیده است، با خود به دژ بیاورد تا خونش را بریزد:
” امشب دست خالی آمدی؛ او را نیاوردی اما فردا شب از چنگ من جان به در نمی بری . . . خوب می شنوی؟ هان ؟ ” (۱۴۹)
قربانی او، دختر زیبایی و فرابینی است که مدت ها است پدرش را ندیده و فراموش کرده است :
” پدر من خیلی وقت است که رفته. من خیلی کوچک بودم که رفت. درست یادم نیست ولی ریش سیاه داشت؛ مرا می بوسید و روی زانویش می نشاند ” (۱۴۳) .
چنین به نظر می رسد که در داستان گوتیک، نویسندگان اروپایی در قرن هجدهم قصد داشته اند سیمای زشتی از مردان در قرون وسطی ترسیم کنند: مردانی نامتعادل، مرموز، پریشان حال و متمایل به شرارت و طغیان که شاید تداعی کننده ی “شیطان” ملعونی باشند که در دوزخ به زنجیر کشیده شده است؛ هم چنان که تصویری از آنان در بهشت گمشده ۲۶ (۱۶۶۷) “میلتون” ۲۷ نقش شده است که شیطان و پیروانش به سلاح آذرخش الهی از آسمان به دوزخ سقوط می کنند. در این حال، “قصر” در این گونه رمان ها، جایگاهی شیطانی است:
” وی با این بلند پروازی خود در برابر اورنگ و شاهی پروردگار، آتش جنگی کفرآمیز و پیکاری مغرورانه را در راه تلاشی واهی در آسمان برافروخت و چون چنین شد، قدرت لایزال، آتش در او افکند و واژگونه از گنبد نیلگون، سرنگونش کرد ” (میلتون، ۱۳۸۰، ۱۰).
۴. مرد، رمزی از دورویی است : “مانفرد” فرمانروای سرزمین “اوترانتو” تبلور ریاکاری و دغلکاری است. وقتی “فردریک” با سپاه خود قصد این سرزمین می کند “مانفرد” برای منصرف کردن او از تصرف رزمینش، به هر دستاویزی چنگ می زند تا همچنان بر تخت قدرت باقی بماند. او شروع به مظلوم نمایی می کند و چنان سخن می گوید که گویی اعتراف می کند که حکومت، شایسته و حق او نبوده است اما در غیاب “فردریک” کسی را بهتر از خود نمی یافته است. او خطاب به شهسواران “فردریک” می گوید:
” چون مرگ پسرم هنگامی که دستخوش این تشویش ها بودم رخ داد، به چیزی نیندیشیدم جز آن که از فرمانروایی دست بشویم و برای ابد، کنج انزوا گزینم. یگانه مشکلم این بود که چگونه جانشینی برای خویش بیابم که با رعایایم عطوفت داشته باشد و بانو ایزابلا را ـ که برایم چنان عزیز است که گویی از خون خودم باشد ـ سر و سامان بدهم. اراده ام بر این بود که شخصی از تبار “آلفونسو” ۲۸ را بر سریر قدرت بنشانم . . . کسی را نمی شناختم جز فردریک، سرورتان که اسیر کفار بود یا مرحوم شده بود ” (۸۲) .
در داستان “هدایت” نیز “خشتون” به واقع، شیادی ریاکار است. او در برخورد با دخترش چنان سخن می گوید و رفتار می کند که گویی مردی روحانی و فیلسوف منش و آزاده دارد. او مردم روستا را به خاطر جهل و ساده لوحیشان می نکوهد :
” آنچه آن ها را اداره می کند، اول شکم و بعد شهوت است با یک مشت غضب و یک مشت باید و نباید که کورانه به گوش آن ها خوانده اند ” (۱۴۳) .
با این همه، همین گندم نمای جو فروش به همسر سابقش دستور می دهد فردا شب دخترش را در حالی که همچنان خواب است برایش به دژ بیاورد تا خونش را بریزد:
” نباید بیدار بشود. خوب می شنوی؟ اگر در راه تکان خورد، می ایستی تا دوباره بخوابد. آن وقت او را می آوری توی همین اتاق می دهی به دست من ” (۱۴۹) .
او وقتی با شمشیری زنگ زده گلوی “روشنک” را می شکافد ، جنایت خود را هم توجیه می کند :
” چرا به دست من کشته نشود؟ چرا قربانی اکسیر اعظم نشود؟ البته بهتر است از این که قربانی شهوترانی این مردم معمولی بشود که به موشکافی روح او پی نمی برند . . . ولی جسم او ـ که روح ندارد ـ در اختیار من می ماند؛ مال من است ” (۱۵۰) .
