بوطیقای نو در ادبیات داستانی آمریکای لاتین (۸)
( در آثاری از : آستوریاس ، فوئنتس ، بارگاس یوسا ، رولفو ، ایزابل آلنده ، کوئلیو)
بخش هشتم: راز و رمزهای پنهان در خوانش پدرو پارامو
جواد اسحاقیان
” کارلوس فوئنتس ” ۱ در گفت و شنودی با ” خبرگزاری اسپانیا ” به مناسبت نوزدهمین سالگرد درگذشت ” خوان رولفو ” ۲ ، نویسنده ی رمان پدرو پارامو ۳ (۱۹۵۵) ، گفته است :
” تأویل های بسیار بدی از این رمان شد . منتقدان ، با آن خیلی بد رفتار کردند ، اما به گمان من این رمان ، هنوز درست فهمیده نشده است ” ( تدانه ) .
حقیقت این است که رمان مورد خوانش ، یک سویه ی جادویی ـ زیبایی شناختی و یک سویه ی فرهنگی ـ تاریخی دارد . بررسی سویه ی رمزی ، موضوع این مقاله ، و تحلیل جنبه های جادویی ـ زیبایی شناختی ، و فرهنگی ـ تاریخی ، موضوع مقاله های بعدی است . در این رمان همه چیز و کس ، جنبه ای رمزی دارد و فضا سازی و صورت های خیال ۴ در خدمت القای مضامین پنهان رمان است . رمان به این اعتبار ، سخت ” خواننده گرا ” ۵ است . بدون شرکت فعال خواننده در روند خوانش ، درک رمز و رازها ، ُصوَر خیال و مضامین اثر ، غیر ممکن است . ” ِبردسل ” ۶ می نویسد :
” رولفو از خواننده می خواهد در خوانش و درک رمان ، فعالانه شرکت کند . به این منظور ، نویسنده حفره ها و چاله هایی اطلاعاتی در متن ایجاد می کند تا خواننده به نیروی تخیل خود ، این حفره ها و چاله ها ر ا پر ، و قطعات پراکنده و از هم گسسته ی رمان را به هم وصل کند . در همان حال ، نویسنده یک تجربه ی فرازمانی و اثیری برای خواننده فراهم می آورد تا مدتی با اشباح و ارواح رمان ، همنشینی و همزیستی کند ” ( بردسل ۹۵-۷۴) .
در باره ی این رمان دشوار فهم ، به زبان فارسی کاری نشده است . ” احمد گلشیری ” ، مترجم فارسی پدرو پارامو ، جز ” مقدمه ” مانندی که بر کتاب نوشته اند ، مقاله ای با عنوان پدر و پارامو : جهان سایه های بدون جسم ، نوشته ی ” لوئیس هاراس ” ۷ را به عنوان ” مؤخره ” ترجمه کرده اند که مروری گذرا بر زندگی نامه و معرفی کوتاهی از این رمان ، و مجموعه داستان کوتاه دیگر نویسنده با عنوان دشت مشوّش ۸ ( ۱۹۵۳) است و به درک بهتر رمان کمک می کند . با این همه ، آنچه به ما در تفسیر دقیق تر متن کمک کرده است ، نوشتارهایی بوده است که به زبان انگلیسی مورد مطالعه و تأمل قرار گرفته است و خواننده اندک اندک ، با آن ها آشنا خواهند شد .
۱. کومالا ، رمزی از شهرک های سنتی است : جوانی به نام ” ُخوان پرسیادو ” ۹ به مـــادر خـود ،” دولوریتاس ” ۱۰ ، ـ که در حال احتضار است ـ قول می دهد به وصیت او عمل کرده از شهر خود ، ” سیولا ” ۱۱ ، به زادگاهش ، ” کومالا ” ۱۲ ، آمده ، سهم خود را از ارث پدر و آنچه مادر در تملک شوهر خود ، ” پدرو پارامو” ، دارد ، مطالبه کند . با ورود ” خوان ” به این شهرک ـ که سپس خواننده درمی یابد ، ” شهر اشباح ” است و هیچ کس در آن زندگی نمی کند ـ ما نیز با محیط و فضای چیره بر داستان آشنا می شویم . ” خوان ” پس از ورود به شهر اشباح و ارواح ، با زنی به نام ” دوروئتا ” ۱۳ برخورد می کند و او ، نخستین اطلاعات را در مورد ” کومالا ” به ” خوان پرسیادو ” می دهد . ” خوان ” به میهمان خانه ی او وارد شده و اتاقی در اختیارش گذاشته شده است :
” گفت : همه جای خانه ، پر از آت و آشغال است . همه ی کسانی که رفتند ، این خانه را انبار اسباب و اثاث خودشان کردند ، دیگر برنمی گردند آن ها را ببرند ” ( رولفو ۱۴) .
دومین اشاره به این شهرک از میان رفته و فراموش شده ، وقتی است که ” دوروئتا ” به ” کومالا ” اندکی پیش از مرگ ” پدرو پارامو ” به عنوان تنها بزرگ مالک این شهرک اشاره می کند :
” پس از آن ، مزرعه ها همه از میان رفتند . آدم دلش می گرفت وقتی می دید که مز رعه ها از بی شخمی ، پر از علف های هرز و خار و خاشاک می شوند . همان وقت بود که مردم راه افتادند بروند . اول ، مردها رفتند دنبال کارهای دیگری بگردند . روزهایی به یادم می آید که توی کومالا صدای خداحافظی بلند بود . . . قصدشان این بود که برگردند ، بنابراین ، خانواده و اثاثشان را نبردند . سپس عده ای دنبال خاواده شان فرستادند . . . پس از آن به نظر رسید که روستا و باقی ما و حتی چیزهایشان را به کلی از یاد بردند ” (ص ۷۶) .
در برابر ، هر جا در رمان از شهر ” سیولا ” نام برده می شود ، شهری زنده ، پر هیاهو ، پر از جمعیت و آباد وصف می شود که اهالی روستای ” کومالا ” را وسوسه می کند تا از دهِ خاک آلودشان به آنجا مهاجرت کنند . ” خوان ” ـ که از شهر ” سیولا ” به ” کومالا ” آمده است ـ شهر ” سیولا ” را چنین وصف می کند :
” دست کم ، این همان چیزی بود که روز گذشته در همین ساعت توی ” سیولا ” دیدم . کبوترها را هم دیدم که در هوای ساکن ، پرواز می کردند ؛ چرخ می زدند و روی بام ها ناپدید می شدند و سر و صدای بچه ها مانند پرنده ها اوج می گرفت ” ( ۱۲) .
” خوان ” بی درنگ شهرک مرده ی ” کومالا ” را با شهر خود ، ” سیولا ” مقایسه می کند :
” حالا این جا توی این روستای خاموش بودم . صدای پایم را روی سنگفرش خیابان ها می شنیدم ؛ صدایی خفه بود که میان دیوارها می پیچید . خیابان اصلی را در پیش گرفتم و قدم زنان از جلو خانه های خالی با درهای شکسته و علف های هرز می گذشتم . . . این آفتی است که منتظر می ماند خانه ای خالی شود . آن وقت ، خودش را می کشد توی خانه . می بینید که [ علف های هرز ] چه کار کرده است ! ” (۱۳-۱۲) .
در مورد اهمیت و مدرن بودن شهر ” سیولا ” همین بس که ، وقتی وکیل امور حقوقی ” پدرو پارامو ” برای خد احافظی به نزد وی می آید ، انتظار دارد ارباب بزرگ ، با دادن هدیه و انعام حسابی ، زمینه ی لازم را برای رفتن به شهر ” سیولا ” و زندگی آرام در آن جا ، فراهم کند :
” اطمینان دارم در برابر همه ی کارهایی که برایش کرده ام ، پاداشی به من می دهد . با این پول ، می توانیم توی سیولا ، جا و مکانی پیدا کنم و بقیه ی عمرمان را به راحتی بگذرانیم ” (۹۵) .
