تارا
فاطمه حسن پور
صدای سازودهل می آید. کسی در سرنا می دمد. رد صدا را می گیرم. به مردهایی می رسم که حلقه زده اند، بادستارهایی سفید برسر. پرِدستارهایشان این ور وآن ور می رود. گیوه های نک تیزشان می چرخد. چوب ها را بالاو پایین می برند. فریاد می زنند«هی» چوب ها که بهم می خورد، سال نو آغاز می شود.
میان حلقه مرد ها ایستاده ام، دنبال مادرم می گردم. دست هایم را روی سرم گرفته ام، حواسم نباشد چوب ها به سرم می خورد. با عجله دور می شوم. زن ها در سوز وسرما چارقدهایشان را دور سرشان پیچیده اند، فقط چشم هایشان پیداست. از میان این همه چشم، باید او را پیدا کنم. چهارده یا پانزده ساله است. خانه های گنبدی شکل وگِلی را دور تا دور چیده ام. تمام درها بسته است. فقط یک در باز است. چراغ توری ها تا شعاع چند متر را روشن کرده اند. خیره شده ام به دری که باز است. زن ها کل می کشند. چهار طرف آتش برپاست. هوا بوی هیزم ودود می دهد. در چارچوب در زنی با چادر سفید که صورتش را پوشانده نمایان می شود. تا به خودم بیایم، زن ها او را برده اند. دنبالشان می دوم، گم شان می کنم. کوچه ی تنگ و باریک را رد می کنم، باز می رسم به همان جایی که مردها می رقصند. سرنا گوش هایم را کر کرده. گوش هایم را می گیرم. کسی شیرینی پخش می کند. چوب ها بالا وپایین می رود. مرد های جوان بی قرار می رقصند. مردی با ریش حنایی درون حلقه می رود. پول می ریزد. باد اسکناس ها را می برد. زن ها وبچه ها هجوم آورده اند. پول ها میان طوفان ناپدید می شود. همه به مرد ریش حنایی نگاه می کنند. مردهمراه زنی میانسال می رود. شلیته ی زن خاک را می روبد. سکه های لبه ی شلیته اش جرینگ جرینگ می کند. صداها بلند تر می شود. پشت سرشان می روم. زن در گوش مرد پچ پچ می کند. صدا نا مفهوم است. بوی گلاب باعرق تنش یکی شده، دماغم را می گیرم.
طوفان شن چشم هایم را می آزارد. دست را روی چشم هایم می گذارم. حالا توی بیابان برهوت ایستاده ام. چشمم به تابلویی کوچک که با خطی کج و معوج نوشته می افتد.«دوقلعه براش» روی نقشه جلو می روم. تربت جام را پیدا کرده ام. با ذره بین به نقشه نگاه می کنم. درست سمت چپ، نقطه ای کوچک نوشته، دوقلعه براش. به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. عقربه ها درجا ایستاده اند. داراب گفت حتما دخترم روشنا را می آورد. چقدر دیر کرده، دلم شور می زند.
صدای آواز دشتی می آید. صدای مادرم است. شکمش بر آمده از درد فریاد می زند، به دنیا می آیم. سینه پر شیرش را به دهانم می گذارد، بوی شیر می گیرم.
همان زن شلیته پوش به مادرمی گوید:« خیلی خوش شانسی. از میان ما فقط تو بچه دارشدی.» زن دستش را دراز می کند تا مرا بگیرد. چشم های مادر پراز اشک شده، می گوید:« خواب است».
چنان مرا به سینه می فشارد که صدایم بلند می شود. زن بر می خیزد، چارقد گلدارش را دور سرش می پیچد. پا که به چارچوب درمی گذارد صدای جرینگ جرینگ شلیته اش بلند می شود. می گوید:«آماده اش کن فردا برمی گردم تا ببرمش. اسمش را هم گذاشته ایم بمان جان» مادر به مهره آبی که به دستم بسته خیره می شود، زیر لب می گوید:« اسمش تارا است.» زن می گوید:«تمام زمین های زیر کشت زعفران، تمام کاریزها و قنات ها، می توانی تصور کنی بچه به این کوچکی صاحب این همه مال و منال باشد؟» وبعد لند لند کنان دور می شود.