۵. شخصیت زن، غالبا ً فرمانبردار و بیمار است : در رمان قلعه ی اوترانتو، “هیپولیتا” و دخترش
“ماتیلدا” چنین زنانی هستند. او مطیع شوهر ستمگر خویش است و نه تنها به طلاق گرفتن از شوهر خود راضی است و آن را تحمل می کند، بلکه فرمانبری خود را به این دلیل با جان و دل می پذیرد که مایه ی خرسندی شوهر می شود:
” پا پیش می گذارم و داوطلب طلاق می شوم . . . به یکی از صومعه های مجاور پناه می برم و ما بقی عمرم را به دعا و گریه برای فرزندم و برای امیر [مانفرد] می گذرانم ” (۱۱۲) .
“ماتیلدا” دختر این فرمانروا ـ با آن که به دست پدر زخمی شده و در حال احتضار است ـ نه تنها هیچ گونه شکایتی از پدر ندارد، بلکه از قاتل خودش هم تقاضای بخشایش می کند :
” می توانم و می بخشم. باشد که آسمان نیز آن را تأیید کند ! ” (۱۳۸)
چنین زنانی در این گونه داستان ها، معرّف تیپ شخصیتی “زورشنو” ۲۹ هستند و در برابر تیپ شخصیتی و مردان”زورگو” ۳۰ قرار می گیرند. نویسندگان “عصر ویکتوریایی” ۳۱ به خاطر انزجار از “سده های میانه” و عصری که زنان تیول مردان و جماعتی حلقه به گوش شمرده می شدند، چهره ای از زنان و مردان می پرداختند که یکی “زورشنو” و دیگری “زورگو” بود.
در داستان “هدایت” نیز “خورشید” زنی بیمار و دچار بیماری “غش” ۳۲ است. چنین بیمارانی زیر تأثیر محرک های درونی، گرفتار “خوابگردی” ۳۳ نیز هستند و از خود اراده ای ندارند:
” خورشید به عادت هر شب، از توی رختخواب بلند شد؛ با چشم های بسته، آهسته سرِ بالین دخترش رفت. به دقت نفس کشیدن او را گوش داد. سپس چادر سفیدی به سرش پیچید و با گام های شمرده از خانه اش بیرون آمد ولی خط سیر او امشب عوض شد. پس از کمی تردید، راه باریک و خطرناکی را که به گجسته دژ می رفت، در پیش گرفت ” (۱۴۸) .
چنان که از این عبارت برمی آید “خورشید” به بیماری “خوابگردی” گرفتار است و ناخواسته به طرف قصر “خشتون” به راه می افتد. وقتی شوهر سابق از او می خواهد فردا شب “روشنک” را هم در حالی که خوابیده برای او بیاورد، “خورشید” بی آن که از خود اراده ای داشته باشد، به دستور او رفتار می کند :
” به همان ساعت شب پیش، در باز شده و خورشید ـ که چیز سفید پیچیده ای را در بغل گرفته بود ـ وارد شد ” (۱۵۱) .
۶. گاه شخصیت زن، باکره و قربانی است : همان گونه که “دیوید دو وورا” می نویسد، گاه شخصیت
زن “دوشیزه ای باکره” ۳۴ یعنی دختری زیبا، پاکدامن، جوان، بی گناه و با وجاهت ۳۵ است.
تنها زن قربانی در رمان “والپول”، “ماتیلدا” است که “تئودور” جوان روستایی بر او مهر افکنده است. “مانفرد” ـ که از حضور و وجود او نگران است و تصور می کند وی با “ایزابل” سَر و سرّی دارد ـ ندانسته، نسنجیده و دیوانه وار به زنی حمله می کند که در واقع، دختر او است و او را به زخم خنجر مجروح می کند. “ماتیلدا” در حال احتضار به پدر می گوید:
” درواقع، من این جا نیامدم تئودور را ملاقات کنم. تصادفا ً او را دیدم که بر سر این مزار دعا می خواند ” (۱۳۸) .
باکره ی قربانی چندان که نگران آینده ی مادر است، پروای خود نمی کند و در واپسین لحظات زندگی، دست پدر و مادر را در دست همدیگر می نهد و از پدر می خواهد از اندیشه ی طلاق بگذرد و از او جدا نشود:
” مانفرد این نشانه ی شفقت رقت انگیز را تاب نیاورد. خود را بر زمین کوبید و روزی را که زاده شده بود، نفرین کرد ” (۱۳۹) .
در گجسته دژ “روشنک” چنین دختری است. او در گفت و شنودی کوتاه با پدر ناشناس خود “خشتون” از گذشته های اندوهناکش می گوید :
” مردم پشت سر من و مادرم بدگویی می کنند . چون می بینند که تنها آب تنی می کنم ، می گویند که دختر نباید . . . ولی من نمی توانم از آب چشم بپوشم. من برای آب، می میرم . . . زمزمه ی آب، با من حرف می زند؛ مرا می خواند و به سوی خودش می کشاند . . . دلم می خواست یک ماهی می شدم و شنا می کردم؛ همیشه شنا می کردم . . . راست است که من بچه ام، ولی زندگی ام آن قدر غمناک است ! . . . مادرم تنها است و همه ی مردم ده از او بدشان می آید. من هم تنها هستم ” (۱۴۵-۱۴۳) .
