حسب حال بیمارستانی ام
مجید زمانی اصل
نه از بادگیر و نه از بادبان ها
و نه از صخره های سترگ
نه از هیچ بیشه ای جنگلی رودی
درست از درب کافه بیرون آمد
کلاه اش را تا پیشانی اش
آرام پایین می آورد
یقه ی پالتو اش را باز می کند
میان دو گوش هاش
سیگاری می گیراند
و دود و مه از دهان و منخرین اش رها می شود
و از من شناسنامه ام را طلب می کند
و با دندان نیش صفحه ی آخر را
پاره می کند
و در هوا تف می کند؛
همراه با دود و مه ای خفیف
و تکه کاغذی از پاکت سیمانی پاره می کند
و همین شعر را که من در حال نوشتن آن ام
می نویسد و بر کف دست ام می گذارد
و تنها یک جمله ی کوتاه می گوید و
می رود
من عالی مقام مرگ ام
شاعر!
و مرا رها می سازد
در حالی که دراز کشیده ام
بر برانکاردی روان
پرستاری به پرستار دیگر می گوید:
این فردا صبح ساندویچ می شود.
در حالی که تکه شعری در مشت ام
از دیدگان مرگ پنهان داشتم
و آن تکه شعر از این قرار است؛
شعر را می بازی
به قمار آه هات به رویاهات
اگر ات که ننهادی پلک هات
به محراب
در خواب
به بال فریشته ای ….
و من زنده مانده ام!
۵ لایک شده