بونگ*
مرجان صادقی
اشاره:این داستان از مجموعۀ دردستِ چاپ«مُردن به روایت مُرداد» نشر ثالث انتخاب شده است
زمین را،که انگار کفن و دفنش تمام شده بود و سال ها از مُردنش می گذشت، برگهای چسبناک و خیس پوشانده بودند.بویِ نمی که از علفهای آبخورده بر میخاست در مشامش می ریخت،مه فشرده بود و چشماش درست جایی را نمی دید و نگاهش گنگ و گیج به هر سو دودو می زد.دورتر صدای گاه به گاه تپانچه ای به گوش می رسید و پارس کوتاه و بی وقفه سگی.پیش می رفت و جنگل بلوطِ پشت سرش را جا می گذاشت.انبوه و مرطوب.نفسش تند و سنگین بیرون می آمد.سر می چرخاند و با ترس آشکاری صدای نفس خودش،مرد خشکیده و لنگانی در پیرهن لک لکیِ کهنه،را دنبال می کرد.پیشترکه سیر زمان را گم کرده بود و حالَش با چندی قبل یا بعدش توفیر چندانی نداشت،رفته بود سیخ ایستاده بود بیخِ دیوار بلند و چرکِ دور اردوگاهِ صحرایی و نقشه فرار را کشیده بود و چشماش را هربار دوانده بود به دریچه ،دریچه ای که اگر گاه بازش می کردند نهر را می دید،نهری که در گذشته خود هر روز زنانی از آبادیِ دور و نزدیک توش رخت می سابیدند و گاه بچه هایشان را آب تنی می دادند،که هربار که لت دریچه باز می شد تا کسی پیش بیاید زمزمه اش آشکارتر می شد.بارِ آخری که دریچه باز بود،در خیالش زنی را دیده بود که در سایه درخت انارِ کج انبوهی بچه اش را روی پاهاش دراز کرده و به هر طرف می جنباند،زن نگاهش را دوخته بود به دریچه و گردنش خم بود،انگار می خواست ازبینِ دیوار خشتی بلندی که دورتا دور مردانی را دربرداشت،کسی را بیابَد.
درمانده ایستاد،گوش سپرد،دهانش تلخ بود و گلوش زخم انگار،سرفه خشکی کرد،چند قدم پیش رفت و باز با صدای دور کلاغی برجای ماند،تصویر زن با بچه ای روی زانوهاش از چشماش کنار نمی رفت،انگار که زنِ خودش باشد،تنها مانده و آواره.نمی توانست چهره آن روزی زنش را به یاد بیاورد،بچه اش را سفت چسبانده بود به سینه اش،یا نه جایی گوشه اطاقشان داشت نرم نرم بچه را می خواباند ولالایی اش با صدای ضعیف و مداومِ سکه های بی رنگِ سربندش درهم آمیخته بود “لاوه،لاوه سیت کنم تا مه در آیه”.روز آخریِ زنش را هیچ یاد نداشت،تنها تصویر گیس های بلندش بود که در تلاش برای زنده ماندن در خاطره اش،به هر طرف تکان می خوردند و چشم هاش که با گریه بارها خواسته بود که بروند،نمانَند،گفته بود و اشکی در روشناییِ شان دویده بود.بارِ آخری سایه به سایه نگهبانِ ترکه ای تا جلوی دریچه رفته بود.زن،تو تاریکی خاطره اش پشت به درخت بود هنوز،آرنجش را تکیه داده بود به پهلوش و ناخن های حنا بسته اش توی پوستش فرو رفته بودند.فکر می کرد زن هنوز چشم به در است،منتظر او .نگهبان سر جنبانده بود و تیزیِ کارد نشسته بود توی پهلوش،دمِ ظهر بود،سه تا نگهبانِ دیگر رفته بودند تو،توی دالان،سرشماری می کردند برای جیره روزانه،همه را صدا می زدند به خط،بعد مهلت می دادند بیست دقیقه،یقلوی را خورده نخورده تحویل می گرفتند،بعضی هم جیره نداشتند و در محوطه می گشتند،بو می کشیدند،قطار می شدند کنج دیوار و به آن سویِ دشت و آبادی،به خانه هایشان،به شهری که معلوم نبود برای آنها هست یا نه فکر می کردند.