اکنون برای این که دریابیم چرا شهرک سنتی و کوچک ” کومالا ” به ” شهر اشباح و ارواح ” تبدیل شده است ، باید به یک دقیقه ی دیگر جامعه شناختی نیز اشاره کنیم که همان روند نافرجام و ناقص ” مدرنیزه کردن ” در سطح کشور است . پس از پیروزی انقلاب مکزیک و ” جنگ کریستادا ” ۱۴یا شورش های خودپوی دهقانان ناراضی بر ضد دولت مرکزی، و تأکید بیش از اندازه و یک جانبه ی ” پورفیریو دیاز ” ۱۵ بر مدرنیزاسیون سریعو ناموزون کشور در اواخر دهه ی ۱۹۲۰ ، گونه ای ناموزونی در مدرنیزه کردن کشور رخ داد . ” آندرسن ” ۶۱ به این روند پیچیده اشاره می کند :
” در حالی که هنوز زیر ساخت های فرهنگی و اجتماعی لازم برای مدرنیته آماده نشده ، دولت شروع به مدرنیزاسیون سریع و نسنجیده می کند . رمان ” رولفو ” ، بازنمود احساسی و تخیلی همین ناموزونی هاست ” ( آندرسن ) .
در نتیجه ی مدرنیزه کردن سریع و ناموزون کشور ، برخی از شهرها به شتاب ، به کلان شهر تبدیل می شوند و سیل مهاجرت از روستاها و شهرک هایی مانند ” کومالا ” به شهرهای مدرنی چون ” سیولا ” شتاب بیش تری می گیرد . شهر، از رونق ناچیز پیشین نیز می افتد و دیگر کسی در آن سکونت نمی کند . وقتی ” خوآن ” وارد این گورستان اشباح می شود ، با مردی روبه رو می شود که خود را فرزند ” پدرو پارامو ” معرفی می کند . وقتی ” خوآن ” به او می گوید : ” انگار کسی تویش نیست ” ، برادر ناتنی ، در تأیید گفته ی او می گوید :
” ظاهرش را نبینید . همین است که گفتید . دیگر کسی آن جا زندگی نمی کند ” (۱۲) .
و چنین است که ما به اتفاق خواننده ، به شهر اشباح سرگردان وارد می شویم .
۲. اشباح ، رمزی از مردم فراموش شده ی تاریخند : وقتی ” خوآن ” وارد ” کومالا ” می شود ، خود را با اشباح و ارواح سرگردانی مواجه می بیند که در سراسر شهر پراکنده اند . این ارواح ، شب هنگام یا زمانی که باران می بارد ، دو باره جان می گیرند :
” از سر نبشی که می گذشتم ، زنی را دیدم که خودش را توی شالی پیچیده بود اما ناپدید شد ؛ گویی اصلا ً وجود نداشت . . . به ناگاه ، آن زن جلو من از خیابان گذشت . گفت : ” عصرتان به خیر ! ” قدم زنان به جانب صدای رود پیش رفتم و خانه ی کنار پل را پیدا کردم و در زدم ؛ یعنی سعی کردم در بزنم اما دستم توی هوا تکان تکان خورد ؛ گویی باد ، در را بازکرده بود . زنی آن جا ایستاده بود . گفت : بیا تو ” (۱۳) .
چنان که گفتیم ، در این شهرک کسی زندگی نمی کند و همه ی کسانی که به ظاهر ” خوآن ” آنان را در کوچه و خیابان می بیند ، جز مشتی اشباح سرگردان ، گناهگار ، خطاکار و ستم دیده نیستند . ” خوآن ” نیز خود در همان نیمه های آغازین رمان در خیابان از وحشت ، جان می دهد و در گور خود ، شاهد ارواح و صداهایی می شود که پیش از وی درگذشته اند . آنان از ” خوآن ” می خواهند دقیق تر گوش بدهد تا صدای ارواح را بشنود و از آنچه بر آنان رفته است ، بگوید . کسانی که زودتر مرده اند ، بیش تر حافظه ی خود را از دست داده اند و به همین دلیل ، افراد را با هم عوضی می گیرند . ” خوآن ” به خانه ی زنی به نام ” دونیا ” ۱۷ آمده که در زمان حیات خود ، با مادر ِ ” خوآن ” دوست و خواهرخوانده ی هم بوده اند . به این گفت و شنود کوتاه دقت کنیم :
” باید از او ممنون باشم . آدم خوبی بود آبوندیو ۱۸ . می شد به او اعتماد کرد . نامه رسان بود ، حتی بعد از این که کر شد . . .
” این مردی که حرف و نقلش را برایتان گفتم ، کر نبود .
” کر نبود ؟ پس کس دیگری بوده . از این گذشته ، آبوندیو مرده . . . چیزی به تو نگفت ؟ حتما ً کس دیگری بوده ” (۲۰) .
چنان که از این گفت و گوی کوتاه برمی آید ، ” دونیا ” دو تن به نام های ” آبوندیو ” ـ برادر ناتنی ” خوآن ” را که آدرس این زن را به او داده است ـ با مرد دیگری به نام ” اینوسن سیو ” ۱۹ ـ که نامه رسان بوده است ـ اشتباه گرفته است و نشان می دهد که مدت ها از مرگ این دو مرد می گذرد و ” دونیا ” پس از مرگ خود ، به تدریج آنان را از یاد برده است . همین عبارت نشان می دهد که ” دونیا ” بر خلاف ” خوآن ” از مرگ ” آبوندیو ” آگاهی دارد ، زیرا ارواح درگذشتگان در عالم برزخ ، از هم اطلاع و با هم ارتباط دارند ، چنان که همین شبح ، در جایی به ” خوآن ” می گوید که امروز مادرت گفت که تو به این جا می آیی و من برایت ، اتاقی در نظر گرفته ام :
” به من گفت که دارید می آیید . گفت : امروز از راه می رسید . . . این ، اتاق شما ست ” (۱۵-۱۴) .
نکته ی دیگری که نشان می دهد ارواح در عالم برزخ از همدیگر اطلاع دارند ، وقتی است که مادر ” خوآن ” از کشته شدن شوهر سابقش ، ” پدرو پارامو ” ، به دست یکی از پسران ” پدرو پارامو ” به نام ” آبوندیو ” آگاه می شود و بی درنگ آن را به ” خوآن ” خبر می دهد :
” بیدار شو . ”
صدا شانه هایش را تکان داد . . . صدای پاهایی که روی زمین کشیده می شدند ، شنیده می شد . . . و صدای گریه را شنید . آن صدا بیدارش کرد . . . [ خوآن ] کم کم بیدار شد و چهره ی زنی را دید که به چارچوب در تکیه داده بود . . .
” مامان ، چرا گریه می کنی ؟ “
” پدرت مرده . . . پدرت را کشته اند ”
” و چه کسی تو را کشت مادر ؟ ” (۲۷)
یکی از مادرگونه های ” خوآن پرسیادو ” به نام ” دوروتئا ” ، در گور مشترک خود با ” خوآن ” از توهّم خود در مورد داشتن فرزند سخن می گوید . او نیز با ” پدرو پارامو ” می خوابیده اما از او به نوایی نرسیده و در حق او ستم شده است . او نازا ست اما به خاطر علاقه به فرزند ، پیوسته بقچه ای را با خود حمل می کند که گویا حاوی بچه ای است که شالی به دور آن پیچیده است و تنها زمانی پی می برد که فرزندی نداشته است که :
” تنم پوشیده از چین و چروک بود و پشتم آن قدر خم شده بود که به سختی می توانستم یک قدم راه بروم ، آن وقت مردم شروع به ترک روستا کردند . همه رفتند و دیگر صدقه ای نبود تا با آن زندگی کنم . به انتظار مرگ نشستم . . . مرا توی گور شما خاک کردند و خیلی خوب در حفره ی بازوهایتان جا گرفته ام . فقط به نظرم می رسد که من شما را در بغل گرفته ام ، نه بر عکس . آن بالا ، باران می بارد . . . دیگر نباید بترسید . . . تنها به چیزهای دوست داشتنی فکر کنید ، چون قرار است ما مدت درازی توی خاک باشیم ” (۶۰-۵۹) .