با آن که “روشنک” دختری فرابین، تیزهوش، بلند نظر و لاهوتی به نظر می رسد، یک قربانی اجتماعی بیش نیست. پدر ستمگر و آزمند، از دختر خود استفاده ی ابزاری می کند. “خشتون” اعتراف می کند که این دخترک به جای این که قربانی کامخواهی شهوت خواهان قرار گیرد، بهتر است از خونش برای ساختن اکسیر اعظم استفاده شود (۱۵۰)
۷. در داستان گوتیک، همه چیز و کس، رمز هستند : من به این دلیل از واژه ی “رمز” استفاده می کنم که معنایی چندگانه اما کلی نگر دارد و اصطلاحاتی مانند “استعاره”، “کهن الگو” و “نماد” را هم دربرمی گیرد . “آن بی. تریسی” ۳۶ در اثر فراگیر خود می نویسد :
” رمان گوتیک را توصیفی از جهانی تباه ۳۷ می توان دانست. ما می توانیم این جهان تباه شده را از همه ی جنبه های رمان مانند “پلات” ۳۸، “زمینه” ۳۹، “شخصیت پردازی” ۴۰، “مضمون” ۴۱ و “بن مایه” ۴۲ های آن، دریافت ” (تریسی، ۱۹۸۲).
قلعه ی اوترانتو، استعاره ای از اروپا در سده های میانه و حتی پیش تر از آن است؛ یعنی روزگاری که یادآور چیرگی قوم بربر “گوت” ها بر بخش هایی از اروپا و افزون بر آن، سلطه ی ارباب کلیسا و اتحاد شوم آنان با قدرت سیاسی است. در این رمان “مانفرد” رمزی از حاکمیت نامشروع و غاصب شمرده می شود. پدر بزرگ او “ریکاردو” با مسموم کردن ارباب و سرور خود از یک سو و جعل وصیت نامه ای از طرف او از سوی دیگر، توانسته به قدرت سیاسی دست باید:
” آلفونسو از زهر مُرد. ریکاردو به واسطه ی وصیت نامه ای جعلی وارثش اعلام شد. جنایت هایش از پی اش آمدند، لیکن او داغ کونراد و ماتیلدا را ندید. من به جای همه، بهای عمل غاصبانه را پرداختم ” (۱۴۴) .
شخصیت هایی مانند “هیپولیتا”، “ماتیلدا” و “ایزابلا”، رمزی از “قربانی” های این نظام تباه اجتماعی اند. با این همه، نویسندگان این آثار بر این باورند که حکمرانان جنایتکار سرانجام به کیفر می رسند و آنان که مورد ستم اجتماعی قرار گرفته اند، هویتشان شناخته می شود و منزلت اجتماعی از دست رفته ی خود را باز می یابند ؛ چنان که “تئودور” جوان روستایی و پسر کشیش فقیر این امیرنشین، با ازدواج با “ایزابلا” دختر “فردریک” منزلت اشرافی و از دست رفته ی خود را بازمی یابد و “مانفرد” غاصب با بازگرداندن امارت به “فردریک” به صومعه ای می رود تا عذر گناهان خود بخواهد:
” صبح روز بعد، مانفرد با موافقت هیپولیتا، سند کناره گیری اش را امضا کرد و هر کدام در یکی از صومعه های مجاور به کسوت روحانی درآمدند ” (۱۴۶) .
با توجه به سیمایی که تا کنون از “مانفرد” ترسیم کرده ایم، شاید بتوان او را مظهری از “شور مرگ” ۴۳دانست. در داستان “هدایت”، “خشتون” تجسّمی از “شور مرگ” است. “شور مرگ” هم شخص مبتلا به آن را تباه می کند و هم دیگران را قربانی می سازد. “فروید” ۴۴ در مقاله ی خود و نهاد ۴۵ می نویسد:
” این سائقه، آدمی را به سوی مرگ فرامی خواند و باعث “خود انهدامی” ۴۶ شخص می شود. فرض بر این است که که وظیفه ی “غریزه ی مرگ” ۴۷ این است که موجود زنده را به موجودی میرنده تبدیل کند ” (فروید، ۱۹۸۷، ۳۸۰).
“خشتون” در هر گامی که برای دست یابی به “اکسیر اعظم” و ساختن طلا برمی دارد، هم خود را تباه می کند، هم دیگران را از بین می برد. هفت ـ هشت سال گوشه گیری از جامعه و خانواده و زیستن در خرابه ای متروک، گونه ای “خودآزاری” ۴۸ است. اما او با کشتن همکار و فرزند سرشار از زندگی خود، به “دیگر آزاری ” ۴۹ هم روی می آورد. نتیجه ی محتوم این گرایش های ناسالم روانی، سوزاندن خود در آتشی است که خود آن را برافروخته است.
