حاشیهای بر داستان «لنگه کفشها» نوشته موسوی
مرتضی خبازیان زاده
در یکی از شهرهای کوچک شمالی، از همان شهرهایی که تابستانهای شلوغ از گردشگران رنگارنگ دارد و زمستانهای مهگرفتهی رویایی، شهردار تصمیم به امحای سگها گرفت. چند وقتی بود که صدای سگها از دور میآمد اما خود سگ ها معمولا نزدیک نمیشدند. انگار ترس از آدمها در جان نیمبندشان جا خوش کرده بود و به آدمها نزدیک نمیشدند. چه کسی میگوید سگها هفت جان دارند و هر کدام از جانهایشان با چند جان آدمی برابری میکند؟ من که باور ندارم. با چشم خود دیدم که تیر از تفنگ مامور شهرداری، راست توی گردنش نشست و اگر هفت جان هم میداشت، هر هفت جان به چشم بهم زدنی از تنش درآمد و بیجان شد.
در یکی از شهرهای کوچک شمالی، نزدیک حاشیه شهر، سگ سرگردانی آمده بود و روبهروی خانه جا خوش کرده بود. روزها اغلب چرت میزد و غروبها همان اطراف میچرخید و وقتی شهر بهسوی نیمهشب خیز برمیداشت، از زیر درخت بلند میشد و همان اطراف چرخی میزد. پوزه در زبالههایی میبرد تا ببیند از گردشگرانی که از آن شهر شمالی عبور کرده بودند، چیزی برای از صدا انداختن حفره «هل من مزید» مییابد یا نه و البته نمیدانست که اغلب گردشگران را پروای او نبود و هیچ در اندیشه گرسنگی و تشنگیاش نبودهاند. چه کسی به او تکهای نان تعارف میکرد؟ یکی از آنها من بودم که اول تهمانده غذایمان را تعارف، اما بعد غذای اختصاصی برایش آماده میکردم. آن سگ بعدها با یکی دیگر از سگهای ولگرد پیمانی سگوار بست، بچهدار شد و من تا از شیر گرفته شدن تولهها را شاهد بودم. بعد ناگهان شهرداری همه مردان تفنگ به دستش را به صف کرد و لوله تفنگها به طرف سگها نشانه رفت. می گفتند مردم آن شهر از تعداد سگهای ولگرد ترسیدهاند. روزی از روزها ماشین سگکشی به حوالی مسیر نوگوراب افتاد. جایی که سگ توله هایش را از آب و گل بیرون میکشید. ماموری تفنگ را نشانه رفت. روبهروی مگسک تفنگ سگ نر سفید بود… پدر تولهها و به همان تیر اول افتاد. سگ ماده فرار کرد و یکی از تولهها دنبالش کشیده شد. آن سگ زنده ماند تا در داستانی از محبوبه موسوی با عنوان «لنگه کفشها» یادگاری از آن شهر کوچک شمالی باشد، هرچند دیگر هیچوقت آن سگ را ندیدم اما سروکلهی تولهی ترسیدهاش بعد از مدتی پیدا شد. پایش انگار ضرب خورده بود.
داستان لنگه کفشها داستان از آن سگ و آن کشتار نشانی دارد اما همه آن ماجرا نیست. نویسنده از آن اشارهای برداشت کرده تا غمنامهی خودش را بنویسد. اندوه از دست رفتن نگین سبز شمالی. من آن سگ را دیده بودم که هر جایی را وارسی میکرد تا بتواند جایی برای به دنیا آوردن تولههایش پیدا کند. خانهای که ما در آن زندگی میکردیم در و دیوار درست و حسابی نداشت. در واقع خیلی راحت میشد از بیرون وارد محدودهای شد که به خانه آقای اسلامی شناخته میشد. صاحبخانه دوست داشتنی ما نگران این بود که سگ در گوشهای از آن حیاط درندشت جا خوش کند. این بود که سگ را میتاراند. سرانجام فهمیدم که سگ در کارگاه چوب بری نوروزی تحت محبت کارگرهای چوببری قرار گرفته و به او جا دادهاند. این بود که سگ اگر گاهی پیدایش میشد به قصد بردن لنگهای از کفشها بود تا بتواند بچههایش را بر فرشی از کفش به دنیا بیاورد. هر چه باشد لنگه کفشها از زمین هم نرمتر بودند و هم گرمتر. نویسنده میبیند که سگ لنگه کفش به دندان به طرف کارگاه چوب بری میرود. به خاطر دارم که روزی از روزها، وقتی با هم از کنار درختی میگذشتیم که سگ را آنجا دیده بودیم، از پیرمردی که همان نزدیکی خانه داشت و گاهی به سگ غذا میداد سوال کردیم که سگ کجا رفت و چه شد؟ پیرمرد اول ناباور و مردد بود اما بعد اطمینانش جلب شد.