اکنون خواننده به تدریح درمی یابد که صدای ارواح و اشباح روستای ” کومالا ” ، صداهای سرکوب شده ای است که پس از مرگ بی هیچ بیمی ، از ستمی که بر آنان رفته است ، با کسان خود سخن می گویند . ما باز هم در جای خود به این صداهای سرکوب شده اشاره خواهیم کرد ، اما برخی از اشباح سرگردان در این روستا ، روح کسانی است که به مردم آسیب رسانده اند و تجسمی از تباهکاری ، قتل و تجاوز هستند . ” میگل پارامو ” ۲۰ ، پسر ناخلف و تجاوزکار ” پدرو پارامو ” ، هم برادر کشیش روستا را به قتل رسانده و هم به دختر او ، ” آنا ” ۱۲ ، تجاوز کرده است . ” پدرو پارامو ” نزد کشیش ، پدر رنتریا ” ۲۲ ، به این جنایات اعتراف می کند اما از او می خواهد از خداوند برای پسرش بخشایش بطلبد :
” می گویند این پسر من بود که برادرتان را کشت . به گمان شما ، او همچنین به برادرزاده تان ، آنا ، تجاوز کرد . گاهی هم به شما بی احترامی و حتی اهانت می کرد . . . اما پدر ، حالا فراموش کنید ” (۲۸) .
با این همه ، روح کامجو و متجاوز ” میگل ” حتی پس از مرگ جسمانی صاحبش ، در روستا سرگردان است و پیوسته می کوشد از پنجره ی خانه ای به داخل رفته ، با زنی سرخوش شود :
” می گویند روحش آن جا پرسه می زند . دیده اند که پنجره ی [ خانه ی ] نمی دانم کدام زن را می زده است ، درست مانند خودش است با آن شلوار گاوچرانی و چیز های دیگرش ” (۳۱) .
” خوآن پرسیادو ” هر بار که با ارواح سرگردان و بی آرام زادگاه مادرش ، ” کومالا ” ، برخورد می کند ، به یک تعبیر ” خود ” را می شناسد . اصلا ً او برای یافتن پدر خود به این شهر بی سکنه و بادیه ی خاموشان آمده است . مادرش ، ” دولوریتاس ” به او وصیت کرده که حنما ً به روستا برود و سعی کند پدرش را بیابد و :
” چیزهایی را که مال ما نیست ، از او درخواست [ مطالبه ] نکن ؛ فقط دنبال چیزهایی باش که می بایست به من می داد و نداد . کاری کن تا شرمنده شود که ما را ترک کرده ” (۹) .
” خوان ” وقتی به ” کومالا ” می آید ، شهری مرده می یابد . از آن پس او با هرکس دیدار می کند ، شبحی بیش نیست . با این همه ، در هر برخورد با این اشباح ، به شناختی خاص از کسان ( مانند مادرش ” دولورس ” ، ” دوروته آ ” ، ” دامیانا ” ۲۳ و ” ِادوویخس ” ۲۴و امور ( روند مدرنیزاسیون کشور و فراموشی و خرابی روستاها ) و مکان ها ( مقایسه ی شهرهای بزرگ تر و مدرن مانند ” سیولا ” با ” کومالا ” ، روستای فراموش شده ) می رسد و در واقع پاره های پراکنده و بریده ی خود را می شناسد . کشف هویت از دست رفته یا فراموش شده ، و دقیق تر بگوییم ، بازیافت حافظه ی تاریخی ، مهم ترین وظیفه ی ” خوآن ” و باز دقیق تر بگوییم ، ” نویسنده ” است . ” خوآن ” به این تعبیر ، همان نویسنده است که می خواهد گذشته ها و تاریخ مکزیک را ـ که پس از روند مدرنیزاسیون کشور ـ که به فراموشی سپرده شده است ـ زنده کند تا مردم مکزیک آنچه را از حافظه ی ملی و تاریخی کشورشان پاک شده است ، بشناسند . ” آوری گوردون ” ۲۵ می نویسد :
” آدمی بیش از آنچه از ارواح و اشباح می گریزد ، باید بیاموزد که چگونه با ارواح حرف بزند و سخنان آنان را بشنود . این گونه تعامل ، پیش شرط رسیدن به شناخت علمی و دانش اومانیستی است ” ( گوردون ۲۳) .
۳. پدرو پارامو ، رمزی از فئودالیسم گران جان سنتی و خودکامگی است : ” پدرو پارامو ” ـ که این اندازه همگان از دست او می نالند ـ تجسمی از نیروهای اهریمنی است که باعث پس افتادگی اقتصادی ـ اجتماعی ، فرهنگی و سیاسی ” کومالا ” و در مقیاسی بزرگ تر ، کشور مکزیک شده است . نویسنده در ترسیم سیمای منفور این خرده دیکتاتورها و بزرگ زمینداران مکزیک ، ظرافت هنری خاصی از خود نشان داده است . واژه ی ” pedro” در زبان اسپانیایی به معنی ” سنگ ” است که در واژگان مشقی مانند ” pedregal ” به معنی ” سنگلاخ ” و ” pedrisco ” به معنی ” سنگباران ” نیز هست . ” paramo ” نیز در همین زبان به معنی ” زمین بایر ” و ” بی حفاظ ” و این نام در مجموع ، ” غیرقابل نفوذ و عقیم ” معنی می دهد . این وجه تسمیه ، معرّف منش فردی و اجتماعی این ” ارباب بزرگ ” ۲۶است . او وقتی می شنود ” دولوریتاس ” رویی نیکو و چشمانی گیرا دارد ، مباشر خود را به سراغ او می فرستد تا برایش خواستگاری کند . البته او نه تنها حاضر نیست هزینه ای را بپردازد ، بلکه انتظار دارد همسر آینده هر آنچه را نیز دارد ، به نام او ثبت کند . پدر ” دولوریتاس ” مبالغ هنگفتی از ” پدرو پارامو ” طلبکار است اما پدر ” پدرو پارامو ” بدهی او را هم همیشه آخر سر می پرداخته است و این سنت ، به پسر ناخلف هم سرایت کرده است :
” فردا کار را شروع می کنیم . اول از خانواده ی پرسیادو . گفتید بیش از همه ، به آن ها بدهکاریم ؟
بله . و کم تر از همه پرداخته ایم . پدرتان همیشه بدهی [ خود را به ] آن ها ، بعد از همه می پرداخت . . . دونیا دولورس را می گویم . . . مالک همه چیز است. مزرعه ی انمدیو ۲۷ که یادتان هست. بدهی را باید به او بدهیم . . .
” از دولورس خواستید چیزی از پیش بپردازد ؟
” خیر ارباب . جرئت نکردم . آن قدر خوشحال شد که دلم نیامد چیزی را خراب کنم ” (۴۱-۳۸) .
همین مالک مزرعه ی بزرگ ” مدیا لونا ” ۲۸ نمی تواند هیچ گونه خرده مالک مستقل دیگری را در روستا تحمل کند . پس ، دستور می دهد مرزبندی زمین های خود و ” توریبیو آلدرت ” ۲۹را کور کنند و چون خرده مالک حاضر نمی شود از حق خود بگذرد (ص ۴۵) ، حکم قتل و تصاحب زمین هایش صادر می شود . به مباشر خود می گوید چند نفر با خود ببرید و به یاد این خرده مالک بیاورید که حالا پدرم ـ که با او مماشات می کرده ـ مرده است :
” به دیدن آلدرت که می روید همراهتان ببریدشان . او را به سوء استفاده از عین و نماآت ملک متهم کنید ، یا هر چیز دیگری که به نظرتان می رسد و به یادش بیاورید که لوکاس پارامو ۳۰ حالا مرده است . او باید قرارداد جدیدی با من ببندد ” (۴۲) .
وقتی ” خوآن پرسیادو ” در اتاق خود خوابیده است ، صدای ناله و ضجه ی بی آرام این مقتول را می شنود . میزبان برای او توضیح می دهد :
” شاید این ، بازتاب صدایی بوده که این جا زندانی شده است . مدت ها پیش ، توریبیو آلدرت را توی این اتاق حلق آویز کردند . بعد در را قفل کردند و گذاشتند تنش بخشکد تا هیچ وقت آرامش پیدا نکند ” (۳۵) .
کافی است ” پدرو پارامو ” بشنود ” بارتولومه سان خوآن ” ۳۱ ، پدر ” سوسانا ” ۳۲ـ که از کودکی بر او مهر افکنده است ـ حاضر نیست دختر زیبایش را به او بدهد ، تا به مباشر خود بگوید مانع را از پیش پای او بردارند :
” می دانید ؟ او زیباترین زن دنیا ست . . . حالا دلم نمی خواهد دوباره او را از دست بدهم . به پدرش بگویید معدن ها را راه بیندازد و آن جا . . . تصور می کنم خیلی راحت می شود سرش را زیر آب کرد ، حتی کسی پا به آن جا نمی گذارد . . . او [ سوسانا ] باید یتیم بشود ، و مگر وظیفه ی ما نگهداری از یتیم ها و این جور آدم ها نیست ؟ ” (۸۰) .