در برابر، “روشنک” ـ چنان که از نامش پیدا است ـ تبلوری از “شور زندگی” ۵۰ است و پیوندش با آب، به عنوان مظهری از حیات بخشی و باروری، او را به “ایزد بانوی آب” (“آناهیتا”) مانند می سازد. دوشیزگی و باکرگی او نیز از یک سو و ارتباطش با “خورشید” و مادر، این معانی را بیش تر تقویت می کند. هم او و هم مادر، رمزی از سیمای “زن قربانی” در یک نظام اجتماعی مبتنی بر “مرد سالاری” اند. زن (همسر) از خود اراده ای ندارد و تسلیم فرمان شوهر است و ناخواسته دختر خود را برای قربانی شدن، به شوهر می سپارد. گجسته دژ، به معنی “قلعه ی شوم” و صفت “گجسته” به اعتبار معنایی، ضد “خجسته” ( مبارک، دارای شگون ) است. سوختن این قلعه و شادی مردم، رمزی از سقوط ناگزیر “جهان تباه” گذشته و نوید فرارسیدن جهان نو است :
” تا صبح، مردم ده هلهله کنان، تماشای دود و آتش را می کردند که از گجسته دژ، زبانه می کشید ” (۱۵۳) .
۸. در داستان گوتیک، ویرانی قلعه نوید نظم نوی است : اگر “قلعه ی اوترانتو” نمادی از نظمی کهن و تباه باشد، طبعا ً ویرانی آن، طلیعه ی نظمی نو و پویا است. “مانفرد” نماینده ی قدرت سیاسی غاصب است و آن را از پدر بزرگ خائن و جنایتکار خویش به ارث برده است. ناگزیر، باید به آتش غضب آسمان و خداوند گرفتار شود :
” در آن لحظه، غرّش تندری قلعه را از پای بست لرزاند. زمین، جنبید. فردریک و جروم ۵۱[ کشیش ] گمان بردند آخرالزمان در راه است . . . حصارهای قلعه پشت سر مانفرد با شدتی مهیب فروریختند و شکل [شبح] آلفونسو در ابعاد عظیم میان ویرانه ها نمایان شد. آن حضور شبح گونه غرّید: ” تئودور را بنگرید: وارث راستین آلفونسو را ” (۱۴۳-۱۴۲).
در داستان “هدایت” نیز در پی قتل “روشنک” دژ شوم نیز آتش می گیرد و “خشتون” را نیز خاکستر می کند:
” تا صبح مردم ده هلهله کنان تماشای دود و آتش را می کردند که از گجسته دژ زبانه می کشید ” (۱۵۲) .
۹. در داستان گوتیک، نشانه ای باعث کشف هویت شخصیت می شود : “تئودور” وقتی دل بر هلاک می نهد، به دستور “مانفرد” لباس از تن بیرون می آورد تا دژخیم سر از تنش جدا کند. او پیش از این از ارباب خواسته که کشیش را فراخواند تا از خداوند بخشایش بخواهد. کشیش ـ که بر جوان روستایی رحمت آورده است ـ در آغاز شفاعت می کند و “تئودور” به ناچار تن به مرگ می دهد :
” همین که سر خم کرد، پیراهنش تا شانه اش پایین لغزید و ماه گرفتگی ای به شکل خدنگ آشکار شد، مرد روحانی فریاد بر آورد: ” وای! پروردگار بخشنده! چه می بینم؟ این فرزند من است ” (۶۴) .
در گجسته دژ نیز چون “خشتون” دختر را بی جان می کند، در پرتو پیه سوز لکه ی ماه گرفتگی را روی پیشانی “روشنک” می بیند :
” همین که دختر خود را شناخت، هراسان پیه سوز را پرت کرد که به زمین افتاد و خاموش شد و فریاد کشید: کیمیا . . . سه قطره خون . . . خون دخترم، خون روشنک ” (۱۵۳-۱۵۲) .
۱۰. داستان گوتیک، “زمینه” ای برجسته می خواهد : “دو وور” می گوید:
” زمینه نقش تأثیرگذاری در رمان های گوتیک دارد و نه تنها فضایی سرشار از دلهره می آفریند، بلکه معرّف تباهی جهان قلعه است. صحنه های رو به خرابی، تلویحا ً به این معنی است که آن صحنه ها و فضاها روزگاری، نشانه ی عظمت می بوده است. کافی است خواننده نخستین فصل رمان را مطالعه کند تا دریابد آنچه از آن به “زمینه” تعبیر می شود، تا چه اندازه دلهره آور، نشانه ی عظمت و درعین حال نشانه ی تباهی گریزناپذیر دخمه های موجود در “قلعه” است: کلاهخود بسیار سنگینی که روی سر “کونراد” افتاده و او را کشته است، پیش تر در روی سر تندیس “آلفونسو” در داخل کلیسا قرار داشته و به گونه ای جادویی پرواز کرده و روی سر تنها فرزند ذکور “مانفرد” افتاده است :
” فرزندش را مشاهده کرد که پیکرش له و چند تکه شده و تقریبا ً زیر کلاهخودی عظیم مدفون بود؛ صد بار بزرگ تر از هر کلاهخودی که برای نوع بشر ساخته اند ” (۹).
