درآمدی بر شناخت مقوله های ادبی (۶)
بخش ششم :
بازنمود نشانه شناسی، عدم قطعیت، و « دلالت ها » در ادبیات داستانی
فتح الله بى نیاز
در یک محفل نقد، داستانى چهار صفحه اى خوانده شد. اولین شنونده، در اظهار نظر خود به «خودکشى مرد» اشاره کرد، دومین نفر، مرد بودن شخصیت اول داستان را مورد تردید قرار داد و سومین شنونده بر مرد بودن او تأکید ورزید؛ اما خودکشى او را رد کرد. به طور خلاصه جمع سى نفره ی شنونده، که همه به نوعى با ادبیات داستانى در ارتباط بودند، حتا بر سر مسائل اصلى – مرد یا زن بودن شخصیت اول داستان، خودکشى، قتل یا مرگ تصادفى یا طبیعى و… – اختلاف نظر داشتند؛ ضمن این که بدون اغراق، بیست و هشت نفر از حضار نفهمیدند «محور اساسى داستان چه بوده و سه شخصیت آن به لحاظ معنایى کجاى عالم ایستاده بودند.»
نویسنده در دفاع از متن خود، از «رو نبودن، خطى نبودن و تخت نبودن» داستان اش سخن گفت و ضمن اشاره به «عدم قطعیت»، به «باز بودن» اثر خود و «وجود علایم و نشانه هاى» کافى، علت عدم مدرک داستان اش را «بى اطلاعى حضار از داستان باز و عدم شناخت نشانه ها» اعلام کرد.
ناگفته نباید گذاشت که نگارنده ی این سطور، تا این زمان با ده ها داستان، برخورد کرده است که همین وضع را داشتهاند؛ ضمن این که شمار زیادى از خوانندگان داستان هاى کوتاه و بلند منتشر شده، از «پیچیده بودن و ابهام عمدى آن ها» شکایت مى کنند.
باید ریشه ی این «عدم ارتباط» را کاوید و فهمید چرا داستان خوان «معمولى ایرانى» – مثلن با مدرک دیپلم دبیرستان – داستان هاى «آلیس مونرو» و «جان آپدایک» رامى فهمند، اما مهندسان و کارشناسان هوشمند قادر به درک بسیارى از داستان هاى نویسندگان هموطن شان نیستند؟ آیا «باز» بودن داستان «مسبب» چنین پدیده اى است؟
نگارنده مثل نویسنده ی آن متن معتقد است که داستان مى تواند «باز» باشد، اما خود مقوله ی «باز» در عرصه ی زیباشناسى – در این جا ادبیات – معناى خاص خود را دارد. به قول «امبرتو اکو»،« هر اثر هنرى، در همان حال که مى تواند به مثابه ی ساختارى دقیق و بى نقص، شکلى کمال یافته و بسته داشته باشد، حداقل از این منظر که مى توان آن را به شکل هاى مختلف تعبیر کرد – بى آن که خاص بودن تغییر ناپذیرى اش خدشه دار شود – به نوعى یک شکل «باز» محسوب مى شود.»
اما آقاى «اکو» ضمن اعتقاد به انواع تکنیک ها و شیوه ها (کولاژ، مغالطه، پاردوى، مکان زدایى و زمان گسستى) – «باز» بودن اثر را با هرج و مرج واژگانى و گسیختگى ساختارى یکى نمى داند و ضمن رد عقیده ی «دریدا» مبنى بر «بى نهایت بودن برداشت» معتقد است که باز بودن «متن» به این معنى نیست که هر معنایى به آن نسبت داده شود. هر اثر باید با امکانات واقعى و موجهى که خودِ متن، آن را تعیین مى کند، «متناظر» باشد. این تناظر، دستگاهى از نشانه ها و دلالت گره اى صریح یا ضمنى اند که «اکو» آن ها را در آفرینش نشانه، بازشناسى آن، نمایش نشانه، بازساخت و ابداع آن تراز بندى مى کند – هر چند که در کتاب هاى بعدى اش، سطوح مستدل ترى را به خواننده ارائه مى دهد و کارپایه هاى ارزنده اى در عرصه ی «نشانه شناسى دلالت ها» و «نشانه شناسى اطلاعات» ارائه مى دهد.