با همین چند عبارت ، می توان از او سیمایی در ذهن پرداخت و چنین دریافت که وی به عنوان بزرگ ترین و مقتدرترین مالک ” کومالا ” ، نمی تواند خرده مالک دیگری را ببیند . پس در ُبعد اقتصادی ـ اجتماعی ، از جمله مالکان تمامیت خواهی است که اعتقادی به وجود مالکیت های مستقل فردی در حوزه ی بهره برداری از زمین نیست و نمی خواهد شاهد و تحمل اشرافیت فئودالی دیگری جز خود باشد . به اعتبار ذهنیت و عمل سیاسی ، خودکامه ای است که هرکس را مطیع خود می خواهد و همه ی آنان را که سودای استقلال اراده و خودکفایی معیشتی در سر داشته باشند ، تباه می کند . او به راستی باورش شده است که باید نقش ” پدر ” را برای روستاییان و ” رعیت ” در ” کومالا ” ایفا کند و آشکارا می گوید : ” مگر وظیفه ی ما ، نگهـــداری از یتیم هـا نیست ؟ “
با این همه ، آنچه مانع از پیشرفت اجتماعی ـ اقتصادی و به ویژه ارتقای فرهنگی روستا شده ، ذهنیت سنتی ، ارتجاعی و کپک زده ی اوست . او به واقعیتی به نام ” قانون ” باور ندارد . وقتی مباشرش به او می گوید ” توریبیو آلدرت ” درست مسّاحی و مرزبندی کرده و زمین هایش را از اراضی ارباب تفکیک کرده است ، می گوید :
” نگران مرزها نباشید . مرزی در کار نخواهد بود . . . زمین ، تقسیم نمی شود ” (۳۹-۳۸) .
وقتی مادری برای شکایت نزد مباشر می آید تا بگوید ” میگل پارامو ” ، پسر ارباب ، پسرش را کشته است ، مباشر ـ که مرد واقع بین و دلسوزی است ـ به او پیشنهاد می کند ده خروار گندم به عنوان ” دیه ” بدهد و مادر نمی پذیرد . اما چون از خانواده ی معروف و قدرتمندی نیست ، از نظر ارباب ، اصلا ً اهمیتی ندارد :
” پس نگرانی ندارد . . . این آدم ها ، حتی وجود ندارند ” (۶۳) .
وقتی روستاییان شورشی ” کریسترو ” ۳۳با سیصد نفر مرد مسلح به ” کومالا ” می آیند ، با وعده ی کمک مالی به آنان و در اختیار نهادن همین تعداد افراد مسلح ، می کوشد خطر انقلاب را از روستای خود دور کند و با ایفای نقشی در انقلاب ، آن را به سود خود مهار کند :
” من صد هزار پزو بهتان می دهم . . . سیصد نفر دیگر هم من قرض می دهم تا افرادتان تقویت شود . توی یک هفته ، افراد و پول را برایتان آماده می کنم . پول هدیه ای است از طرف من ” (۹۱) .
با این همه ، وقتی ” داماسیو ” ۳۴ ، مباشر تازه ی ارباب ، برای دریافت پول به او رجوع می کند ، می گوید باید سعی کنید با غارت روستاهای ثروتمند ، نیازهای مالی خود را تأمین کنید نه با پول من :
” چرا به ” کونتلا ” ۳۵حمله نمی کنید ؟ پس شما توی انقلاب به چه دردی می خورید ؟ . . . بروید یک ِده را بچاپید . . . کونتلا ، پر از آدم پولدار است . چیزی از چنگشان دربیاورید ” (۹۹) .
طبیعی است که سیاست غارت روستاها و مردم ، همه ی فرصت های استثنایی را برای پیشرفت اقتصادی و اجتماعی از یک سو و بالندگی سیاسی و فرهنگی کشور از میان می برد . پس افتادگی فکری و فرهنگی روستاییان ” کومالا ” تا اندازه ای ، معلول پس افتادگی ذهنیت اجتماعی ” ارباب ” است . خواننده ی رمان ، او را در حالی در پایان عمر بی خیر وبرکتش می بیند که بر روی صندلی چرخدارش در کنار دروازه ی روستا نشسته و چشم به راه آمدن ” سوسانا ” ۳۶ از گورستان است . خواننده هرگز نمی تواند باور کند که چنین احساسی ، نشانه ای از عشق راستین او به همسری است که تنها یک شب پس از عروسی اش ، در کنار او بوده است . این اندازه خیالبافی در مورد ” سوسانا ” و غرقه شدن در رؤیاهای شاعرانه ، رمزی از وابستگی ” ارباب ” به روان زنانه ” ۳۷و دور شدن از هویت و ” روان مردانه ” ۳۸و افزون بر آن ، نرسیدن به کمال فکری و هویت فردی و اجتماعی است . وقتی یکی از پسران ناخلفش ، ” آبوندیو ” ، او را می کشد ، مانند توده ای از ” سنگ ” از هم فرومی پاشد:
” با ضربه ی خفیفی زمین خورد و سپس تکه تکه شد ؛ انگار توده ای از سنگ بود ” (ص ۱۱۳) .
فروپاشی ” ارباب ” قدرتمند مانند فروپاشی یک توده سنگ ، نه تنها بر ماهیت ” سنگ ” ( ” پدرو” ) گونگی و منش ثابت و غیر قابل تغییر او دلالت می کند ، بل که نشان می دهد که او استعداد و قابلیت لازم برای تکامل و بلوغ فکری را هم ندارد و همچنان بر منش ناقص و تباه گذشته ی خود باقی مانده است .
” اوکتاو پاز ” ۳۹ در تحقیق مفصل خود در مورد پدرو پارامو ـ که سپس به تفصیل به آن خواهیم پرداخت ـ لازمه ی رسیدن به هویت فردی ، اجتماعی و تاریخی را جدایی از زن ، مادر ، خانواده و شهر می داند :
” هر زندگی مستقل ، متفاوت و آزادی ، با جدایی از خانواده و گذشته اش آغاز می شود ” ( پاز ۸۸) .
” پدرو پارامو ” به شدت به ” سوسانا ” و ِملک شخصی خود ، ” مدیا لونا ” ، وابسته است و هیچ گاه نه از خیالات خام خود در مورد ” سوسانا ” دور می شود ، نه از ” کومالا ” بیرون می رود . این گونه وابستگی به داشته ها و گذشته های خود ، نشانه ی کودک مانی و نرسیدن به آستانه ی هویت فردی و اجتماعی است .
۴. سوسانا ، رمزی از مادر وطن است : نخستین باری که خـــواننده با این دختر زیبا آشنا مـــی شـــود ، در تخیّلات ” پدرو پارامو ” است . ” پدرو پارامو ” ، دوست روزگار کودکی ” سوسانا ” بوده است :
” من به تو فکر می کردم ، روی تپه های سبز در فصل باد که بادبادک هوا می کردیم . . . . ما آن بالا بودیم ، روی تپه ، و باد نخ را از دست من می کشید . کمکم کن سوسانا . و دست های لطیف ، دست های مرا گرفت ” (۱۶) .
این ِمهر کودکانه و توهّم آمیز تا زمان مرگ و قتل ” پدرو پارامو ” به دست فرزند خود ، همچنان دوام می آورد . زمانی که همه از روستا رفته اند و ” پدر و پارامو ” در ویلچر مخصوص خود در نزدیکی دروازه ی ” کومالا ” همچنان چشم به راه ” سوسانا ” است ، این مهر و عشق همچنان باقی می ماند :
” پدرو پارامو هنوز روی صندلی چرمی اش نشسته بود . . . گفت : ” ماه تمام ، بالای سرم بود . نمی توانستم به تو نگاه کنم . مهتاب ، چهره ات را می شست . من یکریز به خیالی که تو بودی ، نگاه می کردم . . . لب هایت از ستاره ها مرطوب و درخشان بود . تنت توی شبنم ها ، بلوری می شد . سوسانا ، سوسانا سان خوان ” (ص۱۱۳-۱۱۲) .
