جنگل آسفالت
هوشنگ عاشور زاده
پا که از خانه بیرون می گذارم، جنگل آسفالت پیش رویم دهان باز می کند. عرض خیابان را لنگان لنگان طی می کنم. می روم توی پیاده رو و از بیخ دیوار راه می اُفتم. سعی می کنم یک سمتِ تنم، طرفِ دیوار باشد؛ جوری که رهگذرها فقط از سمت چپم در رفت و آمد باشند. این جوری خیالم راحت تر است و احساس امنیت بیش تری می کنم. مدام مراقب آدم هایی هستم که از رو به رو می آیند. با کنجکاوی نگاه شان می کنم. چشم در چشم شان می دوزم. سعی می کنم خطوط پیدا و ناپیدای قیافه شان را به خاطر بسپارم. تکرار این خطوط در چهره های دیگر، نگرانم می کند. به ذهنم فشار می آورم. خطوط را پس و پیش می کنم. شباهت ها را می سنجم. برق نگاه ها را از صافی ذهن می گذرانم. اما آن چه دستگیرم می شود، دلواپسم می کند. حس می کنم آدم ها تکرار می شوند. سرِ راهم کسانی پیدا و ناپیدا می شوند. بعد انگار در تقاطعی دیگر دوباره به دید می آیند و با لبخندی مرموز از کنارم می گذرند؛ اما آن چه بیش تر مضطربم می کند، آن هایی هستند که از پس و پشت می آیند. همان ها که نمی بینم شان و خطوط چهره شان را نمی توانم به ذهن بسپارم. تیزی نگاه شان را پسِ سر حس می کنم. هر چند قدم می ایستم و به عقب نگاه می کنم؛ اما آن ها چشم می دزدند و به سرعت از کنارم می گذرند. یکی دو قدم دنبال شان می روم. دلم می خواهد صداشان بزنم؛ چشم در چشم شان بدوزم؛ دست شان را لمس کنم و لطافت و زمختی شان را بسنجم. فکر می کنم این دست ها چه کارها که نمی کنند. این دست های لطیف، این دست های زمخت. با همین دست ها می توان شعر نوشت؛ زخمه بر ساز زد؛ یا خِفت انداخت بر گلویی و نفسی را بُرید. نفسم پس می رود. انگار کسی بر گلویم پنجه انداخته و به شدت فشار می دهد. می ایستم. آب دهانم را قورت می دهم و به دور و بر نگاه می کنم. خیابان از هر روز خلوت تر است. این سوت و کوری، بیش تر نگرانم می کند. به چوب زیر بغل تکیه می دهم و خیابان را می پایم. ماشینی می گذرد و چند قدم جلوتر می ایستد. مردی پیاده می شود. اطراف را نگاه می کند. یک باره قلبم رُپ رُپ می زند. دهانم خشک می شود. بی اختیار دست به گلو می برم. مرد به طرفم می آید. می خواهم قدمی به عقب بردارم. اما بی حرکت بر جا می مانم. به دور و بر نگاه می کنم. پیرزنی زنبیل به دست توی پیاده رو آن دستِ خیابان، لق لق می خورد. مردی سوار بر دوچرخه، خم خمان از رو به رو می آید و از کنارم رد می شود. می خواهم صدایش کنم. زبان در دهانم نمی گردد. مرد، آرام پیش می آید. نفس نفس می زنم. چوبِ زیر بغل را جوری می گیرم که بین من و او حایل باشد. به دست هایش نگاه می کنم، معمولی ست. مثل دست های خودم. نه بزرگ، نه کوچک. نه نرم و نازک، نه زبر و زُمخت. دست هایی مثل دست های دیگر. مرد، رو در رویم می ایستد:
– «بخشید آقا! خیابون مختاری همینه؟»
به چشم هایش نگاه می کنم. برق نگاه اش را می کاوم. خطوط چهره اش را پس و پیش می کنم. شباهت های دور و نزدیک را می سنجم. اولین بار است او را می بینم. آب دهان را قورت می دهم. لحظه ای مکث می کنم:
– « نه جانم، این خیابونِ پاینده س. مختاری جلوتره!»
