خواب آن بی خواب را یاد آورید!
یادمان احمد شاملو
کیوان باژن
قطاری که نیم شبان نعره کشان
از ده ما می گذرد
آسمان مرا کوچک نمی کند
و جاده ای که از گرده پل می گذرد
آرزوی مرا با خود
به افق های دیگر نمی برد
درسال ۱۳۰۴ درکوچه پس کوچه های «تهران»،کودکی پا به آوردگاه جهان گذاشت که سالیان بعد،غول زیبای تعهد، از آن سربرون آورد وشاعری شد که هیچ گاه مردم اش را فراموش نکرد وهمواره فریادهایش ازدرد مشترکی سخن می گفتند و ازخاکی که باید سبز باشد و… نیست.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن!
«احمد شاملو»(ا. بامداد) در بیست و یک آذر سال ۱۳۰۴ در خیابان «صفی علی شاه» به کشتزار زندگی وارد شد. دوره ی دبستان را در «خاش» زاهدان و مشهد و دبیرستان را در بیرجند و مشهد و تهران گذراند و هر چند بعدها در گرگان و رضاییه سعی کرد تحصیلات دبیرستان را دنبال کند اما نوع شغل پدرش که افسر ارتش بود و خانه به دوشی های اجباری خانواده، مجبورش کرد به ترک تحصیل. شاملو در همان آغاز جوانی وارد فعالیت های سیاسی شد که پیامد آن دستگیری در تهران و انتقال به زندان متفقین در رشت بود و به این ترتیب بیس و یک ماه را به جرم جاسوسی برای آلمانی ها در زندان گذراند تا سال ۱۳۲۴ که آزاد شد.
«سال ۱۳۲۰ من جوانکی در حدود پانزده و نیم ساله بودم… یک چیزی توی ذهن ام فرو رفته بود که روس و انگلیس مانع پرواز این ملت بدبخت هستند… به این سادگی وارد یک جریان ضد متفقین شدم که کارم به زندان کشید … سی و دو، سه نفر از کارمندها و کارچاق کن ها ی دولتی را هم گرفته بودند. دیدم این آدم ها که نام و آوازشان مثل صدای طبل تو کله می پیچید، چه قدر حقیرند… سر یک تکه نان که این،از بشقاب آن برمی داشت دعواشان می شد. خود این برخورد برای من، یک نوع دانش گاه بود که آدم های سیاسی و ژنرال ها و سرلشگرها و مدیرکل ها، آدم هایی واقعا بی معنا و بی شخصیت وخالی و پوچ هستند.»
در همین دوران است که با مرگ به طور جدی آشنا می شود. این آشنایی اما، به همان اندازه زود بود که آغاز فعالیت های سیاسی اش.
زمان، زمان پیشه وری است و دموکرات های چریک، او را به همراه پدرش «حیدر شاملو» می گیرند تا پای دیوار به گلوله ببندند.