«پرسیدم: خبر داری از اون سگه که اینجاها میپلکید، حامله هم بود، میدونی چه بلایی سرش اومده؟ مدتیه نمیبینمش.
دستهایش را کرده بود توی جیب شلوار شندرهاش و شل و ول ایستاده بود. قوز کرده بود. سیگار نصفه و نیمهای از لبش آویزان بود. سیگار را با دندانهایش گرفت و گفت: واسه چی؟ چی کارش داری؟
گفتم: هیچی…»
این تکه از داستان عین واقعیت است. من هم آنجا بودم و دیدم که چطور پیرمرد با ناباوری و شک نگاه میکرد. احتمالا داستان از اینجا در ذهن نویسنده شکل گرفته است؛ سگی که لنگه کفش به دندان میگرفته، پیرمردی که میدانسته سگ کجاست و در ضمن خبر داشته که هر انسانی خطری بالقوه برای سگ است و شهر شمالی. صاحبخانهای که هرچند روزگاری سگ داشته اما از این سگ گریزان است و… حتما چیزهای دیگری هم بوده که در ذهن نویسنده به رسوبی قدیمی تبدیل شده و در پی فرصتی بوده تا خود را تا داستان برکشد.
به خاطر دارم که در یکی از آن زمستانهای پر برف شمالی، پسر صاحبخانه، چکمه به پا و تفنگ به دوش گنجشکهایی را نشانه میگرفت که برای برداشتن یکی دو دانهای که ناغافل روی ایوان خانه افتاده بود، فرو میآمدند و می دانم که یکی از ناراحتیهای آن روزها دیدن گنجشکهایی بود که مثل سنگ از روی شاخه می افتادند یا روی ایوان خانه بال بال می زدند.
«خوشبختانه بعد از یک هفته بارش بیوقفه برف بند آمد و هر طور بود بالاخره یخبندان ده دوازده روزهی بعد از آن هم تمام شد. تلهها و دامها برچیده شدند و زندگی به روال عادی خود برگشت. چند روز بعد از آن برف بود که تازه عروس در خانهام را زد. وقتی در را باز کردم کیسه فریزری را جلو صورتم گرفت و توضیح داد گنجشکهای شکار شدهشان آنقدر زیاد است که نمیدانند با آنها چه کنند. گفت اگر گنجشکها زیاد توی فریزر بمانند بیمزه میشوند و خوب است من هم طعمشان را امتحان کنم. نتوانستم حتی یک بار درست به آن حجم کرمرنگ مچاله درون کیسه فریزر نگاه کنم. رویم را برگرداندم و گفتم: نه تورو خدا، من دلشو ندارم…»
به نظرم محبوبه موسوی توانسته از ترکیب چند المان داستانی خواندنی در بیاورد. او سگ را به همدست پیرمرد تبدیل میکند تا از کسانی که احترام زمین را نگه نمی دازند انتقامی سخت بگیرد. نمیخواهم بگویم آخر داستان چه میشود اما همینقدر اشاره میکنم که لنگه کفشهایی که سگ در واقعیت شهر شمالی برای گرم نگه داشتن تولههایش میبرد، در داستان لنگه کفشها به اشارهای مرگبار تبدیل میشود. نویسنده اگر در عالم واقع از نزدیک شدن به سگ میترسید، در عالم داستان از همه کسانی انتقام گرفته است که قدر زمین هنوز زیبایمان را نمیدانند. سهل است که در انتهای داستان دهلیزهای ترسناکی از خیرهسری آدمی گشوده میشود.
«دو روز بعد با ضمانت خانواده تازه عروس از زندان کلانتری بیرون آمدم. از اتهام همدستی تبرئه شدم. تا هفتهها پایم نمی کشید از آن طرف خیابان بروم، همانجایی که خانه پیرمرد بود و سگ…»
محبوبه موسوی با کنار هم گذاشتن اجزای واقعی از یک شهر شمالی و عناصری از خیال، داستانی سراسر هول و هراس آفریده است.
………………………
لنگه کفشها؛ داستان دوم از کتاب «خانهای از آنِ دیگری»؛ نشر مرکز؛ ۱۳۹۴
۹ لایک شده