همه خوانی داستان « هوای آزاد » از « کیوان باژن »
حسن اصغری
اشاره:
همه خوانی یک داستان، عنوانی برای معرفی داستان هایی از ادبیات معاصر است. در این پرونده پس از نقد و معرفی ، داستان را با هم می خوانیم. حضور مثل همیشه از حضور شما در این پرونده استقبال می کند.
هر نویسنده ای مجاز است که از آثارِ پیشینیان الگو برداری کند و اثری متفاوت بیافریند. منظورم تاثیرپذیری و الگو برداری است نه تقلید و برداشت فعل به فعل. «مارکز» نویسنده ی بزرگ کلمبیایی در گفت و گویی گفته است که او در نوشتنِ رمان «پاییز پدر سالار» تحتِ تاثیر رمان «آقای رییس جمهور» از «آستوریایس» بوده است اما رمان اش در بافت و ساخت و بن مایه، متفاوت با رمان «آستوریاس» شده است.
تاثیر گیری و الگوی کلی از آثار پیشینیان، در طول تاریخ تولید آثار هنری همواره متداول بوده و اکنون نیز این روند ادامه دارد. می توان بسیاری از آثار داستانی جهانی و داخلی را ذکر کرد که نویسنده اش از لحاظ ساخت و بافت و شبکه ی پرداخت، از آثار گذشتگان الگو برداشته اما الگو را چنان خلاقانه در بافت اثرش تنیده است که کاری تازه و خلاقانه ساخته و هیچ شباهت باطنی با الگوی دیگران نداشته است. این البته به مهارت و تیزبینی و نگاه هنری نویسنده ربط دارد و از پسِ هر تازه کاری بر نمی آید.
داستانِ «هوای آزاد» نیز مرا به یادِ الگوی داستان «ماهی سیاه کوچولو» اثر «صمد بهرنگی» انداخته است. البته داستانِ «باژن» با داستان «صمد»، هم در بافت و ساخت و هم در جان مایه و سخن، با داستان «ماهی سیاه کوچولو» متفاوت است. گفتم مرا به یاد الگویِ داستانِ «صمد» انداخته؛ و شاید این گونه نباشد. شاید «باژن» آگاهانه یا ناآگاهانه در داستان «هوای آزاد» تحتِ تاثیر «صمد» بوده است؛ اما داستانی نوشته که با داستان «صمد» متفاوت است. داستان «هوای آزاد» روایت بودن و ذره ذره شدن و بالیدن و دریافت خود و شکافتن حجاب های حصار گونه است. نویسنده در خلقِ این روایت به آشنا زدایی دست زده و نقش پرداز روایت، ماهی ای است که بودن و ذره ذره شدن و بالیدنِ خویش را باز می گوید.نقش زنی که در جایگاه راوی عام ایستاده و نقشِ زندگیِ عام آدم ها را باز می نگارد. خواننده در این داستان کوتاه و فشرده با دنیای درونی و بیرونی بسیاری از آدم ها آشنا می شود و در این آشنایی، بازتابی از سیر و سلوکِ خویشتن را باز می بیند. «هوای آزاد» نگاه مان را با خود می کشاند تا ذره ذره از «بودن» به «شدن» دست یابیم. البته این داستان، داستانِ خواننده ی خاص است اما خواننده ی عامِ سخت کوش و جست و جو گر نیز می تواند با آن ارتباط برقرار کند و اندیشه ی نهفته اش را باز یابد. نویسنده در این داستان، نخواسته با نگاه خواننده ی آسان پسند، هم گام شود که به نظر من، این می تواند حسن باشد. خواننده می بایست از لای دیوارِ خاکستری داستان بگذرد و به هوای روشن برسد. درواقع در این داستان، سوالی در بافت روایت تنیده شده که خواننده ناگزیر است به سوالِ متن، نظر کند و در بافت پیچ در پیچ آن غوطه ور شود تا به تاویلِ خود برسد.