«سال ۱۳۲۴ بود. از زندان متفقین آزاد شده بودم و با خانواده به رضاییه می رفتم. پدرم افسری بود که به دلیل کله شقی هایش، همیشه از این طرف کشور، به آن طرف کشور تبعید می شد . خاش، چابهار، مشهد، یک ماه این جا، دو ماه جای دیگر. حالا نوبت رفتن به «رضاییه» بود. کلانتر مرزی بود. داخل ساختمان دولتی نشسته بودیم که دموکرات ها به سراغ مان آمدند . ما- من و پدرم- را گرفتند و بردند. مدتی ما را کت بسته درانتظاری کشنده، در پناهگاه، نگاه داشتند. شب که شد ما را جلوی دیوار، روبه روی جوخه ی اعدام بردند و چشم مان را بستند. فداییان مسلح، به خط شدند و پدرم دراین لحظه طوری ایستاد که سپر بلای من باشد. خودم را کنار پدر کشیدم. تن به مردن داده بودم. دل تو دلم نبود. مرگ را یقین داشتم. اما مرگ با شلیک های ناگهانی نمی آمد. انتظار، کشنده و طولانی بود… هجوم هزاران خاطره در ذهن ام، مرا به سرحد انفجار کشانده بود. چرا معطل می کردند؟ چرا کارم را تمام نمی کردند؟
دو ساعت جلوی جوخه ی اعدام ایستاده بودیم. علت تاخیر مرگ این بود که فرمانده ی پناهگاه، یک آن در تصمیم خود تردید کرده و مصلحت دیده بود که با فرمانده اش مشورت کند. فرمانده ی او، پدرم را خوب می شناخت و پادر میانی اش باعث نجات ما از مرگ شد. تکلیف من در این دو ساعت، با مرگ و زندگی روشن شد. پس از آن، هیچ گاه از مرگ نهراسیدم. مرگ تن برایم بی اعتبار شده بود. .. من عشق را یافته بودم. زیبایی را، حماسه ی حیات را… از آن شب به بعد، هیچ چیز در زندگی، مرا نترسانده است. بر مرگ پیروز شده بودم و بر تمامی ترس ها یی که ازجسم زاده می شود… راستش موضوع زندگی و مرگ تن را سال هاست که برای خودم حل کرده ام و با هیچ کدام مسئله ای ندارم . انسان، کاملا برحسب تصادف به دنیا می آید، اما مرگش حتمی است و همین مقدار مرگ است که به زندگی معنا می دهد. انسانی که دانسته زیسته و لحظه لحظه ی عمرش، معنا داشته، آبروی جامعه، پشتوانه ی سربلندی و بخشی از تاریخ یک ملت است. حتا هنگامی که محیط او، به درستی درکش نکند. من به خاموشی تقدیری جسم او اشک نمی ریزم . حضورش حرمت آموخت و لاجرم غیابش به این حرمت، ابعاد افسانه ای می بخشد.»
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش به ابتذال شکننده تر بود
هراس من – باری- همه از مردن
درسرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
فعالیت ادبی «شاملو» متعاقب همین دوران، و یک سال بعد از ازدواج اولش درسال ۱۳۲۷ آغازید. نخست اداره ی پنج شماره ی مجله ی «سخن نو» و بعد هم، مسئولیت هفت شماره از نشریه ی «روزنه». بعدها بود اما، درسال ۱۳۳۰ که مجموعه ی شعرش به نام «قطعنامه» منتشر شد.
«خود من، شعر را ازطریق نیما شناختم. پیش از او فقط به حافظ دل بسته بودم. بعد برحسب اتفاق، به ترجمه ی فرانسوی شعری از لورکا برخوردم که کنجکاوی مرا به شدت برانگیخت. اما دستم به جایی بند نمی شد. خرید کتاب پول لازم داشت.»
تولدی تازه
اگر تردید فرمانده ی «رضاییه» و مشورت او با فرمانده ی بالا دستی اش را تنها معجزه ای استثنایی در این سرزمین اعجاز که به تعبیری سرزمین گل و بلبل نیز نامیده شده! بدانیم که به هرحال جوانی را از مرگ نجات داد و تولدی بود برایش، تولد حقیقی «شاملو» – شاملوی هنرمند- درسال ۱۳۳۶ با انتشار مجموعه شعر«هوای تازه» رخ داد. او به این ترتیب توانست خود را به عنوان شاعری جوان که راهی نو را در شعر بعد از «نیما» می جست، بشناساند. «شاملو» ازاین سال تا سال آشنایی و بعد ازدواجش با «آیدا» یعنی سال ۱۳۴۳که در واقع ازدواج سومش نیز بود و شروع زندگی به شدت عاشقانه اش با او، به ترجمه و انتشار رمان «پابرهنه ها» اثر«استانکو» و قصه ای کودکانه با عنوان«خروس زری و پیرهن پری» و مجموعه شعر «باغ آیینه» دست زد و هم چنین به مدت دوسال سردبیری «کتاب هفته» را عهده دار بود. نتیجه ی ازدواج عاشقانه اش با «آیدا» هم چنین دو دفتر زیبا و به یادماندنی به نام های «آیدا درآینه» و«آیدا، درخت،خنجر وخاطره» است که نشان دهنده ی علاقه اش به «آیدا» و زندگی مشترک با او بود.
