جین
استیون کولن
برگردان حمید یزدان پناه
راشل از آن دخترانی ست که موهایی مثل مادرش طلایی دارد. هر دو مثل هم موهای شان را درست می کنند؛ افشان روی شانه ها، بدون روبان یا گیره ی سر. دست های راشل هم مثل دست های مادرش هستند؛ سفید و لطیف. دست هایی برای این که در دست گرفته شوند، نه این که دست هایی را بگیرند. چشم های راشل روشن است و شفاف؛ مثل چشمه ای ار آب، آبی. به نظر مردم، راشل خیلی زیباست، خودش هم می داند. موقع غذا خوردن دستمال سفره ای روی دامن پهن می کند و با چنگال غذا می خورد، بعد که دندان هایش را مسواک می زند و موهایش را شانه می کند، مقابل آینه می ایستد و خودش را ورانداز می کند و بارها لبخندی را که روی لب هایش نقش می بندد، تکرار و تمرین می کند. من هم که تماشایش می کنم از نگاه کردن به خودش باز نمی ماند. خیلی دوست دارد نگاه اش کنی.
حالا که راشل رفته من هم می توانم همین جا بمانم. تمام طبقه ی پایین متعلق به من شده: با دو اتاق خواب (برای من و او) و یک حمام که آینه دارد. هفته ی آینده، همه ی خانه از آنِ من خواهد شد. مامان و بابا می خواند بروند او را ببینند. مامان می گوید: حالا وقت تعطیلات نیست. فقط مدرسه های خیریه و مذهبی جای دخترانی مثل راشل است، برای این که به آن ها یاد می دهند تا همه چیز را فراموش کنند و دوباره همان دختران سابق باشند.
مامان می گوید فراموش کردن خیلی مشکل است. جای زخم ها از بین می روند اما راشل در خیال خود احساس می کند، هنوز هم دچار زخم است و خون ریزی. این گونه زخم ها فقط با استراحت طولانی در مدرسه های تحت حمایت دولت، قابل علاج هستند.
شب، وقتی تاریکی او را به احساس سیاه آن شب می برد، فقط پرستاران می توانند کمک اش کنند. بدون آن ها یادآوری گذشته و تجدید آن خاطره، او را به حالت خفگی می کشاند. مامان و بابا خیلی تلاش می کنند تا حالت خفگی را از او دور کنند ولی تلاش آن ها موثر نبود. دو هفته ای که راشل به خانه آمد هر شب دچار همان حالت می شد. می توانستم صدای ناله اش را از آن طرف دیوار بشنوم. مثل جیغ بچه ای که بدون شیر مانده. وقتی دست هایش را به شکل گهواره در می آورد و خودش را آرام تکان می داد تختخواب قژقژ می کرد. بعد که شروع می کرد به جیغ زدن، مامان و بابا به طبقه ی پایین می دویدند، تکان اش می دادند، بیدارش می کردند و درآغوش اش می گرفتند. مامان و بابا جیغ زدن هایش را متوقف می کردند ولی صدای ناله هیچ وقت قطع نمی شد. صدا از اعماق وجودش بر می آمد و در سرش غرش می کرد.
راشل، قبل از کریسمس مادر می شد. مثل بختک، حاملگی هم خود به خود متوقف نمی شود. فقط رشد می کند. راشل جوان است. فقط هیجده سال دارد. مامان بیست و هشت ساله بود که راشل متولد شد و تقریبن سی ساله که من به دنیا آمد. مردم همه فکر می کنند که مجبور به سقط جنین خواهد شد، ولی مادر هنوز هم نگران این است که بچه شبیه به کیست. در نهایت که همه چیزش مثل راشل نیست، حتمن نصف قیافه اش باید شبیه به مردی باشد. یعنی انگشتان نی نی زمخت است؟ برای مسوولان خانه ی خیریه که راشل در آن استراحت می کند از گذشته ی راشل چیزهایی گفته ایم: پرنده ی خوش آواز پیر و خانه ای برای عروسک ها که فقط مال ما دو نفر بود. اشتهای راشل خوب است و این به خاطر رسیدن غذا به بچه است.
یادم هست که در خانه اسباب بازی های ما، راشل و جین دو عروسک شبیه به هم بودند و بچه های شان عروسک های کوچکی به اندازه ی یک پاک کن. بچه های ما خیلی به هم شباهت داشتند. از وقتی که مامان دیگر برای ما عروسک های بابا نخرید. شوهران ما همیشه در اداره بودند و کار می کردند. ما روی نیمکت منتظر آن ها می نشستیم. درست مثل مادر که مقابل پنجره می ایستاد و به امید آمدن بابا بیرون را نگاه می کرد.
مامان و بابا آماده می شوند تا بروند ولی با این که مامان هنوز هم سرش خیلی شلوغ است ولی کارهایی را که باید یادم بماند روی کاغذی نوشته: آب دادن به گل ها، غذا دادن به دومینو، و توجه کردن به این نصیحت ها. قسمت آخر خیلی اهمیت دارد. هیچکس نباید بداند که من تنها هستم. باید مواظب باشم که درها قفل باشند و مطمئن باشم که پنجره ها بسته اند. مادر دست مرا می گیرد و می گوید برای همه ی ما این موضوع خیلی ناراحت کننده است. مثل پرنده ی کوچکی دستم در دست اش می مانست. از درس های مدرسه با هم حرف می زنیم، از نقاشی های آبرنگی که من کشیده ام. وقتی هر دو شام درست می کردیم من از نقاشی چهره ی خودم که می خواهم بکشم برایش می گویم. بابا به زودی می آید خانه و بعد غذا می خوریم. آن ها فردا می روند.
مثل خیلی از دخترها، راشل هم بعضی کارها را دوست داشت. دوستان اش را دعوت می کرد و به موسیقی مورد علاقه ی خودشان که از ضبط صوت استریوی پدر پخش می شد گوش می کردند، می دیدیم که ماری جوانا می کشند و پسرها را مچل می کنند. کار راشل همین شده بود، یا این که هر چند وقت با یک نفر باشد ولی حالا راشل رفته است. کاغذ- نوشته ی مامان را پاره می کنم. به دَرَک که گل های باغچه از تشنگی بمیرند. به درک که دو مینو از نخوردن شیر، در خانه ی همسایه وغ بزند. به درک که کاغذهای مشق و مدرسه روی هم تلنبار شوند، می خواهم برهنه در آینه لبخند بزنم و در روشنایی پنجره موهایم را روی شانه ها افشان کنم تا شب که می شود صدای باز شدن یکی از درهای این خانه ی خالی را بشنوم، و بعد به نرمی شاخه هایی که قبل از آمدن طوفان، برابر پنجره ام آرام حرکت می کنند، روی پله ها صدای قدم های پا بیاید: اول صدای پای او، بعد صدای پای مامان و بابا که ناگهان سر می رسند.
۲ لایک شده