مروری بر تاریخچه ی زندگی و بحران های روانی ـ که او از سر گذرانده است ـ برای معرفی رمزی بودن این شخصیت داستانی ، کافی است . هیچ یک از شخصیت های رمان ، شخصیت هایی واقعی و نمونه وار نیستند . خواننده ناگزیر است به این شخصیت ها ، به عنوان رمز و رازهایی بنگرد که درک رمان در گرو شفاف سازی آن ها ست . ” بنجامین ِاچ . کلاف ” ۴۰ در بخشی از پژوهش مفصل خود با عنوان شبح یک پارچه : بیداری اشباح کومالا ۴۱ می نویسد :
” می دانیم که ” سوسانا ” در ” کومالا ” متولد شده است . او و ” پدرو پارامو ” وقتی کودک بوده اند ، مدت زمانی را با هم می گذرانده اند . خواننده سپس درمی یابد که مادر ” سوسانا ” بر اثر بیماری ِسل می میرد . با درگذشت مادر ، ” سوسانا ” زادگاهش را ترک می کند و پس از چند سال دوباره به ” کومالا ” بازمی گردد . غیبت طولانی زن در درون متن ، کشف سرشت اثیری این زن پیچیده را در آستانه ی بازگشت به زادگاه ، دشوارتر می کند . . . در رمان ، قطعه ای هست که نشان می دهد او در زمان کودکی خود ، بحران ناگواری را تجربه کرده است . او هنگامی که در خانه ی ” پدرو پارامو ” و به عنوان همسرش زندگی می کند ، ظاهرا ً گربه ای که به مستخدمه ی خانه تعلق دارد ، او را مرتب از خواب بیدار می کند . ” سوسانا ” پیوسته این مستخدمه را به خاطر رها کردن گربه سرزنش می کند و این ، در حالی است که مستخدمه به ” سوسانا ” خبر می دهد که پدرش ، ” بارتولومه سان خوان ” در معدنی بیرون از شهر مرده است . ” سوسانا ” از گربه ، به یاد پدرش می افتد.بلا فاصله پس از این تداعی ذهنی ، عبارتی هست که ” سوسانا ” را به یاد پدرش می اندازد :
” دیشب گربه را نبردی بیرون . نگذاشت بخوابم . صدا نکرد ؛ فقط دایره وار از روی پاهایم َجست می زد روی سرم ، و باز روی پاهایم و برای خوردنی ، میومیو می کرد ” (ص ۸۲) .
پس از این تداعی ذهنی ، ” سوسانا ” بی درنگ به یاد معدنی دور از شهر می افتد . در این تداعی ذهنی ، پدر ، او را مجبور می کند از میان خاک و استخوان ها و جمجمه های در حال تلاشی در معدنی پایین برود تا شاید چیزی ارزشمند در دل گورهای کهن پیدا کند . راوی شرح می دهد که این کاوش ، باعث بروز تجربه ای برای ” سوسانا ” می شود و میان او و پدرش ، شکافی عاطفی ایجاد می کند :
” چشم هایت را خوب بازکن سوسانا . حتما ً چیزی هست . . . هرچه آن پایین هست ، برایم بالا بیاور سوسانا . [ سوسانا ] جمجمه را برداشت و وقتی آن را در نور دید ، انداختش . . . جمجمه قطعه قطعه شد . فک ـ که انگار از قند ساخته شده بود ـ از جایش بیرون آمد . قطعه ها را یکی یکی جمع کرد تا وقتی که به استخوان های کوچک انگشت های پا رسید .
” دنبال چیزهای بهتری باش سوسانا . پول ، حلقه های گرد طلا ، دنبال این چیزها بگرد سوسانا ” (۸۵) .
در پی این تداعی ذهنی ، ” سوسانا ” شروع به خنده های بلند و دیوانه وار می کند :
” خوستینا ” ی بیچاره . . . وقتی دید که او می خندد ، به ناچار بلند شد . سپس خنده ها به غش غش وحشیانه تبدیل شد ” (همان) .
با این همه ، بازتاب شگفت انگیز و دیوانه وار ” سوسانا ” در برابر مرگ پدر ، چه بسا نشانه ی بحران مهم تری باشد . وقتی ” بارتولومه ” با دخترش به ” کومالا ” بازمی گردد و ” پدرو پارامو ” او را به خانه ی خود دعوت می کند ، پیشکار ” پدرو پارامو ” ورود پدر ِ دختر را به ” ارباب ” اطلاع می دهد . با وجود این ، پیشکار تصور می کند که ” بارتولومه ” ، شوهر ” سوسانا ” است :
” از طرز رفتارش با او می گویم زنش است ” (۷۷) .
همین تردید و اشتباه ، برخی از منتقدان را به این پندار رمزآمیز کشانده است که چه بسا رفتار پدر با دختر ، از نوع ” ِزنا با محارم ” بوده باشد و ” سوسانا ” مورد تجاوز پدر خود قرار گرفته است . آنچه این پندار را تقویت می کند ، گفت و گوی میان آن دو است . وقتی پدر از این شکایت می کند که ” پدرو پارامو ” می خواهد با تو زندگی کند ، ” سوسانا ” پرسش پدر را با یک رشته پرسش و آن هم به طعن و طنز پاسخ می دهد ؛ به گونه ای که گویی می خواهد بازتاب خود را در برابر پرسش پدر نشان دهد . او به جای گفتن ” پدر ” ، از نام خودمانی پدر خود استفاده می کند :
” – منظورت این است که می خواهی با او بخوابی ؟
ـ بله ، بارتولومه .
ـ نمی دانی ازدواج کرده است ؟ نمی دانی صدها زن داشته است ؟
ـ بله ، بارتولومه .
ـ به من نگو بارتولومه . من ، پدرت هستم ” (۷۹) .
نکته ی دیگر این است که وقتی ” بارتولومه ” به ملک خصوصی ” پدرو پارامو ” برمی گردد ، به او در مورد جنون و پریشان اندیشی دخترش اشاره می کند تا او را از ازدواج با دختر خود منصرف کند . گذشته از این ، به ” پدرو پارامو ” چنین وانمود می کند که گویا ” سوسانا ” همچنان با شوهر سابق خود زندگی می کند :
” به او گفتم که هنوز با شوهرت زندگی می کنی ، یا دست کم ، این طور وانمود می کنی . سعی کرده ام او را از فکرش منصرف منصرف کنم ” (همان) .
گفته های بعدی پدر نشان می دهد که او اصرار دارد دخترش را قانع کند که او به هیچ کس تعلق ندارد ، و تنها ، دختر اوست :
” تو ، دختر منی . دختر بارتولومه سان خوان ” (۷۹) .
اما بازتاب ” سوسانا ” در برابر گفته ی پدر ، دلالتگر است :
” افکار سوسانا در ذهنش شروع کردند به زیر و بالا شدن : ابتدا آهسته ، سپس چنان دور برداشتند که که او تنها توانست بگوید : ” واقعیت ندارد . واقعیت ندارد ” (همان) .
با این همه ، برداشت های ” بنجامین کلاف ” عمق لازم را ندارد . نخست این که او ” سوسانا ” را یک شخصیت داستانی ِصرف دانسته و از رمزی بودن آن ، غفلت کرده است . دوم ، این که وی زیر تأثیر برخی از منتقدان ، به راستی تصور می کند که رابطه ای از نوع ” زنا با محارم ” میان آن دو وجود داشته است یا تصورش ، محتمل می نماید . حقیقت ، این است که ” سوسانا ” در این رمان ، شخصیتی نمادین و رمزآمیز است . او ، رمزی از سرزمین رنج کشیده و پریشان حال مکزیک است ، که هیچ گاه روی خوش در طی تاریخ به خود ندیده است . ” بارتولومه ” در این رمان نیز شخصیت داستانی نیست . او شخصیت خیالپرداز و خودخواهی است که در اندیشه ی سعادت دخترش نیست . فرستادن دختر خردسال به اعماق معدن برای جست و جوی طلا ، از استفاده ی ابزاری از فرزند ، حکایت می کند . زندگی در خانه ی ” پدرو پارامو ” ، علی رغم مخالفت های قبلی خود ، نشان می دهد آنچه برایش اهمیت ندارد ، آینده ی ” سوسانا ” است . تکرار جمله ی ” واقعیت ندارد ” نشان می دهد که ” سوسانا ” ادعای پدری ” بارتولومه ” را باور نمی کند . اطلاق ” بارتولومه ” به جای ” پدر ” نیز نشان می دهد که میان دختر و پدر ، فاصله ی عاطفی زیادی وجود دارد :
” ـ سوسانا ، چرا می گویی من ” پدرت ” نیستم ؟ دیوانه ای ؟
ـ البته دیوانه ام ” بارتولومه ” . نمی دانستی ؟ ” (۱۸۰)
” بارتولومه ” در این رمان ، چندان تفاوتی با ” پدرو پارامو ” به عنوان ” ارباب ” روستا ندارد . هر دو ، خود را ” مالک ” و ” ارباب ” دختر ( وطن ) می دانند . تنها نقطه ی روشن و خاطره انگیز در ذهن ” سوسانا ” ، خاطره ی شوهرش است . او یک بار شوهر کرده اما به احتمال زیاد ، ” پدرو پارامو ” او را سر به نیست کرده تا سپس خود بتواند او را تصاحب کند . در تداعی های ذهنی ” سوسانا ” آب دریا ، پیوسته او را به یاد شنا با شوهرش ، ” فلورنسیو ” می اندازد :
” من برگشتم به دریا . . و دریا ، قوزک [ پاهایم ] را می شست . . . دست های مهربانش را اطراف کمرم حلقه می کرد . پیشانی ام را نوازش می داد و گردنم را می بوسید . . . به او می گفتم : ” من دوست دارم توی دریا آب تنی کنم “. اما او نمی فهمید ” (ص۸۹) .