“ایزابلا” ـ که از پیشنهاد ازدواج پدر نامزد با خودش به هراس افتاده، به دخمه ای وارد می شود که کم ترین آشنایی با آن ندارد:
” بر اساس آنچه مشاهده می کرد، حدس می زد نزدیک دهانه ی دخمه ی زیرزمینی باشد، به سمت دری رفت که باز شده بود اما وزش بادی تند . . . چراغش را خاموش کرد و او را در تاریکی محض گذاشت. الفاظ از توصیف موقعیت خوفناک امیردخت عاجزند. تک و تنها در مکانی چنین دلگیر، ذهنش انباشته از تصاویر تمامی وقایع مهیب آن روز، نا امید از رهایی، در انتظار این که هر آن، مانفرد سر برسد . . . لرزان وارد سردابه ای شد که از آن جا صدای آه و قدم ها را شنیده بود.
” مشاهده ی بارقه ی کم فروغ از مهتاب ابرآلودی که از سقف سردابه می تابید، احساس شادی گذرایی نثارش کرد. ظاهرا ً گوشه ای از سقف ریخته بود و تکه ای گل با خشت از آن، آویزان بود. چنین می نمود که به داخل فرو افناده. همین که سراپا اشتیاق به سمت شکاف دوید، اندامی انسانی را تشخیص داد که نزدیک آن تکیه داده به دیوار، ایستاده بود ” (۲۳-۲۲).
اکنون به اتفاق “خورشید” به سراغ “گجسته دژ” می رویم تا ببینیم در آن جا چه خبر است:
” جلو باروی چپ قصر کمی تأمل کرد ولی بعد در چوبی را پس زد و داخل دالان تاریکی شده آن را پیمود. در دیگری را طرف دست راست باز کرد و از پیچ نمناک پایین رفت و در سردابه ای وارد شد که هوای آن جا سنگین و نمناک بود. پیسوز کوچکی میان آن می سوخت. خورشید کنار اتاق ایستاد. دست هایش را روی هم گذاشت و سرش را پایین انداخت ولی صورت استخوانی و پای چشم های کبود او جلو روشنایی کوره، ترسناک می نمود .
” خشتون کوچک و لاغر با ریش بلند و لب های نازک و پیشانی چین خورده، جلو کوره نشسته بود . . . با وضع اسرارآمیز این مرد، اتاق غار مانند او، شمشیر زنگ زده ای که به دیوار آویزان بود، شیشه ی قرع و انبیق، بوی دوایی که در هوا پراکنده بود، همه ی آن ها با فقر او جور می آمد ” (۱۴۸) .
اکنون به سراغ نشانه های عظمت آن قلعه و این دژ می رویم. در رمان “والپول” این قلعه روزگاری به حاکمی عادل و آرمانگرا به نام “آلفونسو” تعلق داشته است. کشتی او در “سیسیل” ۵۲ به دلیل وزش طوفان از حرکت بازمی ایستد. او سپس بر دختری پاکدامن و زیبا به نام “ویکتوریا” ۵۳ شیفته می شود اما لذت ازدواج را تا رفتن به سرزمین مقدس و شرکت در جنگ های صلیبی بر خود حرام می کند. در بازگشت به “سیسیل” به توطئه ی خائنانه ی “ریکاردو” گرفتار می آید؛ ناجوانمردانه به قتل می رسد و قلمرو فرمانروایی اش به دست “ریکاردو” و سپس فرزندانش می افتد (۱۴۴). “آلفونسو” به ویژه پس از بازگشت از جنگ های صلیبی، با شوالیه گری ۵۴ خود مورد احترام و تقدیس قرار می گیرد؛ به گونه ای از او به عنوان “قدّیس” یاد می شود و تندیسی از مرمر سیاه او را در کلیسای “سنت نیکلاس” ۵۵ می نهند و کلاهخودی عظیم بر سرش می گذارند.
برخی قراین در گجسته دژ نیز نشان می دهند که این قلعه، روزگاری آبادان بوده و شخصیت هایی تاریخی و برجسته در آن، می زیسته اند :
” قصر ماکان، بزرگ و محکم و دارای سه حصار و هفت بارو بود . . . دویست سال پیش، این جا آباد و پر از ساختمان و خانه بود و در آن زمان، هر روز طرف عصر “ماکان کاکویه” با پیشانی بلند و سینه ی فراخ در ایوان قصر کشیک می کشید تا دختری را که در رودخانه خودش را می شست، ببیند . . . ولی از آن پس، همه ی نیروهای ویران کننده ی طبیعت و آدم ها، برای خراب کردن آن، دست به یکدیگر داده بودند. سبزه های دیمی . . . از اطراف خرده خرده آن را می خورد و فشار می داد؛ طاق ها شکست برداشته بود و ستون ها فرو ریخته بود ” (۱۴۱) .
