تـوارد
محسن توحیدیان
صبح کلهی سحر، خواب و بیدار شنید که همسرش تلفن توی پذیرایی را برداشت و شمارهای دو سه رقمی را گرفت و بعد به کسی که آنطرف خط بود گفت که یک نفر به زور وارد خانهاش شده و میخواهد به او تعرض کند. از تخت بیرون پرید و به محض اینکه پایش را به پذیرایی گذاشت، اول از همه تیغهی کارد را دید که در دست همسرش میدرخشد. به او گفت:
«نسرین چه خبر شده؟ چرا به پلیس زنگ میزنی؟»
همسر آقای زاهدی، به سمت در رفت و همانجا ایستاد. آقای زاهدی پرسید:
«چهت شده سر صُبی؟ این دیوونهبازیا چیه؟»
همسر آقای زاهدی در حالی که دستهی کارد را در دستش فشار میداد، مستقیم توی چشمهایش زل زد. آقای زاهدی از این نگاه چیزی نمیفهمید. گفت:
«نسرین جان من امروز کلن اداره نمیرم. فقط یه لحظه صبر کن به رضایی بگم که سر کار نمیام. یه لحظه فقط اون کارد صابمُرده رو بذار زمین تا ببینم قضیه چیه.»
و در همان حال فکر میکرد که چه بهانهای میتواند برای رئیسش دست و پا کند.
چیزی به ذهنش نمیرسید… همسرش دستهی کارد را توی مشتش فشار میداد. آقای زاهدی میدانست که همسرش سابقهی جنون ناگهانی و زوال عقل نداشته و حتمن وقتی او خواب بوده اتفاق ناجوری توی خانه افتاده که او را به این روز انداخته است.
«عزیزم قشنگ تعریف کن ببینم کی خواسته به تو تعرض کنه؟»
زن چیزی نگفت. در خانه را آهسته باز کرد و منتظر ماند.
آقای زاهدی گفت:
«یعنی میگی من خواستم بهت تعرض کنم؟ مگه من شوهرت نیستم؟»
زن کوتاه و مطمئن جواب داد:
«نه.»
«باشه عزیزم. تو راس میگی. من شوهرت نیستم… فقط آروم باش. تُو در و همسایه خوبیت نداره. یه لحظه صبر کن…»
آقای زاهدی مردی بود که کم عصبانی میشد. حتی وقتهایی که اتفاق ناجوری میافتاد. چنین وقتهایی که خیلی هم پیش نیامده بود، فلج میشد اما سعی میکرد خودش را آرام نشان بدهد. این آرامش به او کمک میکرد که از تک و تا نیافتد.
از اتاق خواب، آلبوم عکسهایازدواج شان را برداشت. به پذیرایی برگشت و فاتحانه به همسرش که از لای در نیمهباز مثل جانوری شکارچی نگاهاش میکرد، آلبوم را نشان داد و بعد صفحهی اول آن را که عکس دونفرهی خودشان بود رو به او گرفت.
«ببین، فقط نگاه کن!»
نسرین این پا و آن پا میکرد. آقای زاهدی توی چشمهایش نگاه کرد.سکوت افتاد.پرسید: «اگه من شوهرت نیستم، پس این کیه؟»
آلبوم را ورق زد. خواست تا عکس بعدی را هم به همسرش نشان بدهد که از دیدن عکس صفحهی اول ماتاش برد. مردی که لباس دامادی پوشیده و همسرش را از پهلو بغل زده بود و لبهایش به لبخندی دنداننما باز شده بود، خودش نبود. البته مرد توی عکس میتوانست او باشد که روی چند آینهی دق افتاده و سالها پیش گم و گور شده باشد. کوتاهتر بود. موهای شقیقهاش به سفیدی میزد. نگاهش جوری بود که انگار بار اولی است که دوربین میبیند.
آقای زاهدی به همسرش گفت: «این دیگه کیه؟»
او حتمن مرد را میشناخت. حتمن یکی از همکلاسیهای دوران مدرسهی او یا خودش بوده. لابد نسرین او را میشناسد. شاید با همین مرد رابطه داشته! سالها بی آنکه او بویی برده باشد. نگاهش بین چهرهی مرد ناشناس و قیافهی همسرش که کارد به دست جلوی در ایستاده بود، سرگردان بود. این صورتها را میشناخت. اما نمیتوانست توی ذهنش ریش باریک مرد را از روی صورتش بردارد.