چون موضوع از یک سو به «ماده ی واسطه ی انسان با محیط» یعنى مغز مرتبط است و از سوى دیگر به لحاظ شناخت شناسى به عرصه اى خاص، لذا بدون در غلتیدن به ابزار گرایى افراطى، موضوع را از دیدگاه تئورى اطلاعات و رمزگشایى که امروزه به صورت یک فن و حتا «دانش» و رشته ی تحصیلى در آمده است، مى نگریم.
طبق این تئورى، براى گرفتن جواب از یک سیستم، مجموع اطلاعات و نشانه هاى ورودى و شیوه ی پس خوراند آن باید به گونه اى باشد که در نهایت خروجى سیستم – در مورد داستان، درک آن به وسیله ی خواننده – «متناظر» با ساختار سیستم و ویژگى هاى ورودى باشد. براى مثال، ثابت شده است که اگر هفت علامت یا خط هدایت به رایانه ی هوشمند«دیپ بلو» داده نمى شد، نمى توانست در بازى شطرنج با «کاسپاروف» پیروز شود. یا اگر حتا یک در صد اطلاعات ورودى برنامه ی مشهور «مایکروسافت» موسوم به «سیستم مدیریت طراحی واحد صنعتی» حذف شود، این سیستم که امروزه کار سه ساله ی صد مهندس و دویست نقشه کش را در طراحى یک پالایشگاه عظیم، به کار یک ماهه ی چهل مهندس و اپراتور تقلیل مى دهد، پاسخگو نخواهد بود. (مقایسه شود با هوشمندترین خوانندهاىی که «علایم» و «نشانه هاى» کافى از یک متن استنتاج نمى کند). ممکن است خواننده از خود سؤال کند که این مباحث چه ارتباطى با ادبیات داستانى و میزان درک این با آن داستان دارد. براى پاسخ دادن به این پرسش بنیادین ترین مقوله ها را مورد ارزیابى قرار مى دهیم.
اولین مقوله، «علامت» است؛ از جمله در داستان. «علامت» با نشانه تفاوت دارد، هر چند که در ترازبندى عام ترى به طور خاص نیز «نشانه ی زبانى» تلقى مى شود. علامت آن چیزى است که به ما «اطلاعات» مى دهد و طبعن ما از طریق واسطه (مغز) دریافت اش مى کنیم. مثلن دود علامت آتش است، باد علامت اختلاف فشار در مسیر باد! علامت، به لحاظ تاریخ تکامل شعور – زبان، حاصل تجربه ی زیسته است و تعقل نیز در شکل هاى مختلف استقراء، قیاس، استنتاج و… در شکل گیرى آن ها دخالت دارد. اما نشانه، امرى «قراردادى» است؛ پس حتمن یک فرستنده و یک گیرنده ی مشخص دارد. مثلن دود (که علامت آتش است) مى تواند طبق قراردادهاى قبلى بین دو انسان یا دو گروه به معنى یک: خبرى نیست راه تان را ادامه دهید.دو: هر چه زودتر فرار کنید. سه: حالم خوب است و… باشد.