مرد، لبخند می زند. سر را به علامت تشکر تکان می دهد. سوار ماشین می شود و راه می افتد. نفس عمیقی می کشم و چشم بر هم می گذارم. حس می کنم قِسِر جسته ام. چند روز پیش که منتظر تاکسی بودم، یکهو ماشینی پیش پایم ترمز کرد و یک باره درش باز شد و مرد تنومندی با شتاب، بیرون آمد. بی اختیار به عقب جُستم. پایم به لبه ی سیمانیی جدول گیر کرد و یک وری روی زمین غلتیدم. همان دَم صدای جِرِق شکستن استخوان پایم را که بین لبه ی جو و تنه ام مانده بود، شنیدم. از شدت درد چشم بر هم گذاشتم. چشم که باز کردم، مرد، بالای سرم بود. نفسم به شمار افتاد. درد از یادم رفت. خودم را جمع و جور کردم و عقب خزیدم. مرد، دست دراز کرد طرفم:
– «اجازه بدید کمک تون کنم!»
زُل دم به دست هایش. دست ها به عکسِ آن جثه ی تنومند، ظریف و شکننده بود؛ با انگشت های بلند و کشیده. مرد، هاج و واج نگاهم کرد. بعد چشم از من گرفت و به دست هایش نگاه کرد، و دوباره از دست ها به من.
– «چیزی تون که نشد؟»
نگاهم روی دست ها ثابت مانده بود. با سر جواب منفی دادم. مرد، لحظه ای مکث کرد. بعد، شانه بالا انداخت و رفت.
فاصله ی خانه تا ایستگاه اتوبوس طولانی ست. راه زیادی را باید با این پای گچی طی کنم. از یکی- دو چهار راه بگذرم و یک خیابان را تا نیمه بپیمایم. اما با وجود این، اتوبوس را به تاکسی ترجیح می دهم. به خصوص به تاکسی هایی که مسافرانی داشته باشد با چهره ی نا آشنا و دست های پنهان در جیب و نگاه فرو خفته در زیر پلک. اتوبوس از این حیث مطمئن تر است. شلوغی گاه با خود ایمنی می آورد. هر چند خیلی وقت ها، آسودگی خیال را می گیرد. این دو گانگی، مثل دوگانگی دست ها ست. دست های لطیف و دست های زمخت. به پشت سر نگاه می کنم. کسی دنبالم نیست. هنوز یک چهار راه به ایستگاه مانده. موتور سواری از رو به رو می آید. می ایستم و نگاه اش می کنم. پُر گاز می گذرد و خطی از دود به جا می گذارد. راه می افتم. تن به گرمای دل چسب خورشید پاییزی می دهم. کفِ پیاده رو پوشیده از برگ است. برگ ها با وزش باد، موج بر می دارند و زیر پایم جِرِق جِرِق می کنند. دَم چهار راه می ایستم. به این سو و آن سو نگاه می کنم. دست فروشی این دستِ خیابان، بساط اش را پهن می کند. آن طرف، مردی جلو مغازه اش آب می پاشد. ماشینی می رود. آن قدر می ایستم تا از هیچ سو ماشین نیاید. بعد راه می افتم. عرض خیابان را با تانی طی می کنم و آن دستِ خیابان در ایستگاه می ایستم. چند نفر قبل از من به صف ایستاده اند. گردن می کشم و آن ها را یک به یک می پایم. موهای ژولیده. چشم های پُف کرده و صورت های نتراشیده. خیالم را راحت می کند. نفس عمیقی می کشم و روی پای سالمم به عقب می چرخم. اما همین که بر می گردم، چهره ی عبوس مردی که پشت سرم ایستاده، بر جا میخکوبم می کند. نمی دانم از کجا یک هو پیدایش شده. حتم دارم از پشت سر نیامده است. از رو به رو هم اگر آمده بود، می دیدم اش. زیر چشمی می پایم اش. ظاهرا حواس اش به من نیست. نگاه اش جای دیگر است. خطِ نگاه اش را دنبال می کنم. در انتهای کوچه ی رو به رو به بن بست می رسم. از کوچه چشم می گیرم. به او نگاه می کنم که حال، بی خیال آسمان را می کاود. آسمان آبی و صاف و روشن است. آن دورها پرنده ای بال می زند. مرد، سنگینی نگاهم را انگار حس می کند. اما به روی خود نمی آورد. دستی به ریش تُنُک اش می کشد و دکمه ی کت اش را می اندازد. برجستگی جیب بغل، یک باره به چشم می زند. با