از دیگر مسائلِ این داستان، پایان بندی روایت است که گشوده است و بزنگاه آن، بسته نیست. هر چند راوی در داستان به آن چه خواسته اش بود می رسد اما می دانیم که ماهی در آب زنده است نه در خشکی. چه که خشکی، گورگاه و پایانِ زندگی ماهی است. اما در این داستان در پایان بندی اش خواننده با طرح سوالی بر می خورد. هنگامی که ماهی، چادر سیاهِ روی حوض را می دَرد، و از آب بیرون می جهد، انگار مرگ و زندگی را یگانه می بیند و مفهوم گسترده ی آن سخن شاعرانه، در بزنگاه باز، گشوده می شود: «پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است»
بنابراین می توان گفت که چند سطرِ پایان بندی داستان و جان مایه ی سخن بالا را تصویری بازگو می کند:«نمی دانم چه قدر گذشت که صاحبم آمد و وقتی دید پارچه سوراخ شده به وحشت افتاد و شروع کرد به جست و جو تا شاید مرا کنار حوض یا وسط چمن ها ببیند. البته نه من را؛ شاید جسد نیمه جانم را که تازه داشت آخرین نفس هاش را می کشید یا نمی کشید، چه فرقی داشت. من که داشتم لذت می بردم. چشم هایم بودند که داشتند آسمان را می کاویدند. هوای آزاد خفه ام کرده بود…»
می بینیم که پایان بندی گشوده است و خواننده می تواند به تاویل خویش چنگ زند و به نیتِ نویسنده توجه نکند و بگوید ماهی در آب، آزاد و زنده است و در خشکی آزاد نیست تا نفس کشد و آسمان را نگاه کند و هوسِ پرواز به دل راه دهد.
زاویه دید روایت، خواننده را با راوی اول شخص نزدیک می کند و نگاه اش را نیز به نگاه روای پیوند می زند. این ویژه گی در تیزبینی و ظرافت پردازی ذرات نخ واره ی بافتِ روایت جلوه دارد. نویسنده با قدرت خلاقه اش آن را به ذهن خواننده القا کرده است.
داستانی که با زاویه دید اول شخص، بتواند نگاه و اندیشه ی خواننده را با نگاه و اندیشه ی راوی پیوند زند و هر دو طرف را یگانه کند، کاری سترگ در تاثیر گذاری متن انجام داده است.
خواننده در این داستان با راوی و صاحبِ حوض رو به رو می شود. صاحب در این داستان، درواقع صاحب مال و جان و هستیِ راوی است و راوی بازیچه ای جهت نشاط و سرگرمی او است. اما در پایان بندی، مالک، انگار ماهی اش را که چادرِ روی حوض را دریده و بیرون جسته است نمی بیند و در جست و جوی او است. می دانیم که مالکین همواره دچار کور چشمی اند و واقعیت زندگی و تحولات آن را نمی بینند. هنگامی که کاخِ اقتدارشان فرو ریزد، هنوز در نمی یابند که چه گونه چنین شده و اصلن چرا؟ بنابراین همیشه در سرگردانی اند و روندِ واقعیتِ پیرامون شان را نمی بینند.
ساختمان و بافت این داستان، تمثیلی است اما در جز جزء بن مایه های آن، نشانه های نمادین نیز تنیده شده است. ما تمثیل را در کلیتِ داستان می بینیم اما نشانه های نمادین در بافتِ نخ واره ی داستان به چشم می زنند. مرگ یا زندگیِ راوی در پایانِ روایت به گونه ای ایهام آمیز آمده است که گشوده گی بزنگاه را تاویل پذیر ساخته است. چند جمله ی پایان بندی داستان، گشوده گی روایت را در اندیشه ی خواننده نقش می زند:«چشم هایم بودند که داشتند آسمان را می کاویدند.» جمله ی دومِ پایان بندی، مطلق نگری جمله ی اول را می شکند:«هوای آزاد خفه ام کرده بود…»
نگاه خواننده ی کنجکاو به دو جمله ی پایان بندی می تواند دو سوال در ذهن پدید آورد. آیا پایان داستان، مرگِ راوی است یا زندگی او در هوای آزاد را تصویر می کند.
