به یاد فتح الله بی نیاز و عشق بی دریغش به انسان
جهان داستانی یاشار کمال
الف: نگاهی به رمان «بنگر فرات خون است»
این رمان بیش از هر چیز حاصل فلسفه و روانشناسی دوران معاصر است، محصول روانپریشی سالمترین انسانهایی است که تازه پا به دنیای مدرن گذاشتهاند. در عین حال زاییده برداشت نهایی نویسندگان عصر ما از فراز و فرودهای تعاملهای فرهنگی متنوع جهانی است؛ از جمله تقابل دو مقوله متضاد جنگ و نوعگرایی انسانها. بههمین دلیل میبینیم که رمان بازنمایی وحشت انسانهایی است که خود با اعمال خشونتبارشان، وحشتآفرینی میکنند. پرداخت ژرف نویسنده فقط به این مفاهیم محدود نمیشود، بلکه او طبق جهانبینی خود، به اصل دیگری هم پایبندی نشان میدهد و آن، اصل نیاز انسانها به یکدیگر است. گرچه رگههایی نسبتاً قوی از ناتورآلیسم در این داستان دیده میشود، اما نویسنده متن را در مجموع در این بستر محدود نمیسازد و حتی تا مرز نگرش جدید به طبیعت و خودبازنگری پیش میرود. بنابراین خواننده دقیق پی میبرد که در ورای وجوه ناتورآلیستی اثر، متن از طریق کنش و تفکر شخصیتهایش در شاخههای متنوع دیگری هم گسترش مییابد. از جمله خودکاوی و نگاه جدید به گذشته. رمان از دیدگاه دانای کل نامحدود روایت میشود، اما صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۸ را میتوان به دلایلی به دیدگاه اول شخص نسبت داد؛ زیرا وزنه روایی تکگوئی معطوف به بیرون (البته برخوردار از راوی) بر راوی معمولی رمان چیره میشود.
زمینه داستان کشور ترکیه است در زمان حکومت تازه تأسیسیافته «مصطفی کمال پاشا». جنگ و وقایع سیاسی پیش از آن، که هنوز عواقب و آسیبهای آنها از توش و توان کافی برخوردار است، تمهید اصلی و در عین حال محمل اساسی شکلگیری قصه است. ارزشگذاری و میزان کشش قصه را به عهده خواننده میگذارم و تنها به این مسائل میپردازم که کیفیت رابطه مضمون و روایت و پلات و خود قصه را ارزیابی کنم و بهتبع آنها ردی از انگیزه شخصیتها به دست آورم. شخصیت اصلی رمان »پریواز موسی« وارد جزیره کالینجاری میشود. طبیعت جزیره بهحدی زیبا است که او فکر میکند به بهشتی عاری از سکنه پا گذاشته است. آیا عدم حضور انسانها به این معنی نیست که به دلیل عملکردهای کسانی چون او، »دیگران از حق حیات یا دستکم دیدن این بهشت« محروم شدهاند؟« چرا حس میکند حین گشت و گذار در این جزیره همواره سایهای تعقیبش میکند؟ این سایه نماد چه چیزی یا چه کسی است؟ چرا صاحبِ سایه را نمیبیند، اما خانه دو طبقه خوشساختی را بهسهولت مالک میشود؟ زیبائی طبیعت و این تملک ساده، چنان او را سرخوش میکند که حتی در این جزیره بیسکنه برای تکمیل سعادت خود، لباس فاخز میپوشد و ساعت طلای زنجیرداری به کتش میآویزد و مدال قهرمان استقلال ملی را بر سینه میزند. سوار قایق میشود و بهسوی قصبه میرود. در آرایشگاه میفهمد که یونانیان مقیم جزیره مجبور به ترک آن شدهاند. او بیاعتنا به رنج همنوعانش، با غرور میگوید: «ما آنها را بیرون کردهایم.» سند خانه را به اسم خود میکند و عزیزخان کارمند پیر ثبت با شنیدن دلاوریهای پریواز اشک میریزد، او را در آغوش میگیرد، فرزند خطاب میکند و برای صرف شام به خانه میبرد و به ناخدا قدری معرفی میکند تا در حمل اثاثیه به او کمک کند. محبوبیت عزیزخان نزد مردم – اعم از ترک و یونانی – نه در قدرت فیزیکی او که در دیگرخواهی و مردمداریاش است. او از غرور ملی بالائی برخوردار است، اما در کشت و کشتار که از نظر پریواز ملاک رادمردی و وطنپرستی است، شرکت نجسته بود. نویسنده با دلالتهای ضمنی بسیار این نکته را به خواننده انتقال میدهد که حتی سلحشوری و جنگاوری در راه استقلال هم اموری گذرا بیش نیستند و نمیتواند شأن انسان را ارتقاء دهند، بلکه با دیگران یکی شدن است که به آدمی جاودانگی میبخشد. بوسیدن دست عزیزخان و همسر مهربانش، در واقع نمود ضمنی چنین پدیدهای است.