با این همه ، میان ” سوسانا ” و شوهر ، تفاهمی وجود ندارد . ” سوسانا ” عاشق دریا ست اما شوهر ، ” سوسانا ” را بیش تر در شب می خواهد و می پسندد :
” من تو را شب ها بیش تر دوست دارم که توی تاریکی کنار همدیگریم ، زیر یک ملافه ” (همان ) .
” سوسانا ” با این توضیح ، رمزی از خلاقیت ، زایایی و احساس مادرانه است ؛ در حالی که شوهر بیش تر به کامخواهی و جسم ” سوسانا ” نظر دارد . برخی منتقدان مانند ” دنی آندرسن “۴۲ احتمال می دهند که :
” ای بسا ” فلورنسیو ” یکی از سربازانی باشد که در ضمن انقلاب کشته شده باشد و ” پدرو پارامو ” به خاطر این که بتواند عشق ” سوسانا ” را به خود جلب کند ، او را تباه کرده باشد ” ( آندرسن ) .
به باور من ، نویسنده با چنین اوصافی برای این زن و شوهر می خواهد این اندیشه را به خواننده القا کند که آن دو ، عوالمی متفاوت دارند . ” سوسانا ” میهنی است که هیچ کس او را به خاطر خودش نمی خواهد . ” پدرو پارامو ” او را می خواهد زیرا فوق العاده زیباست . ” فلورنسیو ” او را دوست دارد ، زیرا همخوابه ی شایسه ای برای شب های اوست و افزون بر این ، به رؤیاهای انقلابی اش ، دل خوش کرده است . ” بارتولومه ” به او نیاز دارد زیرا می خواهد از او به عنوان یک کارگر بی مزد و مواجب معدن استفاده کند و به گنجینه ای دست یابد . همه ی این مدعیان عشق و دل نهادگی ، همان ” ارباب ” های ریز و درشت مکزیک هستند که یا خدمتی به مادر میهن نکرده اند و تنها آن را چاپیده اند ، یا مانند ” فلورنسیو ” نمی دانند که چگونه باید به این مادر ، خدمت کرد .
۵. پدر رنتریا ، رمزی از نهاد کلیسا ست : پس از ” پدرو پارامو ” و پسر کامخواه و آدمکش او ، ” میگل پارامو ” ، پدر ” رنتریا ” موذی ترین و تباه ترین شخصیت داستانی است . مطالبه ی ” عشریه ” یا گرفتن یک دهم محصول کشاورزی یا درآمد ، یکی از غیر قابل تحمل ترین مطالباتی است که بر دوش طبقه ی پایین اجتماعی و به ویژه کشاورزان سنگینی می کند . خاله ی ” پدرو پارامو ” در روزگار کودکی او شکایت می کند که ” عشریه ” ای که باید به کلیسا داد ، کمرشکن است :
” کفن و دفن پدر بزرگت ، خیلی خرج برداشت . بعد هم هرچه بود و نبود ، به عنوان ُعشر مال ، سهم کلیسا شد . فکر می کنم یک سنتاو پول توی خانه به هم برسد ” (۱۸) .
تنها کاری که می تواند باعث آرامش خاطر مردم معتقد به کلیسا شود ، طلب آمرزش گناهان به وسیله ی کشیش روستا ست . با این همه ، پدر ” رنتریا ” حاضر نیست رایگان چنین خدمتی به مردم فقر بکند . او از فقرا به شدت بیزار است ، زیرا برای طلب بخشایش گناهان ، نمی توانند پولی به او پرداخت کنند :
” پدر رنتریا . . . به خودش گفت : ” هرچه اتفاق افتاد ، تقصیر خودم بود . ترسید [م] آدم های پولدار را سرزنش [ کنم ] ، چون زندگی ام را آن ها تأمین می کنند . گداها هیچ وقت پولی کف دستم نمی گذارند و دعا ، شکم آدم را سیر نمی کند . . . تقصیر خودم است . همه ی کسانی را که دوستم داشته اند ، فریب داده ام و آن ها هنوز به من اطمینان دارند و از من می خواهند تا پیش پروردگار ، شفاعتشان را بکنم ” (۳۲) .
وقتی می خواهد از اعلان عروسی در کلیسا صرف نظر کند ، شصت پزو از ” پدرو پارامو ” مطالبه می کند:
” همچنین گفت که برای تزیین محراب ، پول لازم دارد . گفتم که باشد . ظاهرا ً میز غذا خوری اش دارد از هم در می رود. گفتم که میز نوی برایش می فرستم . . . دست آخر هم گفت که شما [ پدرو پارامو ] از روز مرگ مادر بزرگتان ، عشر مالتان را نپرداخته اید ” (۴۱) .
” پدر رنتریا ” یک مشت سکه ی طلا از ” پدرو پارامو ” می گیرد تا برای ” میگل پارامو ” از خداوند تقاضای مغفرت کند اما در غیاب ” ارباب ” از خداوند می خواهد او را به جهنم بفرستد (ص ۲۹) . پیوسته در برابر ارباب قدرت ، متملق و مطیع است . او ثروت و مالکیت اربابانی مانند ” پدرو پارامو ” را مشیت الهی می داند . وقتی کشیش آزاده ای ـ که از شهری دیگر آمده است ـ تصرف این اندازه تنعم و تملک ” پدرو پارامو ” را ناشی از اراده ی خداوند نمی داند ، ” پدر رنتریا ” با او مخالفت می کند :
” این اراده ی پروردگار است . . . من تنها آدم بی چیزی هستم و آماده ام خود را کوچک کنم . . . تا وقتی او این طور بخواهد ” (۶۹) .
این عبارت اعتراف آمیز ، دلالتگر است و نشان می دهد که پدران کلیسا در وجه غالب خود ، و کلیسا به عنوان یک ” نهاد ” اجتماعی و فرهنگی ، تابعی از ” قدرت سرمایه ” است . وابستگی نهاد مذهب به ” سرمایه ” و ” ارباب ” ی مانند ” پدروپارامو ” ، پیامدهای فرهنگی ناگواری دارد :
* با وابسته شدن کلیسا و ” پدران مقدس ” به ارباب قدرت سیاسی و اقتصادی ، ” پدرو پارامو ” انجام هر ناشایستی را برای خود ُمجاز می شمارد . تنها کافی است خشنودی پدر مقدس را جلب کند . ” میگل پارامو ” ، برادر همین کشیش را کشته و به برادرزاده ی او تجاوز کرده است ، اما هیچ کس ، این خانواده ی قدرتمند را مورد پیگرد قانونی قرار نمی دهد . یک مشت سکه ی طلا ، آن همه نارضایی و خشم و خروش را فرومی نشاند . ” پدرو پارامو ” هنگام دادن سکه های طلا به نکته ی مهمی اشاره می کند : بخشایش گناهان ، البته کار خداوند است اما تعیین قیمت آمرزش ، به عهده ی ” پدر مقدس ” است :
” او می تواند رستگاری را بخرد . دیگر با توست که با این قیمت موافقت کنی یا نه ” (۲۹) .