۱۱. داستان گوتیک، فضاها و کسانی رازورانه دارد: “رابرت هریس” ۵۶یکی از “عناصر رمان گوتیک” را “فضای راز و تعلیق” ۵۷ چیره بر اثر می داند و می افزاید اثر ادبی از رهگذر احساسی دلهره آور تشدید می شود؛ ترسی که به دلیل وجود یک عامل ناشناخته افزون می شود. “پلات” داستان بر محور همین راز و مثلا ٌ هویت ناشناخته ی شخصیت، شکل می گیرد ” (هریس، ۱۹۹۸، ۱).
نخستین رفتار رازورانه در رمان، سقوط کلاهخودی بسیار سنگین و فلزی بر سر “کونراد”، تنها فرزند ذکور “مانفرد” در روز دامادی و تبدیل سور به سوک است و از آن شگفت تر، وصفی که از این کلاهخود در داستان آمده است :
” فرزندش را مشاهده کرد که پیکرش له و چند تکه شده و تقریبا ً زیر کلاهخود عظیم مدفون بود؛ صد بار بزرگ تر از هر کلاهخودی که برای نوع بشر ساخته اند ” (۹) .
خواننده سپس کشف می کند که این کلاهخود بر سر تندیس “آلفونسو” و در کلیسایی قرار داشته است. درک این که این کلاهخود عظیم چند صد کیلویی چگونه با دستی نامرئی بر سر تازه داماد افتاده، ساده نیست. با این همه، ما هنوز به پایان کار این کلاهخود جادویی نرسیده ایم :
” پیش از آن که مانفرد بتواند جواب دهد، صدای سم ستوران به گوش رسید و ناغافل، صوری برنجی ـ که بیرون دروازهی قلعه آویزان بود ـ به طنین درآمد. همان هنگام موهای سمور بر کلاهخود جادویی . . . طوفان آسا به جنبش درآمدند و سه بار تکان خوردند؛ گویی شخصی ناپیدا آن را بر سر داشته باشد و خم شود ” (۶۷) .
اکنون با توجه به برخی داده ها، می توان به ترسیم سیمای صاحب کلاهخود و “کونراد” پرداخت. “آلفونسو” مالک واقعی این قلعه و شخصیتی مقدس، نظرکرده و شوالیه ای نجیب زاده بوده است. او به “ریکاردو” و اعقابش به عنوان غاصبان امارت و قلعه نگاه می کند و با آنان برخوردی انتقامخواهانه دارد. بنابراین، گاه بر سر غاصب آینده “کونراد” فرود می اید و تباهش می کند و گاه با کشتن او و ترساندن او مایه ی عذاب روانی او می شود. چنان که خواننده ی هوشمند نیز دریافته است “والپول” در این رمان به شدت زیر تأثیر تراژدی هملت ۵۸ “شکسپیر” ۵۹ است و “الفونسو” نقشی مانند شبح و روح پدر “هملت” را ایفا می کند که مورد بداندیشی برادرش “کلادیوس” ۶۰ و مسموم کردن او در حال خواب قرار رفته است.
فضاهای رازورانه در داستان مورد خوانش ما، گاه از رهگذر نگاه مردم روستا در مورد “خشتون” و شخصیت های زن، دانسته می شود. روستاییان از نگاه “خشتون” پرهیز می کنند؛ او را “یهودی” مذهب می دانند؛ باور دارند که ” با ارواح و جن ها آمیزش دارد “. برخی معتقدند که ” از کوه دماوند، کبریت احمر آورده و مشغول ساختن کیمیا است “؛ می گویند ” رفیقش را کشته و از روی کتاب های جفر و طلسمات او کار می کند و معتقد بودند که هرکس در چشم های او نگاه بکند، افسون خواهد شد و هر وقت نزدیک غروب سر و کله ی خشتون از پشت تپه نمایان می شد، مردم ده بسم الله می گفتند ” (۱۴۶-۱۴۵) .
از سوی دیگر، وجود دختربچه “بر هراس مردم ده” می افزاید زیرا هر روز عصر جلو قصر در رودخانه، آب تنی می کند و این گمان را در ذهن روستاییان تقویت می کند که لابد میان این دختربچه و “خشتون” رابطه ای هست. تصور عمومی مردم ده این است که خانه ای که “خورشید” و “روشنک” در آن زندگی می کنند، خانه ای است که اجنه آن را سنگسار کرده اند. “خورشید” هر روز چند ساعت غش می کند و شب هنگام در خواب به راه افتد و از خانه بیرون می رود و مثل روحی نفرین شده، سرگردان است (۱۴۷-۱۴۶). این گونه داده ها در متن، خواننده را بر سر رغبت می آورد و در همان حال نگران می کند و دوست دارد با مطالعه ی داستان، درستی و نادرستی و نیز تحقق این شایعات و باورها را دنبال کند.