اما زندگی همسو با منش انسانگرای عزیزخان شکل نمیگیرد. اصولاً چرا جزیرهای به این زیبائی عاری از سکنه باشد اما جزایری با یک در صد چنین جذابیتی اینهمه داوطلب مقیم و گردشگر دارند؟ پس باید عاملی ویرانگر چنین وضعی را پیش آورده باشد. یاشار کمال این عامل را در انسان خلاصه میکند. به قول بودلر «سیاهی جهان از تیرگی قلب ما است.» حوادث گذشته، که با رجعت به گذشته صورت میگیرد نشان میدهد که یونانیان جزیره که مردمانی نسبتاً فقیر هم بودند، باید به دستور عبدالوهاب، که او هم از مقامات بالاتر فرمان میگرفت، آنجا را ترک میکردند و با عدهای از ترکهای مقیم یونان مبادله میشدند. یونانیهای نگونبخت که آباء و اجدادشان از سه هزار سال پیش ساکن آن جزیره بودند، میگفتند: «ما حاضریم بمیریم اما اینجا را ترک نکنیم.» پیرزنی به «لنا» که منتظر بازگشت چهار پسرش بود، از شاخصترین این چهرههاست. استقامت این افراد و دلبستگیشان به طبیعت و عشقی که به مظاهر آن نشان میدهند، به خوبی دلالت بر این امر دارد که مردم عادی مقیم مکانهای کوچک و مهجور، برخلاف تصور بعضی از شهرنشینها علاقه عجیبی به دریا و گل و گیاه و جنگل دارند. آن استقامت آمیخته با این علاقه، از بهترین بخشهای رمان است. اما خواننده جلوتر که میرود با بخشهای قویتری هم مواجه میشود: وقتی افراد چارهای جز ترک جزیره و خانههایشان ندارند، حاضر نمیشوند اثاثیهشان را بفروشند. ترجیح میدهند حالا که بیکاشانه میشوند وسایل زندگی را برای «دوستانشان» بگذارند. اما این دوستان چه کسانی هستند؟ بیتردید ترکهای مقیم جزیره. بهعبارت دیگر، ما اینجا خصومتی به آن شکل که بین حکومتها میبینیم بین مردم عادی شاهد نیستیم. نیکوس کازانتزاکیس نویسنده نامدار یونانی نیز که وجه خصومت و خشونت یونانیها و ترکها را بارز میکند، در روایتهای مختلف خود منکر «گرایش طبیعی و قوی این دو قوم به دوستی و صفا» نمیشود و آن را نیرومندتر از کینه و عداوتشان میداند. باری، از یونانیها دو نفر هستند که حاضر به ترک جزیره نمیشوند؛ یکی همان لنا و دیگری مردی بهنام واسیلی که در یکی از غارهای جزیره پنهان میشود. دلیل او برای ماندن در آنجا، هر چند نشان از گیجسری و توهم او دارد، اما بیانگر عالیترین امر درونی بشر است: عشق. او در کودکی به دخترکی به نام »آلیکی« علاقهمند بود و گرچه دخترک به آن سر دنیا رفته است، اما ذهن واسیلی هنوز زیر سایه گذشته و خاطرات آن است. جنگ و خشونت، انسانها را از هم دور کرده است، اما هر کدام در درون خود با چیزی یا سرگرم هستند و از آن نیرو میگیرند؛ چیزهایی که درست در تقابل با جنگ قرار دارند. انتظار وهمآلود واسیلی برای بازگشت آلیکی یکی از همین موارد است. انتظار همه جا هست؛ همانطورکه خود او هم بهعنوان «سایه» همهجا بهعنوان «نماد عذاب وجدان»، نماد «جدایی انسانها به سبب عملکردها قدرتها» پریواز را تعقیب میکند و رنج میدهد و پریواز از هویت این سایه بلند چیزی نمیداند. گرچه واسیلی تصمیم گرفته بود هر کس را که دید بکشد، اما بارها و بارها فرصت کشتن پریواز را بهعمد از دست داد.