* خرید کالایی به نام ” طلب مغفرت ” برای گناهکار از پروردگار و چند و چون آن ، به قدرت پرداخت گناهکار بستگی دارد . در این بازار و داد و ستد مذهبی ، آن که قدرت پرداخت ندارد ، نمی تواند مورد بخشایش الهی قرار گیرد . پیرزنی با بچه های زیاد برای طلب آمرزش نزد ” پدر رنتریا ” آمده تا با ادای چند کلمه از خداوند طلب آمرزش کند اما پولی ندارد . ” رنتریا ” برای او طلب مغفرت نمی کند و کار او را به خداوند وامی گذارد . دقت کنیم :
” – من آه در بساط ندارم . شما می دانید پدر .
– فکر این چیزها را نکنید . بیایید بر پروردگار توکل کنیم ” (۳۳) .
*شاخص ترین مقام برای نشر خرافه های مذهبی و عامل اصلی پس افتادگی فکری و فرهنگی اهـــالی ” کومالا ” ، همین پدر نامقدس و حامی تباهکار او ، ” پدرو پارامو ” ، است . در کجای ” کتاب مقدس ” آمده است که ” کشیش ” دلال پروردگار است و می تواند برای او مشتری بیاورد و بهای طلب مغفرت را هم خود تعیین کند ؟ وقتی این پیرزن مستأصل در برابر گفته ی ” پدر مقدس ” می گوید : ” چشم ، پدر ” ، تلویحا ً به این معنی است که این بنده ی به اصطلاح ” گناهکار ” ، به چنین آموزه ای باور دارد و به حکم او راضی است .
با این همه ، ” پدر رنتریا ” در برابر قدرت ، سر فرود می آورد . زنی به خاطر این که برای ” میگل پارامو ” نقش ” دلاله ” را ایفا می کرده است ، احساس گناه کرده از ” پدر مقدس ” طلب بخشایش می کند . وقتی کشیش از او می پرسد چند نفر را برای ” میگل ” برده ای ؟ پاسخ می دهد :
” حتی حسابش را ندارم پدر . سر به جهنم می زند ” (۷۰) .
با این همه ، ” پدر رنتریا ” بی هیچ عذر و بهانه ای و در کمال سخاوت، برای زن دلاله ، آمرزش می خواهد:
” خداوند تو را ببخشاید ! . . . من هم تو را به نام او می بخشم . حالا می توانی بروی . . . دست پروردگار به همراهت ! ” (۷۱)
* وقتی مردم می بینند که ” پدر رنتریا ” چه ساده برای ارباب قدرت طلب مغفرت می کند اما برخی به دلیل عدم استطاعت مالی ، تنها باید به خداوند ” توکل ” کنند ، ارباب کلیسا از چشم مردم می افتند . ” پدر رنتریا ” بیش از هرکس از بی اعتباری خود در ” کومالا ” آگاه است . از سوی دیگر ، اگر طلب مغفرت از خداوند با توسط کشیش ممکن و میسر است ، چرا مردم در انجام معصیت ، درنگ کنند ؟ گناه ، هرچند هم بزرگ ، کفّاره ای دارد که با پول می توان آن را پرداخت کرد . تنها باید شماره حساب بانکی کشیش را دانست . این امر نه تنها مایه ی افزایش گناه می شود و اخلاق عمومی را تباه می کند ، بلکه باعث از دست دادن ایمان واقعی کشیش روستا می شود . ” پدر روحانی ” دیگری که از ” کونتلا ” آمده است ، به فساد اخلاقی و عدم صلاحیت ” پدر رنتریا ” برای رسیدگی به امور مذهبی او پی می برد :
” – منظورتان این است که باید کلیسایم را ترک کنم ؟
– مجبورید . وقتی خودتان گناهکارید ، نمی توانید برای دیگران دعای خیر بکنید ” (۶۸) .
اکنون دیگر” پدر رنتریا ” درمی یابد که تا چه اندازه از صراط مستقیم دیانت به دور افتاده است . به برادرزاده ی خود ، ” آنا ” ، می گوید :
” خیر ، حالم بد نیست آنا . خودم بدم . آدم شریری ام . این طور احساس می کنم ” (۶۹) .
” پدر رنتریا ” که می بیند دیگر حنایش برای اهالی روستا رنگی ندارد ، از ” کومالا ” بیرون می رود . او تنها راه کسب اعتبار پیشین را در پیوستن به ” انقلابیون ” می بیند . و چقدر سمبولیک و خطرناک است پیوستن ” پدرو پارامو ” ی بزرگ مالک ” و ” پدر رنتریا ” ی بی ایمان و بی وجهه به ” انقلابیون ” ی که جز غارت داشته های مردم و توانگران کاری ندارند ! مباشر تازه ی ” پدرو پارامو ” به ” ارباب ” خود خبر می دهد :
” پدر رنتریا اسلحه به دست گرفته . باید با او باشیم یا علیه او ؟ . . . فکر می کنم به افراد پدر رنتریا بپیوندم . از فریادهایی که می زنند ، خوشم می آید . از این گذشته ، اگر اتفاقی بیفتد ، روحمان را نجات می دهد ” (۱۰۸-۱۰۷) .
۶. اشباح ، رمزی از توده ی ناآگاه است : ما پیش از این ، ” اشباح ” را رمزی از ” مردم فراموش شده ی تاریخ ” پنداشتیم . اینک از نگاهی دیگر ، ضمن همدردی با روستاییان ” کومالا ” ـ که مورد ستم قرار گرفته اند ـ ارواح سرگردان و برزخی این روستا را رمزی از توده هایی ناآگاه ، واپس نگر ، خرافی و تن آسان معرفی می کنیم که نمی توانند و شایستگی این را ندارند که از اجتماعی سنتی ، به جامعه ی مدرن فرا روند . پیش از این ، اشاره کردیم که خطای اصلاح طلبی مانند ” دیاز ” در این بود که پیش از آماده سازی ذهنی و فرهنگی توده های سنت گرا ، خرافی و پس افتاده ی فرهنگی ، به مدرنیزه کردن کشور پرداخت . توده های پس افتاده ی فرهنگی وقتی به شهرهای بزرگ تر ، کلان شهرها و پایتخت مهاجرت می کنند ، کوله بار پس افتادگی فرهنگی خود را هم بر پشت خویش حمل می کنند . در نتیجه ، روند مدرنیزاسیون در کلان شهرها ، به بهای ویرانی و فراموشی روستاها و شهرک ها تمام می شود ، چنان که سپس خواهیم نوشت .
شایسته است به نمودهای پس افتادگی فرهنگی اهالی ” کومالا ” نگاهی بیندازیم تا دریابیم چرا نویسنده با بی مهری تمام از سکنه ی شهر به عنوان ” اشباح ” نام می برد . برجسته ترین ویژگی در ساخت ذهنی این مردم ، خرافی بودن آنان است . ” پدرو پارامو ” زیر تأثیر چشمان جادویی ” دولوریتاس ” ( صص ۱۵ ، ۲۱ ، ۳۹) و زمینه سازی برای تصاحب رسمی اراضی و انکار طلب های او ، وی را به زنی می گیرد . مردی مالیخولیایی ، هرزه و شیاد به نام ” اینوسن سیو ” ، به سراغ این زن در شب زفافش می رود :
” یک بار به دیدن مادرت رفت و گفت : که امشب با هیچ مردی کاری نداشته باشد ، چون ماه در برج عقرب است . . . دو لورس به من گفت که نمی داند تکلیفش چیست . گفت که نمی تواند با پدرو پارامو بخوابد ، با این که شب عروسیشان بود . سعی کردم به او حالی کنم که به حرف او نکند ، چون آدمی دروغگو و کلاهبردار بود . گفت : این کار از من برنمی آید . تو به جای من برو . اصلا ً متوجه نمی شود . . . و من رفتم ” (۲۱) .
در ” کومالا ” کم تر کسی است که این افسونگر شیاد را نشناسد . ” دونیا ” از نزدیک این کلاهبردار را می شناسد و با او ارتباط کذایی داشته است و از منش تباه او کاملا ً آگاه است . با این همه ، ” دولوریتاس ” ، زنی دیگر را به بستر شوهر اعزام می کند . از چنین زن متموّل اما بی سواد و بی فرهنگی ، چه انتظاری می توان داشت ؟ وقتی مباشر ” پدرو پارامو ” پیش او آمده ، از طرف ارباب خواستگاری می کند ، از سر ِ ساده لوحی فریب می خورد و خام می شود و از خدا به خاطر یافتن چنین شوهری ، سپاسگزاری می کند :
” خدای مهربان ، چه قدر خوش حالم ! ممنونم که مرا به ” دون پدرو ” می دهی ، حتی اگر بعدا ً از من خسته شود ” (۴۱) .