تیغه کارد را سفت فشار داده بود،چشمان ریز گود افتاده اش را میخ کرده بود به نگهبان،گفته بود دستگیره را باز کند و هُلش داده بود جلو،نگهبان دستگیره در را گرفته بود و نگاه ترسیده اش را دوخته بود به او که هر دو از دریچه گذشته بودند،نگهبان خودش را سفت گرفت و چیزهایی گفت که او هیچکدامشان را نفهمیده بود،گفته بود و صداش لرزیده بود.دورتر که شده بود سر برگردانده بود و به نگهبان که دراز به دراز خوابیده بود روی زمین و دستهاش هنوز پشت سرش قفل بود نیم نگاهی انداخته بود.دویده بود،از تپه سنگی بالا رفته بود،آنقدر که صدای شلیک ها دور شدند و حالا به جنگل رسیده بود جایی که نه شبش معلوم بود و نه روزش.همانجایی که بود نشست،بوی برگ های لجن مال مشامش را پر کرد،گروسِ چند شب پیش،با ریش درازِ کم پشتش آمد جلوی نظرش،انگشتاش را قفل کرده بود تویِ هم،چشمهاش را دوانده بود روی دستها و بعد چشمهاش:
-یکی مان باید ازینجا برود
نفسش بی مکثی،طولانی خورده بود به صورتش.تنش لرزیده بود،بعد یادش آمد که از پس شانه نگاهی انداخته بود به پشتش،صداش را آورده بود پایین که:
-باید یکی خبر برسانَد به نیروهایِ خودی
و بعد جایِ اینکه از سر بگیرد جمله اش را باز نفسش را داده بود بیرون،دستش را بر زانو زده بود و برخاسته بود،بیحرفی چند قدم جلو رفته بود جایی که انگار زمان از حرکت افتاده باشد،پشیمان شده بود:
-معلوم نیست،شاید کسی توی آبادی زنده مانده باشد…
آستینش را کشید روی صورتش،با خودش فکر کرد که باید نزدیک غروب باشد،باز که برخاست،با خودش شرط کرد یک نفس تا برآمدگی تپه برود،تپه ای که جلوی روش بود،پوشیده از خروارها درخت درهم پیچیده خودرو،که نامشان را هیچ نمی دانست،که روی کله اش ابرهای خالی درهم گره خورده بودند و خیالِ بارش نداشتند.صدای نفسش که به شماره افتاده بود را داد تو،پا سفت کرد و راه افتاد،صدای زنش دور و نزدیک می شد:
-با ایوب برویم سمتِ شمال،می گوید امن است
بعدش نگاهش را،در انتظارِ عبث حرفی،گردانده بود سوی طاقچه گچ بری شان و خیره مانده بود،گفته بود جنگ تمامی ندارد،همان موقعی بود که بچه چهار دست و پا داشت می آمد سمتش،که دندان تازه نیش زده اش از پشت لبهای کوچکش دیده می شد.مرد با اندوه نگاهی کرده بود و جواب داده بود که نمی شود،گفته بود تو را می فرستم،و زنش تیزحرفش را بُریده بود:
-خیلی ها دارند می روند با زن هاشان،بچه هاشان،همه چیز را می گذارند می روند
تکیه داده بود بیخ دیوار،لبهاش چند بار بهم خورده بود و قوطیِ کبریت نم کشیده را هل داده بود سمتِ بچه،در چشمان زنش تسلیم شدن را دیده بود،دیده بود که قرص گفته بود یا همانجا می مانَد تا او برگردد یا باهم میروند.گفته بود وغربال خالی را از دیوار آویزان کرده بود.قرار شده بود قبل از غروب همه مردانی که عزم کرده اند بروند جنگ راه بیفتند،گفته بودند سه روز راه دارند اگر یک نفس بروند و بقیه اگر پیر بودند یا از دست و پا افتاده،بمانند اگر قرار بود با ایوب نروند.
