ببر بی رنگ
پدرو پابلو ساکریستن
برگردان: مهناز دقیق نیا
اشاره:
پدرو پابلو ساکریستن در سال ۱۹۷۳ در مادرید به دنیا آمده است. به گفته خودش زندگی او با زندگی نویسندگان سنتی متفاوت بوده و زندگی ساده ای دارد. علیرغم علاقه اش به فلسفه ، نوشتن و روانشناسی و سایر رشته های علوم انسانی مهندسی هوانوردی خوانده و در یک شرکت چندملیتی مشغول به کار است. پس از دستیابی به اهداف ضروری زندگی روزمره، شروع به مطالعه و نوشتن کرده است. او داستان نویسی را بداهه گویی برای فرزندانش آغاز کرده است.
روزی روزگاری، ببری بود که بدنش رنگ نداشت. سایه هایش همه خاکستری و سفید و سیاه بودند، تا حدی که چون چیزی شبیه به فیلم های سیاه و سفید قدیمی به نظر می رسید. بی رنگیش چنان شهرتی به او بخشیده بود که مشهورترین نقاش های دنیا به باغ وحش می آمدند تا مگر بتوانند او را رنگ کنند. اما هیچیک موفق نمی شدند چرا که هر رنگی که به او می زدند از تنش فرو می ریخت.
تا روزی آن نقاش عجیب و غریب یعنی ون کاف به آنجا آمد. او مرد عجیبی بود که این سو و آن سو سفر می کرد، بهتر بگوییم قلم مویش را در اطراف حرکت می داد طوری که گویی نقاشی می کند. چرا که هرگز نه از رنگ و نه از کرباس و کاغذ استفاده می کرد. او هوا را رنگ می زد و برای همین او را «ون کاف» می خواندند. به همین جهت وقتی گفت می خواهد ببر را رنگ کند همه به او خندیدند.
وقتی وارد قفس ببر شد، در حالی که قلم مویش را بالا و پایین می برد درِگوش حیوان چیزی گفت و در کمال حیرت همگان، بدن ببر شروع به گرفتن رنگ ها کرد، زنده ترین رنگ هایی که تا کنون تن ببری به خود دیده بود. او زمان زیادی صرف نجوا کردن در گوش حیوان کرد و رنگ آمیزیش را تنظیم کرد. نتیجه واقعا” زیبا بود.
همه مشتاق بودند تا راز نقاش را بدانند. او توضیح داد که قلم مویش فقط در زندگی واقعی است که کارآیی دارد و برای این کار او به هیچ رنگی نیاز ندارد و حیوان را فقط با نجوای عبارتی در گوشش رنگ کرده است:«ظرف چند روز آزاد خواهی بود، حالا ببین.»
و مقامات باغ وحش نظر به غمگینی حیوان در زمان اسارات و شادی ناشی از چشم انداز آزادی در وجودش، او را به جنگل برده و آزاد کردند. جایی که دیگر هرگز رنگ هایش را از دست ندهد.
۶ لایک شده