نوعدوستی طبیعی او – که وجه عمده این رمان است – بر کینه غلبه میکند و حتی بر وسوسه به چنگ آوردن طلاهای پریواز چیره میشود. هر چند حالا او از نظر لنا تا حدی دیوانه است، اما نویسنده نشان میدهد که «ناهوشمندی همراه با نوعدوستی و صلحطلبی» بر «عقلانیت مبتنی بر خشونت» برتری دارد. او این برتری را با شخصیتپردازی واسیلی که بعداً به آن اشاره خواهم کرد، نشان میدهد. صحنه برخورد واسیلی، لنا و پریواز نیز بر همین محور شکل میگیرد. پریواز با خود میگوید: «..ای آدمیزاد، آدمیزاد زیبا تو چطور موجودی هستی، غیرقابلدرک.. او دشمن هیچ موجودی نبود. شیفته درنده و پرنده و حشره و خزنده بود.» در این تلاقی خواننده تا حدی به درون هر سه شخصیت راه مییابد و چون زمان تلاقی کم نیست، لذا این دورننگری نویسنده تا حدی کمکاری او را در صفحههای پیشین در مورد شخصیتپردازی جبران میکند. اما پرسش این جاست: این پریواز که حالا به این نتایج میرسد، کیست و از کجا آمده است؟ با رجعت به گذشته، میفهمیم که او بهعنوان افسر در جنگ علیه فرانسویها از خود رشادت نسان میدهد و مدال قهرمان ملی میگیرد، اما در مقابل این مدال چیزی را ار دست میدهد: شفقت را. او چنان به خونریزی عادت میکند که پس از جنگ وارد نبرد با فرقهای میشود و چون فتوا میگیرد که دشمنان عدهای شیطانپرست هستند، پس با قساوت دست به کشتار میزند و اجسادشان را به فرات میاندازد. البته پیش از آن از مردهها غنیمت میگیرد؛ حتی از دست زنی مرده زینتآلات طلای او را در میآورد. زخمی میشود و او را نزد «سلطان امیر صلاحالدین» فرمانده دشمن میبرند. حرفهای او در نقطهمقابل آن فتواها است و رفتار او و یارانش دال بر آرامشطلبی است. او نماز میخواند، سپس با تأثر از کشتارهای بیحاصل حرف میزند و میگوید: «ببین. فرات خون است.» احساس حقارت پریواز از همینجا، پس از آزادی شروع میشود؛ هر چند باز هم مدال افتخار میگیرد و راهی جزیره میشود. بهبیان دیگر دست او پُر [از طلا] است، اما هم از درون آسیب دیده است و هم بیرون او را طرد کرده است. خالی بودن جزیره از مردم، در واقع نماد طردشدگی او از سوی انسانهاست. او برای ادامه یک زندگی انسانی چارهای ندارد جز اینکه خونریزی و خشونت را کنار بگذارد و راه مدارا در پیش گیرد. یاشار کمال در سطرهای سفید و ناگفته اثرش میگوید که ثمره آنهمه خونریزی هیچِ مطلق بوده است و بس.