مهره های آبی لا به لای دست های مادرمی غلتند و بزرگ می شوند. مادر شروع می کند به آواز خواندن. سرم را روی سینه اش می گذارد، راه می رود، دور اتاق می چرخد، بالا و پایین می رود و با خودش حرف می زند. فقط همین امروز وقت است. فقط همین امروز! زیر سینه اش خوابم می برد. مادر لباس ها را در بقچه می گذارد. مرا لای پتو می پیچد. چادر کٌدری گلدارش را سر می کند. مرا بغل می گیرد.
صدای ساز و دهل می آید. کسی در سرنا می دمد. آبادی پشت قدم هایش دور می شود. دوقلعه براش با تمام زمین های زیرگشت زعفران، با قنات های تو درتو و کوچه پس کوچه هایش گم می شود. خم شده ام روی نقشه، فنجان چای دستم است. قطره ای می چکد. دوقلعه براش با تمام آبادی هایش خیس می شود. ریش حنایی را می بینم که از خشم می لرزد، فریاد می زند. رگ های گردنش متورم شده. دست هایش را بهم می مالد، می رود توی ایوان بر می گردد.
مادر لبخند به لب دارد، انگار کمی آرام شده لا به لای مسافرها ی تربت جام پنهان شده تا به مشهد برسد. مادر خوشحال است. از پله های اتوبوس پایین می آید و من درس می خوانم،درس می خوانم. انگار کسی دنبالم کرده بود که من هی بخوانم، هی بخوانم وهی مادر برایم سینی غذا بیاورد ومن معادله ریاضی حل کنم و هی توی نقشه ها بگردم و همه ی نا کجا آبادها را روی نقشه پر رنگ کنم، که داراب همسرم بگوید عاشق پی گیری من در کارهایم است. ومن آنچنان حواسم پرت شود که تا بخودم بیایم روشنا دخترم را از چنگم بیرون بیاورد و این که ساعت ها اینجا بنشینم، با ذره بین نقطه هایی را که روی نقشه محو شده اند پیدا کنم. نقشه ای گنگ ونامفهم. وحالا هی نقشه را زیرورو کنم. و از میان این همه همکار قرعه بنام من بیافتد که این منطقه را بررسی کنم که پدرم ریش حنایی باشد.
امروز و فردا سال نو می شود. وباز دهل چی ها می آیند، هی در سرنا هایشان می دمند. وباز نا خواسته پرتاپم می کنند به این جا. روی میزنقشه تیره شده، رنگ ها در هم شده اند، خورشید رنگ می بازد. داراب روشنا را دنبال خود می کشد. ساعت دیواری تیک تاک می کند، عقربه ها اصلا تکان نمی خورد.سبز ونارنجی روی نقشه محو می شود.
با داراب قرار گذاشته ایم این هفته روشنا با من باشد. اگردخترم رانیاورد! اگرها توی دلم چنگ می زند. زیرسیگاری پر از سیگارهای نیم سوخته است. ابرهای سوخته کل نقشه را پوشانده اند. نباید خودم راسرزنش کنم. گوشی را بر می دارم. شماره داراب را می گیرم داراب گوشی را بر نمی دارد.
میان حلقه با داراب می رقصیم. داراب قهقهه می زند. زن ها باشلیته هایشان می چرنند. ده ها چتر دورمان می گردد. چوب هایمان را بالا می بریم. چقدر تمرین کرده بودیم. هیچ وقت از نزدیک رقصِ باچوب را ندیده بودم. مادر چنان وصف شان کرده بود که انگار بارها آن ها را دیده ام. داراب سنگ تمام گذاشته بود. گروه موسیقی تربت جام را دعوت کرده بود. چنان گرم رقصیدن با آن ها بودم که عروسی خودم را فراموش کردم. سروصدا زیاد بود. صدای تق تق چوب ها و صدای همهمه مهمان ها. شاید داراب از همان شب گم شد. وقتی پیدایش کردم، دیگر داراب نبود. حالا حضانت دخترم را به او سپرده اند.
۵ لایک شده