به نظر من، این پایان بندی، گشوده است و خواننده آزاد است که تاویل خویش را از متن در یابد یا به تاویل قطعی نرسد و در ذهن خود، فرجام راوی را دنبال کند و مرگ و زندگی او را فراتر از متن ببیند.
***
هوای آزاد
همه چیز از وقتی شروع شد که احساس کردم بزرگ و بزرگ تر می شوم و نمی توانم به راحتی دورِ خودم بچرخم. بیش تر وقت ها مجبور بودم تمام روز بی حرکت بمانم و به وسایلی که توی اتاق بودند خیره شوم. اوایل مهم نبود. می توانستم تحمل کنم. می دانستم گاهی وقت ها می شود به هر چیزی عادت کرد و بی اعتنا از کنارش گذشت.
زندگی آرام و یکنواختی داشتم. از خواب که بیدار می شدم غذایم را می خوردم بعد بازی می کردم و دور خودم می چرخیدم یا خودم را با نگاه کردن به گل های قالی کف اتاق مشغول می کردم تا شب می شد و می خوابیدم.
صبح ها صاحبم که می آمد، غذایم را می داد و چند لحظه یی نگاهم می کرد و… می رفت. به فکرم هم نمی رسید که بدون او بتوانم به زندگیم ادامه دهم. صاحبم همه چیزم بود و من به او احتیاج داشتم. نیازی که هیچ چیزی نمی توانست جایش را بگیرد. صاحبم اگر نبود، بی غذا می ماندم و از گرسنگی تلف می شدم.
روزها می گذشت و من بزرگ تر می شدم و تُنگ کوچک تر. هیچ به یاد نمی آوردم گرسنگی کشیده باشم یا این که آب تُنگ، حداقل هفته یی یکبار عوض نشده باشد. صاحبم توپ کوچک و زیبایی هم برایم خریده بود تا بتوانم باهاش بازی کنم. از توپ خیلی خوشم می آمد. می توانستم به این طرف و آن طرف قلش بدهم و با شنیدن خنده هایش سرگرم شوم. توپ را طوری ساخته بودند که با هر فشاری صدایی شبیه قه قهه سر می داد.
با این حال زندگی در تُنگ روز به روز برایم سخت و مشکل تر می شد. کم کم کار به جایی رسید که فقط سرم در تُنگ جا می گرفت و دمم بیرون می ماند. تنها قادر بودم کمی سرم را بچرخانم و به گل های قالی کف اتاق خیره شوم و درباره شان فکر کنم. دیدم دارم مثل یک تکه چوب می شوم. دیگر حتا قادر نبودم توپم را قل بدهم و با آن بازی کنم . توپ زیر گردنم گیر کرده بود و قه قهه می زد و من کلافه شده بودم.
صاحبم که می آمد دمم را که حالا خیلی از تُنگ زده بود بیرون تکان می دادم تا بفهمد جایم تَنگ است. ولی او هر لحظه می آمد تا دمم را برایش تکان بدهم. انگار خوشش آمده بود یا می آمد. می گفت:«داری خودتو برام لوس می کنی؟» و می خندید. گاهی هم دمم را می گرفت و در اتاق می چرخاند و دوباره می گذاشت توی تنگ. با این کارش سرم گیج می رفت و دهانم خشک می شد و این، مصیبت تازه یی شده بود. یک روز دمم را گرفت و نخی را به آن گره زد که دیدم سر دیگرش به زنگوله یی وصل است. از آن به بعد هر بار دمم را تکان می دادم زنگوله تکان می خورد و صدا می داد و می دیدم که چه قدر کیف می کند و می خندد این صاحبم!