خودم می گویم، کیف پول نمی تواند باشد. کسی این همه پول با خود نمی آورد. دفتر تلفن و این چیزها هم معمولن کوچک و جمع و جور است. طوری که دایم بشود با خود حمل اش کرد. از مرد فاصله می گیرم. گلویم به خارش می افتد. دهانم خشک می شود. دلم می خواهد به چشم مرد نگاه کنم. چشم ها همیشه رازهای پنهان را بر ملا می کند. اما او از من چشم می دزدد. اتوبوس از راه می رسد. سوار می شوم. ته اتوبوس، روی صندلی تک نفره ی نزدیک در می نشینم. مرد، همان جلوها می نشیند. نفس راحتی می کشم. خیال های پریشان را از سر می رانم. اتوبوس راه می افتد. باد از لای پنجره ی نیمه باز تو می زند. پوستم مور مور می شود. پنجره را می بندم. به پشتی صندلی تکیه می دهم. آفتابِ مَلَس پاییزی پلکم را سنگین می کند. یک آن چشم بر هم می گذارم. اتوبوس در ایستگاه بعدی می ایستد. یکی پیاده می شود. یکی سوار می شود. خواب و بیدار، مرد را می بینم که جایش را به یکی از مسافرها می دهد. چرتم پاره می شود. چشم که باز می کنم؛ دو ردیف جلوتر ایستاده است. یک باره دلم تو می ریزد. دهانم دوباره خشک می شود. حس می کنم هوای اتوبوس سنگین و خفه است. دلم می خواهد لای پنجره را کمی باز کنم؛ اما همان طور می نشینم و به جلو خیره می شوم. او باز هم نگاه اش به من نیست. از پنجره به بیرون نگاه می کند. به جایی که نمی بینم. حس می کنم با سر به کسی اشاره می کند. گردن می کشم. ماشینی از اتوبوس جلو می زند و پشت چراغ قرمز می ایستد. فکرم به هزار راه می رود. با خودم می گویم:« حتم داری دنبالت نبود؟»
– «نه، نبود!»
– «از رو به رو آمد؟»
– «نه، گمان نکنم.»
– «پس چه جوری یک هو تو ایستگاه پیداش شد؟»
– «نمی دانم»
– «مرده شویت ببرد!»
یک باره چیزی توی ذهنم جرقه می زند. تندی تو جا نیم خیز می شوم و به بیرون نگاه می کنم. چراغ، سبز شده و ماشین ها رفته اند. حتم دارم یکی با ماشین، دور و بر ایستگاه پیاده اش کرده است. اتوبوس لِک لِک مک کند و می ایستد. کسانی سوار و پیاده می شوند. اما مرد بر جا می ماند. به دیگران راه می دهد که بروند و بیایند. اما خودش نه جلو می رود و نه عقب می آید. دستگیره ی سقف آویز را محکم چسبیده و از جا جُم نمی خورد. به دست هایش نگاه می کنم. یکی را توی جیب شلوار کرده. آن که دستگیره را گرفته، زبر و زمخت است. از آن دست های هزار کاره. کسی چه می داند. شاید می رود پیچی سفت کند و چرخی به گردش در آورد. شاید هم در کمین گلویی ست تا به آن خِفت بیندازد. اتوبوس هن هن می کند و راه می افتد. سیخ می نشینم. فکر می کنم، از خانه که در آمده ام ماشینی، پشت و پسله ها در کمینم بوده است. ماشینی که ندیدم اش و نمی دانم چه رنگ و مدل است. ماشینی که کسانی با آن، زاغ سیاهم را چوب می زنند. حالا هم حتمن دنبال اتوبوس اند. یک لحظه چهره ی سیما پیش نظرم شکل می گیرد. چشم درشت و سیاه اش در زمینه ی پریده رنگ گونه ها، درخشان و شفاف جلوه می کند. چشم در چشمم می دوزد. انگار می خواهد بگوید: «حالا من با این یتیم غوره ها چه کنم؟»
اما چیزی نمی گوید. فقط نگاه می کند. مویی بلند شب گونه اش در باد موج می خورد. دلم به درد می آید. بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم غلت می خورد و آرام پایین می سُرد. تصویر سیما موج بر می دارد و محو می شود. از میان لرزه های موج، بُرنا و بانو رُخ می نمایند. هر کدام به یک پایم چسبیده اند. مدام می گویند:«بابا نرو. بابا اوخِت می کنن!»