اما چیزی که درفعالیت های «شاملو» چه در روزنامه نگاری و چه در شعرهایش نمود دارد؛ تفاوت سبک کارش با دیگران است. بی ادعایی او و عشق به کار،هم چنین دغدغه ی او برای تحقق ارتباط هرچه بیش تر بین «روشنفکر» و «توده» اساس کارش بود. چه به لحاظ نوع کار روزنامه نگاری و چه به لحاظ سبک کارش دربه وجود آوردن پیوندی بین زبان و گویش و دید کاربردی و نه صرفن انتزاعی. همه ی این ها چنین تفاوت هایی را آشکار می سازد. چیزی که متاسفانه و صد افسوس درهنرمندان برج عاج نشین سال های اخیر، به کلی محو و نابود شده و دیده نمی شود.
هیاهویی که این روزها درهنر به طوراعم و شعر به طوراخص برپا شده، نه تنها مورد نیازمردم و دررابطه با کار ومعیشت شان نیست بل، این نوع هنراساسن سعی دارد تا با فاصله گرفتن ازمفاهیم کلی عینی و ذهنی مردم، خود را به دردسر نینداخته، آرام درگوشه ای به کارش بپردازد.
«شاملو» درادامه ی فعالیت هایش درسال ۱۳۴۶ هم زمان با تشکیل «کانون نویسندگان ایران» به عضویت آن درآمد و دو سال بعد ازآن هم به تدریس زبان فارسی دردانش گاه پرداخت. او هم چنین به کارهای تحقیقاتی و نقد وتحلیل پرداخت. درواقع دهه ی پنجاه سرآغاز جدیدی در گسترش هرچه بیش تر کارهای ادبی «شاملو» بود. فعالیت های اما، همراه کلام آتشین اش که دیگر به تندی گراییده بود و البته که به مذاق حاکمان خود فروخته وچپاول گر، خوش نیامد و سرانجام مجبورش کرد جلای وطن کند. انتشارمجموعه ی شعر« ابراهیم درآتش» درسال۱۳۵۲، کار تحقیقی «حافظ شیراز» ۱۳۵۶، و دفترشعر«دشنه دردیس» ۱۳۵۶ ، نمود بارزچنین کلام آتشبن و روح تسلیم ناشدنی اوست.
همه ی این ها ازطرفی، تو را به شگفت وا می دارد و از طرفی دیگر، نشان گر نوع کار«شاملو» بود. این که برای او، حوزه ی کار، مفهوم نداشت. آن چه مهم بود داشتن ارتباط منسجم با مخاطب و تطبیق هرچه بیش تر فکر وذهن درجهت ارتقای فرهنگی مردم درجهت استقلال مادی وفکری جامعه و تحقق آزادی بود. به این ترتیب از هرتریبونی استفاده می کرد. از شعر، مقاله و ترجمه گرفته تا کار در حوزه ی متون کهن، بازنویسی «حافظ شیراز»، افسانه های «هفت گنبد نظامی» و ترانه های «ابوسعید ابوالخیر» و« بابا طاهر» و «خیام».
دراین زمینه کوشش بیش ترش معطوف بود به مرتبط ساختن متون قدیمی با علایق امروزی جوانان . انتشاراشعاراستادان کلاسیک ما چون «حافظ» و «مولوی» و «خیام» به صورت نوار کاست، با صدای رسای خود او و نحوه ی درست خواندن این اشعار، حاصل چنین طرز فکری بود.
راستی که چه کسی را سراغ داریم درسال های اخیر چنین مشتاق و خستگی ناپذیرکارکرده باشد و با تواضعی شگفت، سهم خود را درارتقای کیفی فرهنگ و ملت کشورش که به آن عشق می ورزید انجام داده باشد. این تلاش بی وقفه، تو دهنی جانانه ای است به همه ی آن هایی ک سعی دارند با ادا و اصول روشنفکرمآبانه، جریان هنروادبیات را درمسیری بی بو و بی خاصیت و مجرد و انتزاعی رهنمون کنند.