اگر بخواهیم از دایره تحلیل فراتر رفته و وارد عرصه نقد شویم، باید بگویم که گرچه داستان قصه بسیار جذاب و پرکششی دارد، اما نویسنده بیشتر به مناظر زیبای طبیعت پرداخته است تا درونکاوی شخصیتها. البته پریواز خوب ساخته شده است، اما نظر خود من بهعنوان یک خواننده حرفهای این است که میتوانست قویتر و بهتر یا اصطلاحاً رواییتر هم پرداخته شود. ضمن اینکه واسیلی خیلی جای کار داشت؛ هر چند خواننده نمیفهمد چرا لنا او را دیوانه میداند. در جریان داستان میشد روی بازنمایی این سه شخصیت محوری کار بیشتری کرد. در ضمن رجعت به گذشته و بازگشت به حال (Flashing in and Flashing out) داستان تا حدی بدون تمهید و مقدمه است. جزئیپردازی هم بخش زیادی از رمان را به خود اختصاص داده است مانند پرکردن آفتابه از آب سرد و گرم و کاربرد صابون خوشبو و زدن ادوکلن و موارد مشابه امروزه جزو ساختار جزئیات تلقی نمیشود و دورهاش – چه مربوط به سفره چیدن داستانهای امیل زولا باشد، چه صرف شام دوستانه داستانهای ویرجینیا وُلف و چه عذا خوردن روستائیان گراتزیا دلددا- جذابیت خود را از دست داده است؛ آن هم در رمانی که کانون آن تقابل خشونت و غارت (در جنگهای ملی و مذهبی) و آرامشطلبی اکثریت انسانها همراه با القای آرامش از سوی طبیعت زیباست. یاشار کمال میخواهد نشان دهد که فطرت انسان از زمان خلقت از جنگ و خونریزی نفرت داشته است، با اینحال شرایط به گونهای اشت که جنگ به او تحمیل میشود (صفحه ۳۶۰). صرفنظر از اینکه تا چه حد موافق یا مخالف این عقیده باشیم، نمیتوانیم دیگر ایده کلان و بزرگ رمان را دست کم بگیریم: اینکه انسانها از هر حیث به هم نیاز دارند و اینکه انسانها در رابطه با هم تعریف میشوند نه در عملیات مجرد (شکار یا سلحشوری یا درختکاری) و و نه در ساختن مفاهیم انتزاعی (ارائه تعریف از مقولههای مختلف). نویسنده این ایده را در مورد تنهایی پریواز چنین توضیح میدهد: «حالا اگر درختان انار شکوفه کنند، گلهای ارغوانی و سیاه در آیند و مارهای سفید و خالدار زیر درختان انار بخزند، خود او از این سر تا آن سر جزیره برود و برگردد، اگر آدمی نباشد، هیچ مزهای نخواهد داشت…حتماً مادرمان حوا و پدرمان آدم به این خاطر بهشت را رها کردند که آدمی در آن نبود.» چنین فردی مقام و ثروتش را از راه کشتار انسانها به دست آورده است، اما حالا چه نیازی دارد که امثال آنها را در این جزیره ببیند؟ رمان از این حیث پرسشهای عمیقی را مطرح میکند و این، یکی از امتیازات آن است.
ب: سرزمینی عاری از دلبستگی نگاهی جامعه شناختی به رمان «آب خوردن مورچه»
«آب خوردن مورچه» ادامه رمان «بنگر فرات خون است» و جلد دوم از سهگانهای است که یاشار کمال سالهای زیادی از زندگی خود را وقف نوشتن آنها کرد.
جلد اول با سکونت ناخدا قدری و مادرش ملکخانم در جزیره کارینجا و تصمیم پویراز موسی و واسیلی برای کشاورزی در جزیره به پایان رسید. در جلد دوم، واسیلی، لنا، ملکخانم و ناخدا قدری، بهویژه پویراز موسی در تلاش جذب سکنه جدید در جزیره هستند؛ «جزیرهای که دریایش بهحدی آرام است که مورچهها میتوانند از آن آب بخورند.»