۱۲. داستان گوتیک، واژگانی دلهره آور می طلبد : طبیعی است که یک “داستان گوتیک”، سرشار از واژگان و تعبیراتی باشد که َنَفس را در سینه ی خواننده حبس کند؛ او را نگران سازد و در همان حال، کنجکاو باقی نگاه دارد. در قلعه ی اوترانتو، این واژگان و اوصاف عبارتند از : راز، شیطانی، سحر و جادو، شبح، جن و اجنه، جادوگر، بدشگون، فراطبیعی، اعجوبه، مرموز، ارواح و طلسم. واژگانی که مترادف “قتل”، “خشم” و “تاریکی” است، در نخستین فصل رمان بیش تر است و اوصافی مانند ” چشمانی که به جایی خیره مانده ” یا ” لبانی که کف کرده ” به وفور یافت می شود. در گجسته دژ این واژگان عبارتند از: مار، بدشگون، لباده ی سیاه، زندان، بارو، گنج، افسون، کله ی مرده، قبرستان، جن ها، خانه ی بدنام، صورت استخوانی، چشم های کبود، شمشیر زنگ زده، شیشه و قرع و انبیق، جادوگران، سه چکه خون، طلسم و خواندن عزایم.
۱۳. داستان گوتیک، سرشار از پیشگویی است : نویسنده ی “داستان گوتیک” خوب می داند که اگر قرار است خواننده ی خود را پیوسته در حال “انتظار” و “هول و ولا” باقی نگاه دارد، باید با آوردن تعبیرات و تمهید صحنه هایی، از وقوع رخدادی در آینده ی نزدیک یا دور خبر بدهد. در دومین صفحه ی رمان “والپول” به این پیشگویی بزرگ پی می بریم:
” رعایا و اتباع مانفرد در گفت و گوهایشان بی پرواتر بودند. آنان این عروسی شتابزده را به هراس امیر از این پیشگویی قدیمی نسبت می دادند که: فلعه و امارت اوترانتو از تصرف خاندان کنونی بیرون خواهد آمد، آن گاه که مالک واقعی چنان بزرگ شود که در آن، نگنجد ” (۸) .
این پیشگویی، در واپسین صفحات رمان تحقق می یابد. جوان روستایی “تئودور” شجاع و پاکدل به عنوان شخصیتی که نویدبخش نظم و نظام تازه و پویای اجتماعی است، به امارت می رسد و مظاهر نیروی کهنه و تباهی مانند “مانفرد” از صحنه ی قدرت سیاسی دور می شوند :
” حصارهای قلعه پشت سر مانفرد با شدتی مهیب فروربختند و شکل [ شبح ] آلفونسو در ابعاد عظیم میان ویرانه ها نمایان شد. آن حضور شبح گونه غرید: ” تئودور را بنگرید: وارث راستین آلفونسو را ” (۱۴۳).
در گجسته دژ این پیشگویی، با “زمینه” سازی مناسب و دلالتگر ترسیم می شود. نشانه های ویرانی دژ، از وصفی برمی آید که می خوانید :
” از آن پس، همه ی نیروهای ویران کننده ی طبیعت و آدم ها برای خراب کردن آن، دست به یکدیگر داده بودند: سبزه های دیمی که از پای دیوارهای نمناک و جرزهای شکسته روییده بود، از اطراف خرده خرده آن را می خورد و فشار می داد. طاق ها شکست برداشته بود و ستون ها فروریخته بود. خاموشی سنگینی روی این ِملک و کشتزارهای دور آن، فرمانروایی داشت ” (۱۴۱) .
پیشگویی ویرانی و تباهی کامل این دژ، با سوختن آن در آتشی که “خشتون” خود برافروخته است، نمود می یابد که در آن، صبح هنگام مردم به تماشای دود و آتشی می پردازند که از “گجسته دژ” زبانه می کشد (۱۵۳) .
۱۴. داستان گوتیک، باعث تخلیه ی روانی می شود : برخی از منتقدان، به مطالعه ی سویه ها و کاربردهای روان شناختی این نوع ادبی نیز پرداخته اند. “دیوید پانتر” ۶۱اعتقاد دارد:
” داستان گوتیک، ابزار مناسبی برای آشکار شدن کام های سرکوفته و رفتارهایی است که از نظر اجتماعی ناپسند شمرده می شود. خواننده با مطالعه ی چنین داستان هایی، به سویه های پست و حیوانی خود پی می برد ” (پانتر، ۱۹۹۸، ۲۰۴).
“مانفرد” سیمایی شیطانی دارد. او پیرو “اصل لذت” است، هرچند حصول آن به بهای تباهی دیگران تمام شود. البته او از عواطف انسانی بی بهره نیست، ولی در نهایت به کامروایی خود نظر دارد؛ مثلا ً از این که می خواهد همسری چنان پرهیزگار، پاک دل و فداکاری را طلاق دهد، شرمنده است اما نمی تواند از اندیشه ی ازدواج با “ایزابلا” ی خوبرو و جوان نیز بگذرد و پیرانه سر، قصد آوردن پسر و حفظ امارت خود دارد:
” به همان اندازه احساس شرمساری می کرد از عذاب وجدانی که گریبانش را گرفته بود . . . با این وجود، ندای قلبش را نشنیده گرفت و شهامت این را نیافت که حتی ذره ای به سمت ترحّم مایل شود ” (۳۶).