به نسرین نگاه کرد.
زن گفت: «شوهرمه.»
«پس من کیام؟»
زن چیزی نگفت.
آقای زاهدی یادش بود که آن روز با ماشین گلزده به آرایشگاه رفته بود. یادش بود که عروس را به آتلیه برده بود. یادش بود که آرایشگاه توی خیابان ظفر و آتلیه توی خیابان ابن سینا بود. دختر عکاس را یادش بود. به همسرش گفت:
«مگه ما این عکسو تُو آتلیهی پرستو برنداشتیم؟ آره یا نه؟»
راست میگفت. پایین عکس، مُهر کوچک آتلیهی پرستو خورده بود.
«پرستو رو که یادته؟ یادته نامزدش ولش کرد و رفت اروپا پناهنده شد؟ یادته؟ اینم دروغ میگم؟ بازم بگم… یادته یا نه… چرا حرف نمیزنی؟!»
آقای زاهدی دستهایش میلرزید.
زن گفت: «یادمه. عکاسش یه خانومه بود که یه بچهی کوچیک هم داشت.»
تلفن آقای زاهدی روی میز لرزید. دیگر برایش مهم نبود که رضایی است یا کس دیگری. دیگر برایش مهم نبود که امروز به خاطر نرفتن به اداره باید ده هزار تومان جریمه بدهد یا دم این و آن را ببیند. آلبوم را ورق زد. عکس تکی نسرین را هم یادش بود. چهقدر زور زده بود تا به چشمهای نسرین نگاه نکند اما نگاهشان به هم گره خورده بود و زده بودند زیر خنده… عکس بعدی، او را در لباس سفید گلداری نشان میداد. به همسرش گفت:
«این عکس چی؟ رفتیم نمکآبرود… صُب که از خواب بیدار شدیم تُو تراس ازت گرفتم… صبونه خوردیم…»
نسرین گفت: «اونجا کلاردشته.»
آقای زاهدی با خودش فکر کرد چهطور میشود این عکسها همان عکسهای قبلی باشند ولی همان عکسهای قبلی نباشند. بیاختیار خندهاش گرفت. فکر کرد که همهی اینها یک شوخی بیرحمانه است. میتوانست به همسرش بگوید که از این شوخی بیمعنی دست بردارد، بعد از ماهها بغلاش کند و با او صمیمی بشود… اما برق تیغهی کارد توی دست همسرش و نگاه خالی از همهچیز او، خبر از جنون یا چیزهای بدتری میداد. آقای زاهدی احساس میکرد پایین میرود و واقعن پایین میرفت. به همراه بوی گند دهانش، به همراه بوی تعفن بدنش، با بوهای بدی که همیشه صبح زود به دماغش میخورد. با تمام این بوها پایین و پایینتر میرفت و فکر میکرد که او هم مثل بویی متعفن دارد به دنیای زیرین نشت میکند. از خودش پرسید که چرا هرچه پایینتر میرود، بوها هم بیشتر میشوند؟ مگر آن پایین چه خبر است؟ مگر خانهاش طبقهی چندم این خرابشده است؟ دلش خواست سیگاری روشن کند. یادش آمد که هفتههاست سیگار را کنار گذاشته است. یادش آمد که همان موقع هم میدانسته که این تصمیم موقتی است. اما حالا توی خانه سیگار نداشت. چرم آلبوم توی دستش عرق کرده بود. یادش آمد که این آلبوم، عکسهای مرد بیگانهای را نشان میدهد که او نیست… آلبوم را ورق زد… عکس بعدی مرد بیگانه را نشان میداد که همسرش را از پهلو بغل زده بود و میخواست لبهایش را ببوسد. همسرش چشمهایش را بسته بود و لبهایش منتظر بوسه بودند. مرد هم چشمهایش را بسته بود. عکسهای بعدی هم صحنههایی مثل همین را نشان میدادند. عکسهای مسافرتهای نسرین با یک مرد غریبه. همهی این خیانتها را با جزئیات و ساعت و مکانهای وقوعش یادش بود. یادش بود که یک مرد غریبه چهطور موذیانه و ناگهانی جایش را گرفته بود. یادش آمد همسرش چه طور لالهی سه روزه را توی دستش گرفته بود. یادش آمد چهطور روی تخت با قیافهی معصوم یک زائو به دوربین نگاه کرده بود. بغض توی چانهی آقای زاهدی به حرکت در آمد و همانطور که عکس لاله را جلوی چشمهای نسرین گرفته بود گفت: «پس این هم دختر من نیست نسرین… دختر این مردیکه است؟» و آلبوم را جلوی پای نسرین زمین کوبید.
