دانوب آبی
با والس تنهایی… و…صحنه های از آن تو
نپرس که در پیاده رو هایِ شمالی شطرنج با من بازی می کنی یا نه
بازنده با فکر انتقام شب را تا سحر به سقف اتاق خیره می ماند
همین که بازی ادامه دارد
پس با سیزیف در یک ترازو سبک یا سنگین فاصله نمی گیری
حاشیه های قلب ما همیشه شطرنجی ست
اسب ها در محاصره ی پیاده ها زود پیر می شوند
سربازها مقابل قلعه…!
فیل ها پیش از طلوع آفتاب، مرده ها را پشت جبهه می برند
در صفحه ی شطرنج، ملکه ها نقشی ندارند…
بیا که تو را به والس دوم دعوت می کنم
اشتراوس… دانوب آبی … صحنه ی همچنان خالی … همین!
حمید یزدان پناه
۷ لایک شده