اما جزیره اقامتگاه مهاجرین و یا عدهای تبعیدی است که همهروزه با گرسنگی، تشنگی، بیماری و مرگ مواجه هستند. فقدان امکانات اولیه زندگی، غذا و پوشاک و مسکن اندک و اضطراب و وحشت همهروزه آنها را به مرگ زودرس محکوم میکند. این مهاجرین که درگیر جنگهای داخلی و خارجی بودهاند، عزیزان بسیاری را از دست دادهاند و اینک خاطرات جنگ و راندهشدن از موطن اصلی، آنها را سخت عذاب میدهد.
مقامات رسمی مانند عزیزخان شماری از این افراد را نزد پویراز میفرستند، اما اکثر آنها از کشاورزی و زنبورداری و دامداری خوششان نمیآید. حتی پذیرائی و مهماننوازی پویراز تأثیری بر آنها نمیگذارد و برمی گردند. شمار دیگری از مهاجرین با خشم روستانشین روبهرو میشوند، چون این دومیها فکر میکنند درآمدشان کمتر خواهد شد.
با ظاهر شدن یک لنج و ناپدید شدن آن، پویراز مطمئن میشود که او کسی نیست مگر بادیهنشینی که برای گرفتن انتقام خون برادرش از پویراز آمده است. با واسیلی و لنا دنبال او میگردد. با مرد قد بلند و مو بوری مواجه میشوند که در خواب است. واسیلی و لنا اصرار میورزند که او را بکشند، اما پویراز قبول نمیکند. نام مرد کریم است. آیا او یک فدایی عرب است که برای کشتن پویراز آمده است؟ در این صورت بعد از قتل او باید بالای سر جسد پویراز بایستد تا دستگیر یا کشته شود. اما کریم از جزیره فرار میکند. این مرد در طول داستان چندبار خود را به پویراز نشان میدهد، اما همواره انفعال از خود نشان میدهد. ظهور و حضور بیکنش او تجلی ترسآفرینی محض است و نه چیزی بیشتر. ظاهراً انسانهای ساکن در این جزیره باید در همه حال با رعب و وحشت زندگی کنند. این ترس، بیشتر در لایه اول رمان نمود دارد و نویسنده برای بازنمایی عمیقتر خیلی به درون شخصیتها شخصیتها نفوذ نمیکند.
بهباور قدرتمندانی که این جزیره را مأوای عدهای قرار دادهاند، کسانی که از روی اجبار یا ظاهراً به میل خود به این جزیره آمدهاند، کم و کسری ندارند و میتوانند دیر یا زود از هر حیث با وضعیت جزیره خو بگیرند، اما در واقعیت چینن نیست. افراد این جزیره حتی در حد رابینسون کروزئه هم خوشبخت نیستند و آزادی ندارند. رابینسون کروزئه دست کم این دلیل را داشت که امکان کافی برای ترک جزیره را ندارد، حال آنکه ساکنان این جزیره «باید» در آن زندگی کنند.