«شاملو» پس از ترک اجباری ازوطن، سراز«لندن» درآورد. اما آن جا هم دست از تلاش برنداشت و با همکاری «غلام حسین ساعدی» البته با مشکلات بی شمار و خرد کننده، دست به انتشار نشریه ی سیاسی «ایرانشهر» زد که پانزده شماره دوام یافت و سرانجام انقلاب مردم ایران درسال پنجاه وهفت، آرزویش را برای بازگشت به وطن برآورده ساخت .
اوپس از بازگشت، بلافاصله دست به کارانتشار«کتاب جمعه» شد. همه ی این ها اما به غیرازتلاشی است که شاملو برای جمع کردن واژگان کوچه وبازار، انجام می داد که به قولی ازهفده سالگی آغاز کرده بود و حتا تا اواخرعمرش هم از کارش راضی نبود و با این که آماده برای چاپ بود اما رضایت نمی داد تا بیماری اش باعث شد که جلد به جلد انتشاریابد . درنتیجه این کوشش ها بود که سرانجام درسال ۱۳۶۲ ( ۱۹۹۸) به همراه «ژوزه ساراماگو» نویسنده ی پرتوان پرتغالی و خالق اثر به یاد ماندنی و جاودانی «کوری» کاندیدای جایزه ی نوبل شود که البته این جایزه با همه ی لیاقت هایی که «شاملو» داشت، به «ساراماگو» تعلق گرفت. که اگرچنین می شد هم اکنون وجهه ی« شاملو» درعرصه ی ادبیات ملی و بین المللی نوع دیگری می بود.
اما از دیگر فعالیت های ارزنده ی «شاملو» سخنرانی اش در«دومین کنگره ی بین المللی ادبیات اینترنت» تحت عنوان «جهان سوم، جهان ما» در«آلمان» بود که با عنوان« من دردمشترکم، مرا فریاد کن» ایرا د شد و درآن به بیان نظریات اجتماعی و وضع اسفبار کشورهای جهان سوم پرداخت و همین طور اقدام انسان دوستانه ی شب شعر به نفع آوارگان کردعراقی درسال ۱۳۷۰که نشان داد «شاملو» برای بشریت گریه ساز می کند نه در محدوده ی جغرافیایی خاصی. هرچند دهه ی هفتاد، دیگر دهه ی پیری و بیماری «شاملو» بود، اما دل پردردش همواره با جوانان بود و ازاین روست که می بینیم اشعار« شاملو» همیشه جوانند. مجموعه ی اشعار« مدایح بی صله» و« حدیث بی قراری ماهان» ازجمله کارهای این دهه ی اوست.
سرانجام قلب پرتپش« شاملو» درشامگاه دوم امرداد ۱۳۷۹ از حرکت ایستاد و مردم ایران رادر سوگ شاعرملی شان درسوگ نشاند. جمعیت انبوهی جسد بی جان شاعر را حمل کردند، تا در«امام زاده طاهر» آرام گیرد وبتواندخواب های ناکرده درطول زندگی اش را جبران کند.
تولدی دیگر
بی شک طنین شعرها و سروده ها و پژواک افکار نهفته درذات کارهای «احمدشاملو» هیچ گاه فنا شدنی نیست. مرگ، تنها جسم اش را از ما گرفت. « شاملو» با مرگش، تولدی دیگر یافت. به راستی مرگ چنین انسان هایی چه مفهومی می تواند داشته باشد؟ زیرا مرگ زمانی معنا می دهد که درزیر خروارها خاک محو و نابود شوی. اما بودنت درلحظه لحظه ی زندگی مردم و درقلب کسانی که با ولع، آثارت را مرور می کنند، حتا پس ازمردن، عین زندگی است.