چون شوهر پیوسته از کیفیت غذاهای او ایراد می گیرد ، قصد می کند برای همیشه از ” کومالا ” برود :
” دونیا دولوریتاس ، من این را نمی خورم . سرد شده است ” (۲۲) .
آخر کدام زنی به ِصرف ایراد گرفتن شوهر از غذا ، بی هیچ دلیل موجه تری ، خانه را ترک می کند و به عنوان قهر به خانه ی خواهری می رود که او هم خواهر را نمی خواهد و به او به عنوان یک سربار نگاه می کند ؟ این همسر بی وفا انتظار دارد که شوهر ، کسی را به دنبال او بفرستد و نازش را بکشد ، در حالی که می داند همه ی زنان شهر ، دست کم یک بار با شوهرش تجربه ی جنسی داشته اند و بیش تر فرزندان روستا ، فرزندان شوهر او هستند :
” ـ تا دنبالم نفرستد ، هفتاد سال سیاه برنمی گردم . آمدم این جا چون می خواستم تو را ببینم . . .
ـ می دانم چه می گویی ، اما حالا وقت برگشتن است ” (۲۳) .
” دولوریتاس ” به جای آن که ازدواج با شوهر را مغتنم بشمرد و بکوشد اراضی خود را از چنگ شوهر بیرون بیاورد و موقعیت خود را در روستا مستحکم کند ، از خانه ی شوهر می رود . خواهر غیرتمند نیز ، او را از خانه ی خود می راند و کار زن ، به گدایی و گرفتن صدقه می کشد (ص۵۹) .
در یک صحنه ی دیگر ، وقتی ” خوان پرسیادو ” مرده و در گور گذاشته شده است ، صدای زنی و مردی را می شنود و تصور می کند زن و شوهر هستند اما بعد در می یابد این زوج کاملا ً عریان ، خواهر و برادر هستند . برادر اصرار دارد بخوابد اما خواهر می خواهد برادر را از خواب بیدار کند . زن برای ” خوآن ” توضیح می دهد که برادر ، به او تجاوز کرده است و اینک زن گرفتار عذاب وجدان است . او به ” خوان ” می گوید :
” او شوهرم نیست . برادرم است . . گو این که نمی خواهد کسی بو ببرد . پرسیدید کجا رفت ؟ رفته است دنبال گوساله ای که گم و گور شد . . . گناه های مرا نمی بینی ؟ این لکه های ارغوانی را نمی بینی که مثل زرد زخم است ؟ تازه این ها در ظاهر است . باطنم یک دریا ناپاکی است . . . ما آن قدر تنها بودیم که جز ما کسی در این جا نبود . و روستا می بایست به نحوی جمعیت پیدا می کرد . تا وقتی او [ کشیش تازه ] برمی گشت ، کسی باشد مراسم عضویت در کلیسا را برایش انجام دهد ” ۰۵۲-۵۱) .
مردمی که در این روستای نفرین شده زندگی می کنند ، گویی جز گناه و آلایش ، کاری ندارند . خواهر از برادر خواسته است تا همخوابگی کنند تا نسل آدمیزاد در این روستای بی سکنه ، حفظ شود . برادر ” غیرتمند ” نیز کامخواهی است که حتی پس از مرگ و در جهان دیگر هم به دنبال گوساله ای است که گویا گم کرده است . خواهر می گوید برادرم عمدا ً به بهانه ی یافتن گوساله ، بیرون می رود تا ما دو نفر شب را با هم بگذرانیم . این دقیقه نشان می دهد که خطاکاران در عالم برزخ نیز همان منش پیشین خود را تکرار می کنند .
برادری که به دنبال گوساله روان است ، رمزی از مردی شهوی و بی غیرت است که در اطفای شهوت ، محرم و نامحرم نمی شناسد . ” رولفو ” از این تمثیل ، مردمی را اراده می کند که جز کامخواهی ، هدف و نیّتی ندارند . اما چون گناه ورزیدند ، در پی جبران ما فات می افتند و تصور می کنند به ِصرف طلب بخشایش ، آن هم نه مستقیما ً از خداوند ، بلکه از ” پدران مقدس ” یا حتی هر کسی دیگر ، می توانند به آرامش خاطر برسند و از دوزخ رهایی یابند . ارتکاب گناه آن هم آگاهانه و از سر ِ ” تقصیر ” ، زشتی گناه را از میان برمی دارد و آن را در چشم و دل مرتکب آن ، می آراید . چنین گرایشی در آدمیزاد ، بازتابی از توحّش ، بدویت و رفتار غریزی است و با ذهنیت مدرنیته ـ که هر چیز را عقلانی می خواهد ـ تناسب ندارد . اما از این مقوله که بگذریم ، دقیقه ی دیگر این است که شخصیت های رمان به شدت منفعل ، آسیب پذیر ، مطیع و به وضع موجود ، قانع هستند . اگر از ” خوآن پرسیادو ” بگذریم که برای ایفای نقش خطیری از شهر خود بیرون می رود و می خواهد خود ، گذشته ی فردی ، هویت ملی و تاریخی خود را بشناسد ، بقیه در برابر وضع موجود ، هیچ گونه بازتاب مثبت و ستیزه آمیزی ندارند و حتی به نظام تباه ارباب ـ رعیتی خدمت می کنند . از نظر ” رولفو ” این گونه بی خیالی ، تن آسانی و انفعال ، نمی تواند از یک نفر مکزیکی ، شهروندی مسئول ، آگاه ، مبارز و خودشناس تربیت کند . وطن برای امر خطیر انقلاب راستین و اصلاح طلبی به هموطنانی فعال ، اندیشمند ، مبارز و فرابین نیاز دارد .
۱. Carlos Fuentes
۲.Juan Rolfo
۳. Pedro Paramo
۴. Images
۵. Reader oriented
۶. Beardsell
۷. Luis Harras
۸. El llano en llamas
۹. Juan Preciado
۱۰. Doloritas
۱۱. Sayula
۱۲. Comala
۱۳. Dorotea
۱۴. Cristero War
۱۵. Porfirio Diaz
۱۶. Johnson
۱۷. Dunia
۱۸. Abundio
۱۹. Inocencio
۲۰. Miguel Paramo
۲۱. Ana
۲۲. Padre Renteria
۲۳. Damiana
۲۴. Eduviges
۲۵.Avery Gordon
۲۶.Macho
۲۷. Enmedio
۲۸.Media luna
۲۹.Toribio Aldrete
۳۰. Lucas Paramo
۳۲. Bartolume San Juan
۳۳. Cristero
۳۴.Damasio
۳۵.Contla
۳۶. Susana
۳۷. Anima
۳۸. Animus
۳۹.Benjamin H. Cluff
۴۰. The incorporated phantom : awaking to the ghosts of Comala
۴۱. O. Paz
۴۲. Danny J. Anderson
منابع :
رولفو ، خوان . پدرو پارامو . ترجمه ی احمد گلشیری . تهران : کتاب تهران ، ۱۳۶۳.
Anderson , Danny . Introduction . “ The Ghosts of Comala : Haunted Meaning in Pedro Paramo : An Introduction to Juan Rolfo’s Pedro Paramo.” Pedro Paramo . By Juan Rolfo. Trans.Mararet Sayers Peden . Austin : U. of Texas P. , 2002.
Beardsell . Peter. “ Juan Rolfo : Pedro Paramo. “ Ed. Philip Swanson . Landmarks in Modern Latin American Fiction . New York : Routledge , 1990.
Cluff , Benjamin H. , Remembering the Ghost: Pedro Páramo and the Ethics of Haunting
A thesis submitted to the faculty of Brigham Young University in partial fulfillment of the requirements for the degree of Master of Arts . Department of Spanish and Portuguese Brigham Young University December 2009 .
Gordon , Avery F. , Ghosstly Matters : Haunting and the Sociologyal Imagination . Minneapolis : U. of Minnesota P. 2008.
Paz , Octavio . ( Lysander Kemp trans.) The Labyrinth of Solitude.( London : Penguin Books , 1990) .
۵ لایک شده