تمام شخصیتهای اصلی و فرعی پُرشمار رمان که در این جزیره ساکن هستند، تُرک، کرد و ارمنی و پیرو مذاهب مختلف اند، اما در یک چیز اشتراک دارند: آنها همواره با تردید و ترس زندگی میکنند و امیدی هم به آینده ندارند. شماری از آنها از لحظه حال لذت میبرند، اما نگران فردا هستند و عده بیشتری در هیچ لحظهای آرام و قرار ندارند، خود را بدبخت میدانند و در انتظار مصیبتهای بیشتری هستند. پویراز، شخصیت محوری رمان، و دوستانش سعی میکنند علل و انگیزههای خاصی برای زندگی و عشق به زندگی در این جزیره پیش روی دیگران بگذارند، اما تلاششان بی فایده است. وقتی انسان با دلایل درونی خود به جایی و چیزی دل نبندد، با توجیهات دیگران هم علاقهمندی لازم را پیدا نمیکند. درواقع این جزیره، نماد تمام و کمال سرزمینی است که انسانها هیچ نقشی در تعیین سرنوشت خود ندارند و محکومند که در آن زندگی کنند. مهاجرین در سطوح مالی مختلف، خیلی که احساس سعادت کنند، زمانی است که از خانواده و خویشاوندانشان حرف میزنند. اما همین لحظهها هم زودگذر هستند. بهعبارت دیگر آنها به این دلیل زندهاند که در این جزیره زندگی کنند. بنابراین جزیره نماد تمام کشورهایی است که نقشی فراتر از »یک چهاردیواری« برای محصور کردن انسانها ندارند. جغرافیا و مکان وجود دارد، اما سرزمینی وجود ندارد که انسانها لذت زیستن را بچشند. از عشق، اعتماد، دوستی، امید و آرزو که شاخصترین وجوه زندگیاند، محرومند. خواننده یاد این حرف بلز پاسکال میافتد که درباره زندگی گفته بود: «آنگاه بهتصور آورید مردمانی را که همه در غل و زنجیرند و همه نیز محکوم به مرگ. هر روز عدهای پیش چشم دیگران کشته میشوند، مابقی خویشتن را در وضعی شبیه به سایرین یافته، همگان درهم خیره شده، غرق در محنتاند و از هر امیدی محروم؛ و همه نیز ایستادهاند: بهانتظار نوبت خویش – این چنیناست تصویری از وضع بشر.»
حتی خوشطینتی و نوعدوستی کسانی چون پویراز، بیشتر از آن که مشکلی را حل کند، بر مصایب میافزاید و ماهیت این زنجیر را تغییر نمیدهد. یاشار کمال در نشان دادن این جبر، این بیاختیاری، این عدم آزادی، بهحق خوب کار کرده است؛ هر چند خودِ من از شخصیتپردازیهایش چندان راضی نبودهام. به بیان دیگر او در تصویر وضعیت سنگ تمام میگذارد، فضای کلی را بهنحو عالی میسازد، اما در فردیتسازی از دیدگاه من خیلی قوی کار نمیکند. رویکرد یاشار کمال هم به رفتارگرایی است و هم نفوذ به ذهن شخصیتها، اما کمتر کسی از آنها شخصیت کامل پیدا میکند؛ ضمن اینکه متعالی بودن عدهای از این شخصیتها چندان باورپذیر نیست.
بهعقیده نگارنده لازم بود که نویسنده لایههای درونی شخصیتها را بیشتر بازنمایی میکرد. اگر توصیفهای متن کمتر میشد و در مقابل به این رویکرد اهمیت بیشتری داده میشد، رمان اعتلای بیشتری مییافت؛ چون به هر حال این رمان به دلیل بافت قصه، رمان شخصیت است.
اصل قصه، جذاب و خواندنی است و بدون اینکه به ذکر مصیبت گرایش پیدا کند، از ناتوانی انسانها در برابر قدرت حکایت میکند. اینجا قدرت نهفقط دیوار ناپیدای جزیره و آبهای محاصرهکننده آن است، بلکه مجموعه عواملی است که تکتک افراد را در آنجا به بند کشیده است. حتی عشق هم که با شرح و توصیفهای زیادی در رمان جلوه مییابد، «احساس تمام عیار خوشبختی نمیآفریند.»
واقعاً چرا در این جامعه نمادین کسی دل به کار، آموزش، و حتی دوستی نمیدهد. حاجی رمزی از کمکاری کارگرها مینالد. او علت نهایی پایین بودن بهرهوری را نمیداند و توقع دارد که از دل خرابهها گنجها به دست آورد. با صدای غیظ آلود و لبهای لرزان به پویراز میگوید: «این کارگرها اصلاً کار نمیکنند. حتماً باید بال سرشان باشی. کار یاد نگرفتهاند که. چیزهایی که از کلیسا در میآید، به هیچ دردی نمیخورد. یک چند تا درخت و یک مقدار کم سفال، همین.»