خواننده با آگاهی از مقاصد ننگین “مانفرد” یک بار خود را جای او می گذارد و انگیزش های حیوانی و غریزی خود را با رفتارهای نکوهیده ی او، ارضا می کند و لذت می برد اما به اعتبار عقلی یا “اصل واقعیت” همین رفتارهای غریزی را در او می نکوهد و در دل، تباهی اش را آرزو می کند و خود به همان احساس تعالی و تزکیه ای دست می یابد که “ارسطو” ۶۲ از آن به “کثارسیس” ۶۳ ( پالایش ) تعبیر می کرد.
در “خشتون” دیوی نهفته و خفته هست که گهگاه بیدار می شود و تباهی می آفریند. او موجودی “دوگانه” و متناقض است. از ذهنیت فلسفی و دل آگاهی بی بهره نیست، زیرا “روشنک” را به خاطر فرابینی اش می ستاید و باور دارد که میان خردمند و عوام الناس تفاوتی هست. به “روح” باور دارد و تکامل آدمی را غایت زندگی می داند و قبول دارد که :
” ما مختصرِ همه ی جانورانیم. همه ی احساسات آن ها در ما هم هست و بعضی از آن ها در ما غلبه دارد. باید آن را کشت ” (۱۴۳) .
با این همه، او خود عملا ً از همان احساسات و غرایز حیوانی پیروی می کند. نگاه او به انسان، نگاهی ابزاری است. آدمیان تنها همان اندازه برایش ارزش دارند که در خدمت تأمین نیازهای حیوانی او قرار گیرند. دیو پنهان در روان خواننده، گاه با او همدلی نشان می دهد و از کشتن همکار و اطاعت کورانه ی همسر از اوامر مرد لذت می برد؛ از ریختن خود دخترکی زیبا و فرابین برای ساختن طلا خرسند می شود و در همان حال، این گونه رفتارها را ناپسند و مغایر شأن انسانی خود می یابد و آن را سرزنش می کند.
۱. Gothic
۲. Goths
۳. Jordanes
۴. Berig
۵. Baltic Sea
۶. Middle Ages
۷. Renaissance Age
۸. Uomo universale (= Universal Man )
۹. Horace Walpole
۱۰. The Castle of Otranto
۱۱. A Gothic Story
۱۲. Ann Ward Radcliffe
۱۳. The Romance of the Forest
۱۴. The Mysteries of Udolpho
۱۵. The Italian
۱۶. De Vore
۱۷. Manfred
۱۸. Conrad
۱۹. Isabella
۲۰. Hippolita
۲۱. Matilda
۲۲. Fredrick
۲۳. Mark Breitenberg
۲۴. Masculine
۲۵. Patriarchal
۲۶. Paradise Lost
۲۷. John Milton
۲۸. Alfonso
۲۹.Submissive
۳۰. Tyrant
۳۱. Victorian Age
۳۲. Epilepsy
۳۳. Somnambulism
۳۴. Virginal Maiden
۳۵. Virtuous
۳۶. Ann B. Tracy
۳۷. Fallen world
۳۸. Plot
۳۹. Setting
۴۰. Characterization
۴۱. Content
۴۲. Motif
۴۳. Thanatos
۴۴. Freud
۴۵. Ego and the Id
۴۶. Self-destruction
۴۷. Death instinct
۴۸. Masochism
۴۹. Sadism
۵۰. Eros
۵۱. Jerum
۵۲. Sicily
۵۳. Victoria
۵۴. Chivalry
۵۵. Saint Nicolas
۵۶. Robert Harris
۵۷. Suspense
۵۸. Hamlet
۵۹. Shakespeare
۶۰. Claudius
۶۱. David Punter
۶۲. Aristotle
۶۳. Catharsis
منابع:
میلتون، جان. بهشت گمشده. ترجمه ی شجاع الدین شفا. تهران: نشر نخستین، چاپ دوم، ۱۳۸۰.
والپول، هوراس. قلعه ی اوترانتو. ترجمه ی کاوه میرعباسی. تهران: نشر قطره، ۱۳۹۰.
هدایت، صادق. سه قطره خون. تهران: انتشارات جاویدان، ۱۳۵۶.
Breitenberg, Mark. Anxious Masculinity in Early Modern England. Cambridge: Cambridge University Press, 1996.
De Vore, David; Anne Domenic; Alexandra Kwan, and Nicole Reidy. The Gothic Novel( 1790-1830). U.C. Davis University Writing Program, 2011.
Freud, Sigmund. The Ego and the Id” in : On Meta -psychology (Middlesex 1987). Cited in: Wikipedia: the free encyclopedia.
Harris, Robert. “Elements of the Gothic Novel“ copyright 1998. Accessed 10 April, 2005. in: www. Virtualsalt.com .
Punter, David. Gothic Pathology: The Text, The Body, and The Law. London: Macmillan, 1998.
Tracy, Ann B. , The Gothic Novel 1790-1830: Plot Summaries and Index to Motifs. Published by University Press of Kentucky (1982-01 ).