به این ترتیب روزها می آمدند و می رفتند. دیگر تنها دهانم داخل تُنگ بود و تنه ام زده بود بیرون و خم شده و افتاده بود روی میزی که تُنگ رویش بود و کمرم از زور فشار داشت نصف می شد و یک بار توپ که همین طور قه قهه می زد ازم پرسید:«بزرگ شدن با رشد کردن فرق می کنه؟» و من نمی دانستم یا نمی فهمیدم.
این جا بود که بالاخره صاحبم مجبور شد جایم را عوض کند و به این ترتیب، جلوی اعتراض احتمالیم را بگیرد!
یک روز مرا برداشت و برد و انداخت توی یک جای پر آب که بعدها فهمیدم بهش می گویند حوض.
این تغییر برایم ناگهانی و غیر قابل تصور بود تا آن روز این همه آب یک جا ندیده بودم. مدتی همین طور هاج و واج به اطراف خیره شدم. فکر نمی کردم به جز آن تُنگ تَنگ – که سال ها در آن زندگی کرده بودم- جای بزرگ تری هم وجود داشته باشد. چند روزی نمی دانستم چه کار کنم. خودم را گم کرده بودم. جای جدیدم قابل قیاس با آن تنگ نبود.
حالا می توانستم هر طور که دلم می خواست شنا کنم. شیرجه بروم و پشتک بزنم و به آواز پرنده های بالای سرم گوش بدهم. مدتی از این همه آب و زیبایی لذت بردم. فکر می کردم صاحبم با این کار، بزرگ ترین موهبت ها را در حقم روا داشته است.
گاه سرم را از آب بیرون می آوردم و به دور و برم که پر از زیبایی و طراوت بود نگاه می کردم و غرق در شگفتی می شدم. حیاط وسیع، گل ها و درخت ها و سنگ فرش های زمین، همه و همه به وجدم می آوردند و… آورده بودند. این همه چیزهای عجیب و غریب کم کم حس کنجکاویم را تحریک کردند. دیدم دوست دارم بروم و آن ها را از نزدیک ببینم و لمس کنم. روی سنگ فرش ها راه بروم و از عطر گل های باغچه سیراب شوم. بعد حس می کردم انگار وسط باغچه ام و با گل ها صحبت می کنم و می خندم و آن ها مدام خوش آمد گویی می کنند. دیدم نمی توانم آن همه زیبایی و شنیدن نغمه های دلنشین پرنده ها را فراموش کنم. همه ی این ها انگار، آرامش زندگی گذشته ام را بر هم زده و بر سر دو راهی قرارم داده بودند. دیدم نمی توانم ته حوض بمانم. این بود که اول چشم هایم را باز کردم. بعد کم کم آمدم بالا و… سرک کشیدم و… بالاخره شیرجه رفتم و پریدم تا بتوانم دور دست ها را ببینم و… دیدم. آن دورها را.
کم کم صاحبم متوجه ی این بی قراری شد انگار؛ و ترسید و به فکر چاره افتاد. یک روز تورِ سیمی محکمی آورد و روی حوض گذاشت و… بدون این که چیزی بگوید رفت.
اول نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. اما وقتی دیدم که دیگر نمی توانم سرم را بلند کنم یا همانند گذشته شیرجه بروم و از آن جا تا دور دست ترین نقاط را ببینم غمگین شدم.
از آن به بعد تنها می توانستم بالای سرم را از پشتِ تور سیمی ببینم. گاهی پرندگانی را می دیدم که پرواز می کنند، اوج می گیرند و به قلب آسمان می تازند و قلبم می گرفت و به اشتیاقم برای دیدن آن چه در اطرافم بود می افزود. گویی دیگر جزیی از این اشتیاق شده بودم. می دیدم دیگر نمی توانم مثل گذشته، بی اعتنا به زندگیم ادامه دهم و از آن لذت ببرم.
گاه به خودم می گفتم:«راستی آن دورها چه طور زندگی می کنند… ای کاش می توانستم یک بار هم که شده آن جاها را ببینم… فقط یک بار.»