افرادی همچون فاکی هم در این داستان که شاد و سرزندهاند، فرجامی درخور استعداد و تواناییشان نمییابند. او به شکلی نمادین به شخصیتهای اسطورهای نزدیک میشود، و گرچه «از زمان خلقت دنیا به این سو، زبان پرندها را دو نفر میدانستند، اولی سلیمان و دومی فاکی تیران.» اما مرگ او مرگی اسطورهای نیست، بلکه مرگ انسانی مهجور و گمنام است.
خوشبینی افراطی نویسنده نسبت به انسان و انسانیت، به رفتارهای مردمانی تسری پیدا میکند که جنگ هاتی خونینی را تجربه کردهاند و از آسیبهای و عوارض این حنگها در رنج و عذابند. گرچه باور داریم که هیچ انسانی بد به دنیا نمیآید و مقوله «ذاتاً بد» واژهای نیست که روانشناس و جامعهشناس را متقاعد کند، اما باور داریم که خوی و خصلتها در جریان مناسبات و روابط اجتماعی شکل میگیرند و رفتارها متناسب با انبوهی از واکنشهای فردی و جمعی و افکار عمومی پیرامون مضمون پیدا میکنند. از این رو شرایط سخت و ناگوار فقط تا مدتی سازنده و خلاق است و بعد از آن، موجبات تخریب شخصیت میشود. بهطور به عام مناعت طبع و عزت نفس لطمه میرساند، نوعی فساوت در آدمی پدید میآورد و نسبت به درد و مصایب همنوعان او را بی تفاوت میکند. تحول پویراز راهزن و خوانخوار در جلد اول به انسانی صبور، نیکوکار در جلد دوم تبدیل میشود؛ موجودی معذب که وقتی به گذشتهاش فکر میکند فقط اجساد زنها و مردهایی را به خاطر میآورد که آنها را بیرحمانه کشته است. تحول او از منظر داستاننویسی موجه است، اما سفید شدن ناب او تصویری باورپذیر نیست. دیگر شخصیتها هم اساساً بیش از حد امکانات مادی و معنوی «شرایط حاکم» گرایش به نیکی دارند. تردیدی نیست که نیروی نیکی انسان عظیم است، اما در چه شرایطی؟ جوامع جنگزده جنگ دوم جهانی در اروپا و مردمان محرومیت کشیده جوامع خفقانزده اروپای شرقی توتالیتاریستی – که دست بر قضا بخش «مهربان» اروپا را تشکیل میدادند- و سقوط اخلاقی آنها و گرایش عمومیشان در اتصال به مراکز قدرت، همه و همه مؤید این ادعا است. تنها شخصیت منفی و منفور رمان حاجی رمزی، کارگزارانش و ژاندارمها هستند که برای ارزیابی آنها باید منتظر جلد سوم ماند.
یکی از مقولههایی که در این رمان جای بحث بسیار دارد، مفهوم «خیانت» است. صالح و اسماعیل امانتهایی در دست دارند که از فروش آنها خودداری میکنند. اما صالح به دلیل امانتداری مورد لعن و اسماعیل مودر ستایش قرار میگیرد. البته او را هم راضی به فروش امانتها میکنند، تنها به این دلیل که خردیارد و طرف معمامله موسی کاظم افندی و یارانش هستند.