روزِ شرجی و نم کشیده رو به غروب می رفت،ابر تیره پهنی بالای سرش بود،صدای سگ ها شنیده نمی شد،ردَش را نزده بودند،یا گمان می کرد.شقیقه اش را فشار داد بلکه چیز تازه ای به یاد بیاوَرَد،به همه چیز فکر می کرد،خاطره ای درکار نبود تنها تصویر زنش بود که در فضا سنگینی می کرد و پیچ و تاب می خورد و قاطیِ صدای رودخانه نزدیک می شد،شبِ آخری با تصویر پرهیبت و بد یُمنش قدعلم کرده بود جلوی راهش،صورتش سفتیِ قنداقِ چوبیِ تفنگ را حس کرده بود،دستاش آشکارا لرزیده بود و جمله ایوب قبل از رفتنش زنگ زده بود توی گوش هاش وقتی دم پیچ نزدیک قهوه خانه سرچرخانده بود و نگاه تند و تیزش را دوخته بود به چشمانش.دستش را کشیده بود رویِ استخوان های برجسته گونه اش که آفتاب سوخته بودند:
-بگذار زنت بیاید
سفت حرفش را زده بود،جوریکه ترس بیندازد توی دلش،باقی همه ساکت بودند و گاهی پچ پچی به گوشش می خورد:
-اصرار دارد که بماند
جمله اش که تمام شده بود دهانش تلخ و چسبناک بود و درونش آشوب.خیلی ها مانده بودند،اما می دانست خیری در ماندنشان نیست،در رفتنشان هم شاید.سرش را تکان داده بود به سمت جلو،گفته بود بروید و دست دراز کرده بود جلو:
-در امان خدا
فریادهای تیز جانوری بلند می شود،هُرم خشک و چسبناکی به تنش می خورَد،انگار هوا جریان نداشته باشد،تشنه شده،گل گرم و لزج لای انگشتان پاش می لغزد،می نشیند،دست می بَرَد و علف پیش دستش را می کند و فرو می برد و نفس چاق می کند.ساعتها بی آنکه با خودش حرفی زده باشد در نظرش گم می شود،گروس گفته بود بعد از بلندیِ گنبدی تپه،آبادی نمایان می شود و چانه اش لرزیده بود،انگار که حرف هاش روی هم تلنبار شده باشد چشمش را دوخته بود به نقطه ی کوری در دوردست و گفته بود:
-چیزی بگو
هیچ نداشت برای واگو کردن،مثل آدم های مسخ زل زده بود به گروس،خاک زیر پایش مثل بتن سفت شده بود و آسمان بالای سرش تیره،که خوب بیاد نمی آورد از چه باید حرف بزند.گروس تفی پرت کرده بود کنار پاش و حرفش را فرو داده بود تو و نفسش را بیرون،خاک را با پاش مالیده بود و مکث کرده بود و باز حرفهاش را از سر گرفته بود:
-ازینجا که اردو زده اند و نِگَهِمان می دارند جاده مستقیمی ندارد تا آبادی
توی گوش هاش صدای وزوز پیچیده بود:آبادی؟
گروس پا جابجا کرده بود
-نفراتشان کم است…از اشغال در می آییم…دلم روشن است
خاک زیر پاش سیاه و نرم است،در دل تاریکی جنگل جز صدای گاه به گاه جانوری چیزی نمی شنود،کورمال کورمال چند قدم جلو می گذارد،شبح سنگین خاطره ای جا باز می کند و شبِ آخری دهان باز می کند و او را و حافظه گم شده اش را می بلعد.چشماش را شوری اشک پر می کند.
صورتش سفتیِ قنداقِ تفنگ را حس کرده بود،دستاش آشکارا لرزیده بود.ایوب چند ساعتی بود که رفته بود،وحشت زده برجای می نشیند و با خودش تکرار می کند:
-ایوب رفته بود
خداحافظیشان را کرده بودند،یادش آمد زنش را که رفتن ایوب را نگاه می کرد و حشره ها دورِ فانوسی که بالا گرفته بود می چرخیدند.پاهای لختش را نگاه کرده بود،باد لای بوته ها پیچیده بود،آنقدر ایستاده بودند که جمعیت خُرد وترسیده از چشمانشان دور شده بودند،پرتوی خورشید در افق پیدا نبود که صدای تتق گلوله هایی از دورپیچیده بود توی آبادیشان،که گوش تیز کرده بود،سر بلند کرده بود روی بام،گروس و مردانِ دیگر را دیده بود که اسلحه روی دوش می روند بالای آبادی،سراسیمه باز گشته بود و زنش را که وحشت زده بچه را سفت به سینه چسبانده بود فرستاده بود اطاق پایین،که درنظرش امن تر می آمد از بلندیِ اتاقشان که دیوارش را گچ مال کرده بودند.روی بام دراز کشیده بود و چشم وادرانده بود.
گروس دم دیوارِ اردوگاه لب تر کرده بود که:
-ناکس ها مث بختک ریختند توی آبادی،از بالای آبادی سرازیر شدند
از بالای آبادی صدای جیغ و گلوله بلند بود،بالای آبادی که گنبد داشت،صدای جیرجیرک ها که در آرامش آبادی گم می شد،دیگر به گوش نمی رسید.آن پایین دیده بود پیرمردی چمباتمه زده بیخ دیوار حیاطشان و می لرزد،داد زده بود که برود تو،گرگ و میش هول انگیزی بود،ترس برش داشته بود،صدای شلیک ها به گوشش می خورد،پیرمرد آن پایین زانوهاش را بغل گرفته بود،فریاد زده بود”برو تو”،که صداش توی کوه پیچیده بود،سر چرخانده بود،در سرازیری دامنه کسی می دوید،کلاه بزرگ سربازها،یکی یکی نمایان شده بود،قنداق تفنگ را چسبانده بود به گودیِ شانه اش و شلیک کرده بود،زمان بیخ گوشش ترکیده بود.صدای پایشان و گلوله ها نزدیک و نزدیکتر شده بود،باد سردی هو کشیده بود تو و لرزانده بودَش،لَخت و سنگین خودش را رسانده بود پایین.پیرمردِ بیخ دیوار دمر افتاده بود و کف دستهاش گود شده بودند انگار.