بنابراین نشانه در وضعیت مشخص و متعین وجود دارد و مفهوم پیدا مى کند. ساده تر بگوییم: زبان ما انسان ها، «دستگاه علایم» است. الفبا ذرات بنیادین این دستگاه هستند. اتم ها و مولکول هاى آن (هجاها و کلمه ها) از این «ذرات» تشکیل شده اند. خود این ذرات، فقط شکل اند؛ آن هم شکلى که در واقع «سنتز» روند تکاملى شعور – زبان در هر مرحله از رشد اجتماعى است. این شکل ها، انتزاعى اند. ما نمى توانیم در پیرامون خود به اشیاء و پدیده هایى اشاره کنیم و بگوئیم: «س»، «ن» و «گ»، اما مى توانیم به چیز خاصى اشاره کنیم و بگوییم «سنگ». توضیح مهم این که مى توان به جاى ایجاد کلمه (از ترکیب این شکل ها) براى هر چیزى یک «علامت» (کلمه) ساخت، اما در آن صورت هر انسانى به جاى یک تا یک و نیم میلیون کلمه ی ساده و مرکب، فقط حدود پنجاه «نام» (علامت) را به خاطر مى سپارد. باز هم ممکن است خواننده بپرسد این مباحث بنیادین چه نقشى در «باز بودن» منطقى داستان دارند؟ براى این منظور سراغ خودِ «داستان» مىرویم. در داستانى که شما مىنویسید یا مىخوانید، نویسنده با بیان علایم، «دستگاه اطلاعات» خواننده را به شیوه عادى در عرصههاى زمانى، مکانى، شخصیتى و… و با دستگاه نشانهها (دلالتها) (و نیز نمادها و…) خواننده را به شیوه ژرفتر و متعالىترى به معانى لایههاى مختلف داستان نزدیک و هدایت مىکند. از همین جا به معنى نشانه در ادبیات (حوزه مورد بحثمان) مىرسیم: نشانه هر آن چیزى است که بتوان جایگزینى معنادارى براى پدیده یا شىء دیگر کرد؛ حتى اگر این پدیده یا شىء «وجود» داشته باشد. رولان بارت، حتى از این تعریف نتیجه گرفته بود که اگر نتوان چیزى را (نشانهاى را) براى دروغ گفتن به کار برد، نمىتوان آن را براى گفتن حقیقت هم به کار گرفت. اما «حقیقت» و «واقعیت» عام و کلى مفهومى ندارند و همواره تاریخى، مقّید و حتى گروهى و مشخصاند. اینجاست که بارت، اکو، لوتمان و دیگران، مقوله «روانشناسى» را وارد عرصه «شناخت جنبههاى مختلف نشانهها» مىکنند.
بهعبارت سادهتر در یک داستان هر فصل یا بخش یا پارهساختار یا محدوده کنش و گفتگوى شخصیتِ داستانى نباید معادل «کلمه جدید» در عرصه زبانشناسى باشد یعنى انسان حروف را نداشته باشد تا براى هر چیزى یک کلمه بسازد. اینجا، در داستان هم، همه زیرساختها باید برمبناى معینى و بهشکلى همسو و هماهنگ شکل بگیرند. در این صورت خواننده براى ارتباط قسمتهاى مختلف روایت نیاز ندارد که چیزى را حدس بزند که از منطق روایت و تأویلهاى منطقى مرتبط با آن فاصله دارند.
باز مىگردیم به بحث اول: آیا مىتوان با حفظ عدمقطعیت، یعنى اعتقاد به حقیقتهاى مختلف، داستانهایى نوشت که خواننده [هوشمند] بتواند آنها را بفهمد. اصولاً چرا هر جا پاى عدمقطعیت به میان مىآید، اولاً به وضوح مخدوش مىشود (بعضاً با ابهامهاى الزامى – نهفته در ذات) ثانیاً خود عدمقطعیت جایش را به آنارشى ساختارى و معنایى مىدهد؟ و دست آخر این که، چگونه مىتوان از نشانهشناسى – یا مکمل آن یعنى دستگاه اطلاعات – استفاده کرد تا شالوده عدمقطعیت مفهوم پیدا کند؟
براى این منظور ابتدا ببینیم خود عدم قطعیت چیست؟ اصل عدمقطعیت اولین بار در سال هزرا ونهصدو بیست و هفت میلادی به وسیله ورنر کارل هایزنبرگ فیزیکدان آلمانى و برنده جایزه نوبل سال هزار و نهصدو سی و سه مطرح شد. طبق این اصل، هر چه یک کمیت را دقیقتر بدانیم، دانشمان نسبت به متغیر مزدوج آن کمتر خواهد بود و بر عکس، مثلاً اگر مکان یک ذره بهدقت مشخص شود، اطلاعات ما درباره سرعتش کمتر مىشود. در نتیجه رخدادهاى دنیاى ذرهها (مکانیک کوانتوم) را نمىتوان با «قطعیت» اعلام کرد. براى نمونه، به زبان خیلى ساده ذرهاى با انرژى یک الکترونولت مىتواند از بالاى سدى با دو الکترونولت عبور کند و این یعنى رد رئالیسم فیزیک کلاسیک و رد اصل علیت (موجبیت) بنابراین در دنیاى کوانتومها چنین نیست که فیزیکدان [نویسنده ] »هیچ اطلاع« دقیقى درباره این یا آن کمیت ندهد و در همان حال از دانشجوى فیزیک [خواننده] بخواهد که مکان یا سرعت ذره [فرایند متن] را تعیین کند.