درباره این موضوع بسیار مهم بحثی در فلسفه خصوصاً فلسفه اخلاق هست که نمیتوان از ان گذشت. فلسفه اخلاق، به ویژه نزد ارسطو، اسپینوزا و هربرت اسپنسر بر این اعتقاد است که امانتداری، وفای بهعهد، خیانت و نادیده گرفتن قول مقولههایی انتزاعیاند، نه به این معنا که مابهازای عینی ندارد (مانند مقوله بلندی و زیبایی) بلکه به این معنا که مستقل از مکان و زمان و شرایط و شخصیتها است. از این دیدگاه خیانت در امانت در همه حال قبیح و زشت است، حتی اگر امانتگذار جانیترین و فرومایهترین فردی باشد که امانتگیرنده میشناسد. از این منظر اگر برای مثال کالیگولا، هیتلر و استالین هم امانتی نزد ما گذاشتند، باید عین آن را به آنها برگردانیم. اما اوجگیری جنبشهای آنارشیستی قرن نوزدهم این دیدگاه را زیر سؤال برد. سپس بلشویسم «رعایت اصول امانتداری در حق استثمارگران» را به کلی مردود شمرد و آن را عین خیانت به طبقه کارگر و در نتیجه بشریت و تاریخ تلقی کرد.» در همین زمینه مقالههای پرشماری هم نوشته است. بعدهاتر نویسندگان و نمایشنامهنویسها و شاعران، خصوصاً آنها که تفکری لینینی – استالینی داشتند، مانند برشت، به صراحت این باور را در ادبیات هم جا انداختند که «امانتداری در حق ستمگران عین خیانت به ستمدیدگان است.» این که چه کسی در این مورد برحق است، جای بحث بسیار دارد و نیازمند بحثی فلسفی است، اما به هر حال در این رمان باز هم بهنوعی مطرح میشود؛ بدون اینکه به لایه ژرفتری از روایت دست یابیم- درحالیکه این موضوع، چه از دید شخصیتها و چه راوی دانای کل نیازمند ژرفنگری بیشتری بود.
این موضوع هم به قدر کافی بازنمایی نشده است که اگر «شخص خوبی» مرتکب اشتباه و خطای عمدهای شود، آیا باز هم میتوان به او عنوان «خوب» داد یا خیر؟ در مقابل موضوع دیگری خیلی خوب ساخته شده است: اینکه در یک جامعه بسته و متکی بر جبر، فرهنگ کار معنای خود را از دست میدهد و کسانی که زحمت میکشند، بر خلاف جوامع دموکراتیک مورد تمسخر قرار میگیرند. البته دل نبستن به کار به پیچیدگی موضوع خیانت نیست، زیرا مقولههای دلبستگی به جامعه یا وابستگی به آن، از جمله مباحثی است که جنبه ملموستر و پراکتیکالتری دارد. یاشار کمال در نمایش این عدم دلبستگی خیلی هنریتر و دقیقتر کار کرده است، بههمین دلیل هم رفتار و افکار شخصیتها موجه است.
موضوع دیگری که در رمان به نحو قابل تحسینی بازنمایی شده است، مساله همزیستی و همگرایی فرهنگی اقوام مختلف است که نویسنده آن را به شکل ضمنی در روایت جا انداخته است.
این رمان هم مانند «بنگر فرات خون است»، بیش از هر چیز حاصل فلسفه و روانشناسی دوران معاصر است، محصول روانپریشی سالمترین انسانهایی است که تازه پا به دنیای مدرن گذاشتهاند. در عین حال زاییده برداشت نهایی نویسندگان عصر ما از فراز و فرودهای تعاملهای فرهنگی متنوع جهانی است؛ از جمله تقابل دو مقوله متضاد جنگ و نوعگرایی انسانها. بههمین دلیل میبینیم که رمان بازنمایی وحشت انسانهایی است که خود با اعمال خشونتبارشان، وحشتآفرینی میکنند. پرداخت ژرف نویسنده فقط به این مفاهیم محدود نمیشود، بلکه او طبق جهانبینی خود، به اصل دیگری هم پایبندی نشان میدهد و آن، اصل نیاز انسانها به یکدیگر است. گرچه رگههایی نسبتاً قوی از ناتورآلیسم در این داستان دیده میشود، اما نویسنده متن را در مجموع در این بستر محدود نمیسازد و حتی تا مرز نگرش جدید به طبیعت و خودبازنگری پیش میرود. بنابراین خواننده دقیق پی میبرد که در ورای وجوه ناتورآلیستی اثر، متن از طریق کنش و تفکر شخصیتهایش در شاخههای متنوع دیگری هم گسترش مییابد.
۷ لایک شده