تنگناهای ماندگاری و معیشت در هنر و خلاقیت
علیرضا ذیحق
در نگاهی به طرحواره ی نویسندگان و هنرمندان ایرانی در یکصد ساله ی اخیر، اگر ازمقوله ی هنرمندان پرسنلی و سفارش بگیرو شبه هنرو صله خواه بگذریم که ذات اش با تمجید وغلو و تأیید ناراستی ها و تبلیغ وضعیتی ایستا در جوامعی بسته همراه است ، نویسنده و هنرمند راستین ایرانی همیشه در رنج بوده است . نه که در امن و آسایش قلم نزده بلکه به قول” شهریار” ، با هر قلم زدنی ، گوری ژرف تر را برای خود تدارک دیده است. سانسورو اختناق و پرونده سازی و مغضوب سنت و قدرت بودن ، عیش هستی را از او گرفته و زندگی اش را دستخوش تلاطم های روحی و مادی بی شماری ساخته است . سرخوردگی ها ، تبعید ها ، مهاجرت ها و حتی نابسامانی های روانی و گاه نیزتمشیت هاو تکفیر ها ، همیشه دامنگیراین طیف بوده است . اگر هم جا زده و دوام نیاورده و خود را ازگود بیرون کشیده و یا وانداده و همچنان نوشته ولو برای سایه اش ، افسردگی و جدال اش با درون او را هرگز رها نساخته است . حالا اگر بپنداریم که بالأخره آدمها فانی اند و مثل شمعی می شود فوتشان کرد و روشنی را از آنها گرفت ، ولی این برخوردها ، جریانات ادبی و سیلان پیشروهنر را دچار انسداد و عقیمی کرده است . قهر می کنیم که چرا نوبل را از شاملو دریغ کردند و غافل که ما خود حتی هستی را برای شاملو تنگ گرفته بودیم وبر این واقعیت شگرف چشم بسته بودیم که اگرهر آدمی با خورد و خوراک ومعیشتی معمول می تواند زنده بماند ، هنرمند به اندک آن نیزمی تواند قناعت کند و اما بی یک چیز ، مرده ای بیش نیست . آن نیز برگ سبزی از بهار آزادی است که شریان هنر بی حس آن ، کرخت است و گنگ .
ذات هنر و خلاقیت با عشق پیوند دارد و اگر شون اوکیسی روزگاری نمایشنامه هایش را در گاراژ های پردود و زیرِ سایه و تنه ی کامیونها می نگاشت و صمد بهرنگی درقهوه خانه های سرد و یخزده و دود گرفته ی روستاها ، برای کودکان جهان قصه می نوشت ، آیا چیزی جز عشق آنان را به این کار وا می داشت ؟ ویا اگر ساعدی و هدایت در پاریس مرگی خود خواسته را برای خود رقم می زدند ، نیک می فهمیدند که در دوری های ناگزیر ازوطن ، نطفه ی هنر میراست و هنرمند بی وطن ، به هنرمندی بی باور وبی دردمبدل می شود. می شود یک شهروند بیگانه و بی الهام و حداقل تزئینی و تکنیکی و نشخوارگر تجربه های دیرین . یا که اززندگی دیگرانی می نویسد که از رگ و پوست و خون و سرزمین او نیستند و غافل که پتک بر سندان کوبیدن است و دیریست که هالیوود ، تصاویری زنده و بی واسطه و به مراتب متعهد تر و انسانی تروحتی سرگرم کننده تر را از زندگی غرب و غربتیان آن هم با زیرنویس هایی به دهها زبان ارائه می دهد و جهان در تسخیر آنهاست .
نویسنده ی وطنی که روزگاری ” رازهای سرزمین من ” را با تک – تک سلول های قلب اش می نوشت و جانْ ناله هایش را مرکب کاغذ می کرد یکهو چیزی می نویسد به نام ” برخورد نزدیک در نیویورک ” که اصلا معلوم نیست چی نوشته و برای کی نوشته و هیچ هم تقصیر او نیست . چرا که هرگز دوست نداشت از وطن کَنده شود و چیزی بنویسد که بشود آن و حتی آن چنان سردرگم شود که پدر نقد نوین ایران ، به وزن شعرهایی دل خوش کند که من ندیدم کسی چیزی بفهمد و جز آن که فقط حس کند حتما سواد و فهم ادبی اش به درک آنها قد نمی دهد و همین . راستی چه صادق بود ، آن صادق چوبک ِ ” سنگ صبور” که وقتی در غربت بود، عاشق بود ونوشت و نوشت و آخر سر خاکسترش نمود . زیرا از آن آتش هرگز ققنوسی برنمی خاست .
این است آن چه برهنرمند مارفته ویکهو می بینی مرد سترگ فیلم های ” عروسی خوبان ” و ” دستفروش” و ” هنرپیشه ” ، خود می شود آکتوری که می خواهد نقش یک فیلسوف و اندیشمند را بازی کند و خوب هم ایفامی کند و هیچ هم کارهایش بد نیست و یک سرو گردن هم از کارهای قبلی اش بالاترمی ایستد و اما برای من ِ فریادمند ، نسیم یک لحظه ی بایسیکل ران را نیز با خود نمی آوَرَد و حتی ده تای آن فیلم ها حظ وطعم ِ یک سکانس ” اعتراض” ازمسعود کیمیایی را نمی دهد .
لذا هنرمند و نویسنده ی ایرانی در نبود آزادی های مدنی و اجتماعی و مشوق های مادی، یا نیمه کاره از میدان بدر می رود و یا به مهاجرتی اجبار گونه تن می دهد و یا که سعی می کند توجیه گر ناراستی ها شود و پست و پول و موقعیتی به چنگ آورد و در کنج عافیت بخزد و یا که همچنان می ماند و ایستاده می میرد و اما نمی پوسد .
اما این که آیا علم بهتر است یا ثروت من چیزی نمی دانم . چون هرگز غنی نبوده ام و نمی دانم که آیا اگر وضع مالی ام روبراه بود بهتر می توانستم بنویسم یا بدتر که مطمئنم تا عناصری چون نهادینه شدن قانون و رفع ممیزی ها ی سلیقه ای محقق نشود، برای امثال من هیچ توفیری حاصل نمی شود . فقط فرق اش این می شود که آدمی بی کتاب باشم و یا با کتاب. به این معنی که وقتی عدم دریافت حق التألیف وکمی تیراژ کتاب و سهیم شدن نویسنده در سرمایه گذاری کتاب ، اولین آسیب نشراست ، اگر پول داشتم ده ها رمان و مجموعه داستان ام در زمان خود منتشر می شدند و می شدم با کتاب و با کلاس والآن که ندارم فقط آدمی بی کتاب و کم کتاب ونا شناس ام . چرا که نوشتن عشقی بوده که هنوز از سرم نیفتاده و مگرکه روزی سرم بیفتد و این عشق هم تمام شود .
آدم عاشق بی هوای عشق می پوسد و هنرمند و نویسنده هم ، عاشق ترین ِ عاشق هاست و مگر این که هرگز عاشق نشده باشند و در حد علاقه و اشتیاق نَفَس بزند . روزی یکی از دوستان نقاش ام که هنوز جزیره ای کشف ناشده است و آثارش شایسته ی موزه های مدرن معاصر، برایم گفت : ” تو عاشقی و من شوریده ” و آن گاه بود که از خود شرم ام گرفت که خود را نه تنها هنرمند، بلکه آدمی مفتون بنامم . رمز جاودانه در هنر نیز ، همان شوریدگی است ولذا عاشقی هم در این مقوله کم تر و بی بها تراست .
۲ لایک شده