حس می کنم کسی نگاهم می کند. سر بالا می کنم. مرد، چشم می دزدد. راننده یکهو روی ترمز می کوبد. مسافرها روی هم می ریزند. مرد به جلو تاب بر می دارد. اما با همان دست که بر دستگیره خِفت انداخته، خودش را سر پا نگه می دارد و با اخم به راننده نگاه می کند. راننده فرمان را می پیچاند و دنده عوض می کند. اتوبوس لِک لِک، میدان را دور می زند. از کنار آب نماهای تو در تو می گذریم. خورشید از رو به رو می تابد. چشم بر هم می گذارم. بانو به گردنم می آویزد:
– «حالا چی می شه نری بابا؟»
– «باید برم دختر گُلم»
– «مامان می گه اگه بری اُخت می کنن!»
– «هیشکی اوخم نمی کنه شیطونکک من!»
– «چرا، مامان می گه می کنن!»
سیما، بانو را بغل می کند و به سینه می فشارد. درِ خانه را باز می کنم. سیما دل واپس نگاهم می کند. پا به جنگل آسفالت که می گذارم، می آید دَم در و سرک می کشد توی خیابان. به این سو آن سو نگاه می کند و آهسته می گوید: «نمی شه حالا نری؟»
– «نه، فُرمای کتاب مو باید غلط گیری کنم.»
– «حالا بذار چند روز دیگه!»
– «نمی شه، خودت که می دونی با چه بدبختی براش ناشر پیدا کردم. نمی خوام وقفه تو چاپش بیفته.»
راه می افتم. باد، سینه به آسفالت می کشد و برگ های خشکیده را جا به جا می کند. موی بلند سیما در باد پریشان می شود. طرح رمنده ی چشمان اش در ذهنم رسوب می کند. با خودم می گویم:«آیا این آخرین دیدار ماست؟
از این فکر دلم می گیرد. مرد، دستِ دیگر را از جیب شلوار بیرون می آورد و دو دستی بر حلقه ی دستگیره خِِفت می اندازد. نفسم به زحمت بالا می آید. سنگینی دست ها را رویی خِرخِره ام حس می کند. انگار این دست های زمخت بر گلوی من چنبر زده و مانع نفس کشیدنم است. بارها به این لحظه فکر کرده ام. لحظه ای که چشمانی سرد و نا آشنا به چشمانم خیره می شود، و دست هایی زمخت و خشن به دور گلویم چنبر می زند و راه بر نفسم می بندد. کابوسِ دست ها خواب از چشمم ربوده است. بسیاری از شب ها زبری دست ها را روی پوستم حس می کنم. بی اختیار از خواب می پرم. عرق سردی به تنم می نشیند. مور مورم می شود. از جا بر می خیزم. آب می خورم. از این اتاق به آن اتاق می روم. روی بچه ها را می پوشانم و دوباره به رختختواب بر می گردم. اما تا صبح خوابم نمی برد. مدام این پهلو، آن پهلو می شوم. فکر می کنم باید کاری کنم. این که همین طور بنشینم و به این دست های زبر و زمخت نگاه کنم، دردی دوا نمی شود. صدای غمگین سیما را می شنوم:
– «فُرما رو بعد غلط گیری کن. دیدی که با دیگرون چه کردن. اینا با کسی شوخی ندارن.»
اتوبوس توی ایستگاه می ایستد. چند نفر پیاده می شوند. راننده می گوید: «دیگه نبود؟» و دنده را به زور جا می کند. موتور کَله می زند. مرد، یک آن، رو می کند به راننده. از همین فرصت استفاده می کنم. تند از جا پا می شوم و خودم را از اتوبوس می اندازم بیرون. در، پشت سرم به شدت بسته می شود. اتوبوس حرکت می کند. سکندری می خوردم و به پهلو می افتم توی جو. درجا صدای آشنا جِرِق استخوان دستم را می شنوم. شقیقه ام تیر می کشد. لبم را گاز می گیرم. نیم خیز می شوم و از توی جو، به خیابان نگاه می کنم. هیچ ماشینی دنبال اتوبوس نیست. چوبِ زیر بغل را بر می دارم. لبه ی جو می نشینم. از درد تا می شوم و به اتوبوس نگاه می کنم که زوزه می کشد. ابری از دود دنبال خود به جا می گذارد و در جنگل آسفالت ناپدید می شود.
۵ لایک شده
One Comment
نسترن بشردوست
درود جناب عاشور زاده. داستان زیبایی بود. با حال و هوای قتل های زنجیر ه ای. استفاده ی زیاد از فعل باعث شد استرس و هیجان شخصیت بیشتر نشان داده شود. قصه ی این داستان پررنگ تر از بقیه ی عوامل داستان است. پیروز باشید.