«ازدیر باز، سراسر زندگی من، درتگرانی و دلهره خلاصه می شود. مشاهده ی تنگ دستی و بی عدالتی و بی فرهنگی درهمه ی عمر، بختک رویاهای یی بود ه است که دربیداری برمن گذشته. جز این هیچ ندارم که بگویم. دیگر چیزها همه، فرعیات است و درحاشیه قرارمی گیرد. عدالت، دغدغه ی همیشگی من بوده و شاید از همین رواست که بی عدالتی، همیشه دست در کاراست تا به نوعی از من انتقام بستاند. هنر با مردم است وحقیقت را تبلیغ می کند . حتا هنگامی که مردم، آن را دشمن بدانند.»
«منوچهرآتشی» درمراسم خاک سپاری «شاملو» غم نامه اش را این چنین سرود:
دراین باغ کوچک، چرا صدای تبر قطع نمی شود؟
چرا صدای افتادن؟
تا کی به سوگ بنشینیم؟
…
دراین باغ کوچک، مگرچند سرو وصنوبرهست
که ؟
دندان برنده ی تبر، ازشکستن شان سیرنمی شود
غزاله، مختاری، پوینده
پریروز گلشیری، دیروز رحمانی، امروز شاملو
یعنی هفتاد سال شعر مجسم
و درقسمتی ازپیام« کانون نویسندگان ایران» که توسط «علی اشرف درویشیان» خوانده شد، چنین آمده است:
«نام احمد شاملو، چون نام بسیاری ازهنرمندانی که ریشه دراعماق اجتماعی دارند، دردل مردم، نامی جاویدان است. زیرا او درسراسر زندگی پرتلاشش، درکنارمردم ماند. ازچشمه ی زلال ادب و فرهنگش نوشید. بالید وشاعرشد و با هر واژه ی اشعارش، بغض های فرومانده در گلوی مردم ما ترکید وبا ظلم و فساد و سیاهی به جنگ برخواست…»
سخن آخر
«احمدشاملو» اما،به عنوان بنیان گذار«شعرمنثور»، تحولی ازنظرموسیقی زبان و بافت کلام و اندیشه ی عظیم انسانی درشعر به وجود آورد.
رسیدن به لحن موسیقی زبان و راز و رمز آهنگ واژگان، چیزی است که منحصر به اوست. آن چه باعث شده تا شعرش تقلید ناپذیرباشد.
کلام« شاملو» خود رنج نامه ای است ازدرون…
و دغدغه اش حفظ حرمت انسان هاست…
اوهمواره نه تنها به ساحت ازدست رفته ی انسان های جامعه اش فکر می کرد بل بشریت را چشم داشت.
شعرهای «شاملو» هم چنین سوگ نامه ای است دررثای انسان های له شده در زیر چکمه ی قدرت ودرعین حال قیامی است علیه همه ی آن هایی که فساد قدرت را به وجود آورده اند و به چیزی جزمنافع شان فکر نمی کنند. او در طول نیم قرن تلاش خستگی ناپذیر به عصیان و اعتراض علیه آن چه غیرانسانی است پرداخت.
تنها توفان
کودکان نا هم گون می زاید
هم ساز
سایه سانانند
محتاط در مرزها
آفتاب
درهیئت زندگان
مردگانند.
۵ لایک شده
3 Comments
نسترن بشردوست
درود ها جناب باژن . یاد شاملو مانا .
ايرج
عشق ورزی می کنم با نام دوست !
درود !
نجات شاملو از جوخه اعدام مرابه یاد نجات داستایوسکی از طناب دار انداخت .
کسانی که مرگ را به چشم می بینند و از آن دنیا بر می گردند مردان بزرگی می شوند .
بدرود !
حسن حیدری
درود آقای باژن به خاطر نوشته تان درباره شاملو.بنده تازه افتخار آشنایی با شما را پیدا کردم و در روزنامه اطلاعات باهم به همراه آقای حضرتی کنار هم نشستیم و شعر خواندیم. به امید دیدار دوباره