گروس گفته بود
-دراز به دراز،هرجا که می دیدی،تا چشم کار می کرد….جنازه افتاده بود
سر که جنبانده بود سرباز قلچماقِ کلاه آهنی تفنگ را به سمت سینه اش گرفته بود،تصویر گم شده بود و حافظه اش یاری نمی کرد،توی دالان بودند انگار،چشم در چشم.صدای زنش میان تتق تتق گلوله ها گم شده بود که داد زده بود و صداش کرده بود،او امّا چشمش در تلاقیِ وحشت آوری با چشم های سرباز خشک شده بود،بازوهاش از بیخ شانه سست شده بودند،تفنگِ سرباز هم چنان رو به سینه اش بود.از سر تسلیم افتاده بود روی زانو،سرباز پیشِ چشمش بود و مرد از همه آنچه آرزویش را داشت تهی شده بود،دست گذاشته بود روی سرش.گوشهاش ازصدایِ برگهایی که با وزوز آشکاری باد را جا می دادند توی آغوششان تهی شده بود.زنش با وحشت آشکاری گوشه ای ایستاده بود و داشت نگاهشان می کرد.اندوه و شرمساریِ شکستی که نپذیرفته بود از چشماش که به زن دوخته بود،هویدا بود.سرباز نیشخند می زد و دندان های مرمری ش افتاده بودند بیرون،تفنگ را حمایل کرده بود و دستش را نزدیکِ زن برده بود.
سعی کرد چشماش را باز نگه دارد،به دستاش زل زد،زبر و کبره بسته و تصویر دستان زنش که قلابشان کرده بود دورِ بچه شان در چشمانش نشست،سرباز جمجه زنش را نشانه رفته بود،همان موقع بود که چیزی توی سرش مویه می کرد که بار آخرست که چشماش را می بیند،بچه شیون می کرد و او همانجوری روی دو زانو با دستهای گره خورده داشت نگاهشان می کرد.تویِ سرش چیزی تاب می خورد،انگار که هوا بود،پرفشار تاب می خورد.لوله تفنگ با فشار انگشت یغور و عرق کرده سرباز لرزیده بود و بنگ.غربال خالی رو به دیوار که لکه چرب و غلیظ خون زنش پاشیده بود روش از چشماش رد شد و دست هاش که انداخته بود پایین.زنش چشمهاش در خون بود و صدایی نداشت که بیرون بدهد،گلاویز شده بود یا نه هیچ یادش نبود،سربازِتوی تاریکی شانه اش را هل داده بود جلو،نخواسته بود فرار کند،بِدَوَد،وقتی هم با قنداق به پهلوش زده بودند سربرنگردانده بود و بعد سراسر تاریکی بود در حافظه اش و سایه های چاقِ بدیُمنی که از سرو کولش بالا می رفتند.
قدم هاش سرعت گرفته افتان و خیزان جلو می رود،هوا گرفته است و صدای نهر باریک نزدیکی چرخ می خورد و توی گوشهاش می نشیند،ناگهان از وسط شاخه های انبوهِ درهم تنیده،فضایی باز می شود آبادیِ خاکی،با الوارهای نامنظم دیوارهاش و درختانِ تنکِ لخت چشماش را می پوشاند،دودی از روزنی شیار می سازد و در آبیِ یکدست لمبر می خورد،باد خوابیده است.پرّه های بینی اش می لرزد و صدای گریه اش قاطیِ صدای زنی میشود که جایی در حافظه اش،زیر سایه درخت انارِ کج انبوهی بچه اش را روی پاهاش دراز کرده است و به هر طرف می جنبانَد،زنی با سربندی از تور و سکه های پوکِ بی رنگ.
۲۸خرداد۹۳
بونگ*:بونگ واژه ای است لری به معنی آواز، آواز غم انگیز و گریه و سوز و گدازی که از دل برآید و این واژه در متن ها و بندهای پیش از اسلام، واژه “بنگره”آمده که به معنای لالایی است و برهان قاطع بنگره را آواز و زمزمه ای می داندکه زنان به هنگام خوابانیدن کودکان می خوانند.در لغت نامه دهخدا آمده: ذکری که برای خوابانیدن اطفال خوانند
۷ لایک شده