کم کم داشتم نسبت به صاحبم هم بی اعتماد می شدم. کم و بیش برایم مسلم شده بود که او از چیزی بیمناک است. مدتی بعد واقعه یی کارم را از این هم بدتر کرد.
یک روز صبح که داشتم با تور ور می رفتم تا شاید کمی جا به جایش کنم صاحبم مرا دید و عصبانی شد. این را باز هم از صورتش فهمیده بودم. رفت اما لحظه یی نگذشت که آمد. با پارچه یی سیاه و بزرگ. بعد تور سیمی را برداشت و به جایش پارچه ی سیاه را کشید روی حوض و رفت.
همه ی این ها آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که اولش فکرکردم خواب می بینم. اما خواب نبود. من در تاریکی مانده بودم. تاریکی، وحشت، تنهایی و ترس و… زندگیم دستخوش تحولاتی شده بود که نمی دانستم به کجا می انجامد. با خودم گفتم:«همیشه به محض این که بیش تر می فهمی، بیش تر هم رنج می بری.»
دیگر در تاریکی مانده بودم و قادر نبودم کاری انجام دهم. مجبور شدم گوشه یی کز کنم و دَم بر نیاورم. از آن به بعد بود که همه چیز به صورت رویا به سراغم آمد… تنها دلخوشیم این شد که روی ابر خیال سوار شوم و خودم را از این تاریکی و وحشت نجات دهم… اما نجات پیدا نکردم…!
دیدم دیگر نمی توانم به این وضع ادامه دهم. صاحبم با این کارش خیلی چیزها را از من گرفته بود. آن وقت بود که تصمیم گرفتم هر طور شده به این وضع خاتمه دهم. دیدم برای این کار، اول باید پارچه را سوراخ کنم و… کردم!
یک روز- که نفهمیدم چه وقت بود- پریدم و پارچه ی سیاه را به دهان گرفتم و… کشیدم. ساعت ها… با هر چه زور داشتم. محکم بود… با این حال دست بر نداشتم و با پارچه ور رفتم و دهانم پر شد از خون و بدنم پر شد از درد. تا این که… بالاخره موفق شدم.
نور کمرنگی داخل حوض دوید. پرتوی که پرید به داخل و چشمم را زد. عادت که کرد توانستم شاخه و برگ های درختان بالای سرم را ببینم و… دیدم و دیدم آسمان را که صاف بود و آبی؛ و خوشحال شدم و دیدم که چه قدر زیباست و… بی قرار شدم. آن قدر در تاریکی مانده بودم که روشنایی روز را فراموش کرده بودم. کم کم خودم را از لای سوراخ پارچه ی سیاه کشیدم بالا و… بیرون زدم از حوض. نمی توانستم باور کنم بیرون ام و باور کنم دارم پرسه می زنم توی حیاط، کنارحوض. خیره شدم به اطراف. جلوتر رفتم. ترسیدم. برگردم؟ و… باز جلوتر رفتم. پرنده یی از بالای سرم گذشت … نگاهش کردم. نگاهم کرد. لبخند زدم. لبخند زد. صدایش را شنیدم. انگار آواز می خواند و من حس کردم دارد خوش آمد گویی می کند. به دلم افتاد آواز بخوانم. خواندم. بعد به خودم گفتم:«کاش می توانستم یک بار هم که شده به جای پرنده بودم … فقط یک بار!» حس کردم بدنم هر لحظه گر م تر می شود. نور خورشید بود که مستقیم به بدنم می تابید و قلقلکم می داد. جلوتر رفتم و…
نمی دانم چه قدر گذشت که صاحبم آمد و وقتی دید پارچه سوراخ شده به وحشت افتاد و شروع کرد به جست و جو تا شاید مرا کنار حوض یا وسط چمن ها ببیند. البته نه من را. شاید جسد نیمه جانم را که تازه داشت آخرین نفس هاش را می کشید یا نمی کشید. چه فرق داشت. من که داشتم لذت می بردم.
چشم هایم بودند که داشتند آسمان رامی کاویدند. هوای آزاد خفه ام کرده بود…!