نسرین آرام بود. گفت: «اون دخترمه… یعنی بود…»
آقای زاهدی به یاد عکس سهنفرهی نسرین با مرد غریبهای در مقبرهالشعرای تبریز افتاد. آقای زاهدی یادش آمد که لاله چهطور در دستهای آن مرد غریبه به او لبخند میزد. آن عکس را مردی گرفته بود که همانجا کتابهای دست دوم میفروخت. این آخرین عکس لاله با آن مرد ناشناس بود. بغض چانهاش را تکان داد. به همسرش گفت: «یادته اون روز لاله چقدر خوشحال بود؟»
«روز تصادف؟ اسمش نسترن بود.»
آقای زاهدی با ناباوری پرسید:
«نسرین، اسم دخترمون لاله نبود؟»
«نه… نسترن بود.»
چانهی آقای زاهدی بدجوری تکان میخورد. یک لحظه دستش را توی هوا دید و صدای سیلی سنگینی که به صورت نسرین زد در خانه پیچید.
بعد همهچیز مثل برق و باد اتفاق افتاد؛ آقای زاهدی احساس کرد که شکمش آتش گرفته است، با دستش تیغهی تیز کارد را در پشتش لمس کرد. شانههایش را به دیوار تکیه داد. خون از روی شلوارش به فرش توی پذیرایی شُره کرد. بعد شنید که توی راهپله سر و صدایی به راه افتاد. نسرین از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
آقای زاهدی دوباره عکس لاله را توی آلبوم خانوادگیشان نگاه کرد و انگشتهای کوچک لاله را در دست مرد غریبه به یاد آورد. آنها فقط چند نقطهی کوچک صورتیرنگ بودند. بعد به یاد آورد که لاله همین که عکس گرفته میشود، دنبال بادبادک سرگردانی میدود. نخ بادبادک را میگیرد. بادبادک او را با خودش میکشد، از روی شمشادها عبورش میدهد و در آخرین لحظه که میخواهد لاله را از روی زمین بلند کند، او هم جست میزند و دستهای کوچک لاله را میگیرد. بادبادک سفید، آنها را از درختهای کاج توی مقبرهالشعرا هم بالاتر میبرد. جست میزند و با سفیدی آسمان بالای سرش یکی میشود… از آن بالا همسرش را میبیند که صورتش را در دست گرفته و به پلیسهایی که دورش جمع شدهاند چیزهایی میگوید… بعد دیگر هیچچیز یادش نمیآید.
۱۰ لایک شده
One Comment
فاطمه مستوفی
سلام و درود
این داستان یه حس نوستالژیک در مورد تمومی داستانهایی که خوندم و نخوندم به من داد و جالب تر اینکه ذهن منو درگیر ادامه ی داستان کرد. نمی تونم بگم خوشم اومد یا بدم اومد اما در کل حس کنجکاویمو درگیر بقیه ی داستان کرد.
همه ی ما از خیانت خوشمون نمیاد ، بنابراین یه جورایی حس کنجکاویمو در مورد دزد و پلیس بودن داستان درگیر کرد یه جورایی از قدرت قلم نویسنده باید تحسین کرد چون علاوه بر حس کنجکاوی یه جور صحنه ی جنایی و یه حس انتقام و یه حس شناخت به مخاطب دست میده….دست مریزاد…احسنت