برگریزان
کتاب هایم را در دیگی ریخته ام
بعضی ها اسم هاشان یادم رفته
بعضی ها در خاطرم می درخشند.
این که آن ها را در رفی بچینم یا در طبقه ای جای دهم
برایم سخت است.
همچون لحظه های از دست رفته ی زندگی
که نمی شود جمع و جورشان کرد
و تنها زخم و چروک هاشان بر پوست پیداست.
نمی خواهم یاد زنانی بیفتم که عاشق ام کردند
و سپس رهایم نمودند.
نمی خواهم در برگ برگ کتاب ها
چشم ام به نام ها و شعرهایی باشد
که روزگاری دوست شان داشتم.
در پوشه های کامپیوترم نیز
هر چه نشانی از آن ها بود پاک کرده ام .
تنها مادرم است که همچنان از قصری اشرافی
مثل لحظه هایی که رمان های داستایوسکی را با هم می خواندیم
همچنان که دامن اش در باد می رقصد
مرا به نام می خواند.
مادرم از عشق بیمناک است
و مرا ضعیف تر از آن می پندارد
که باری دیگر عاشق شوم .
همچون فرشته ای که در گذر باشد
و از مینوی خرد سهمی فرا خور داشته باشد
دستان ام را می گیرد و می گویدکه پیرت کرده اند!
آیا از دست زنان بیش از این باید بکشی؟
از کاخ های جوانی ات چه مانده است جز
یک دیگ مسی
و یک چهار دیواری
آن هم زنگار بسته و تاریک.
عتیقه های عشق را در دفینه ای جای دِه
وفراموشی را چون کیمیایی
در دل ات مهمان کن
که تکرار می فرسایدت.
رویاهایت را زندگی کن
هرچند که عمرش
از گل سرخی
کمتر باشد.
علیرضا ذیحق
۳ لایک شده