داستانکی از آفاق شوهانی
سه روز از زلزله می گذرد، از دیروز تا حالا هیچی نخورده ام. سرم گیج می رود، مردی می دود و داد می زند: صبر داشته باشید به زودی بسته های خوراکی توزیع می شود.
دیگر نای ندارم روی خاک ها دراز می کشم. سرم را روی سنگی می گذارم. با صدای قور و قار روده هایم از این پهلو به آن پهلو می افتم. به گوشه یی خیره می شوم. نور چشم هایم را می زند. سرم را کمی بلند می کنم. خبری از نور نیست. دوباره سرم را روی سنگ می گذارم. نور می تابد. به طرفش می روم. انگشتری ست و پنجه ی دست یک بچه در آمده از زیر خاک. می نشینم خاک را کنار می زنم. از بقیه ی جسد خبری نیست. انگار دست پرتاب شده این گوشه. دست را می شناسم. دست مریم دختر همسایه است، روزهای قبل از زلزله در کوچه با هم بازی می کردیم، از انگشترش خوشم می آمد. بدل بود خودش هم می دانست اما آدم عاشق سنگ های آبی اش می شد. انگشتر را از انگشت مریم درمی آورم، به دستم می اندازم، دست مریم را در آغوش می گیرم به لبهایم نزدیک می کنم، آب دهانم روی دست مریم می ریزد. تک تک انگشت ها را مزه مزه می کنم با دندان هایم گوشت کنار دست را فشار می دهم، سفت است، باز هم فشار می دهم، دندان هایم در گوشت فرومیرود تکه هایی رامی جوم و قورت می دهم.
تمام دست را می خورم. بلند می شوم و به سمت صف توزیع بسته های خوراکی می روم.