به بیان دیگر در ادبیات نمىتوان این قاعده کلى را نادیده گرفت. فرض کنیم مىخواهیم رابطه شخصیت مرد داستان را با همسرش زیر پوشش اصل عدمحتمیت قرار دهیم: نویسنده باید با دستگاه اطلاعات و دستگاه نشانهها بهگونهاى بنویسد که خواننده در هر لحظه بتواند بفهمد مرد زنش را دوست دارد یا ندارد، از او متنفر است یا در عین علاقه از او بدش مىآید (بیزارى عاشقانه) یا نسبت به او به بىتفاوتى عاطفى [یا احساسى] رسیده است یا او را به مثابه یک ابزار خدمات آسایشى، مالى، جنسى و… مىخواهد؛ یا دستکم بتواند فرایند تبدیل حالتهاى درونى و بیرونى شخصیت را دنبال کند؛ حتى اگر به دلیل »غیاب قطعیت« وضعیت تثبیتشدهاى را براى رابطه لحظهاى این زن و شوهر تعیین نکند. نویسنده نمىتواند به اعتبار اتکاء به اصل عدمقطعیت، حتى نشانهاى از یکى از این مواضع احساسى – عاطفى – اجتماعى یا بهطور کلى روانشناختى – جامعهشناسى ارائه ندهد و در همانحال توقع داشته باشد که خواننده شخصاً به کُنه مطلب پى ببرد و در متن سهیم شود. حتى باید پرسید در چنین وضعیتى چگونه مىتوان از ساختار قاعدهمند «فرم» و «معنا» سخن گفت؟ جایگاهى پدیده نیامده که خواننده در آن سهیم شود یا نشود.
در ضمن، گاهى به وضوح یک یا چند مورد از ابهامهاى هفتگانه امپسون با این نوع عدمقطعیت از هم گسیخته، ترکیب مىشوند؛ در نتیجه حتى خواننده هوشمند هم نمىفهمد که منظور نویسنده چه بوده است. اصل عدمقطعیت، روابطى علت و معلول را در میکروپویشهاى میکروهستى (بهطور اخص میکروذره) و شناختپذیرى آنها نفى نمىکند، به همان شکل نیز نویسندهاى که با «انسان» و «موقعیت فردى – اجتماعى – تاریخى» او سر و کار دارد، نمىتواند به بهانه «عدمقطعیت» روابط و وابستگىهاى متنوع را در تاریکى نگهدارد؟ در آن صورت او فقط «گنگنویسى» کرده است نه تبعیت از اصل عدمقطعیت! البته هر نویسندهاى حق دارد گنگ و «فارغ از نشانههاى کافى» بنویسد، ولى حتى چنانچه خواننده خاصى معناى این متن را درک کند و از این سبک لذت ببرد، باز به قول «ویت بورنت» این نویسنده از نظر «ذهنى» چیز زیادى نگفته است؛ زیرا توده خواننده از خود مىپرسد که:«من باید نویسنده را کشف کنم یا داستان را؟ البته نباید «منِ نویسنده» را بهخاطر درک متن حذف کرد، ولى شرط توفیق او این است که با ارائه امکانات و نشانههاى کافى داستان را قابلدرک کند.»
فکر مىکنم یک افسانه قدیمى وایکینگ، بهعنوان خاتمهبخش بحث ما و معناى روانشناختى مقوله »باز« عارى از ارزش نباشد.
مردى روحانى با جوان نیرومند یک چشمى با ایما و اشاره – که از منظر دستگاه مغز هر کدام «نشانه» تلقى مىشوند – مسابقه گذاشتند. در پایان، مرد روحانى اعتراف کرده است که شکست خورده است. پرسیدند: «چرا فکر مىکنى شکست خوردى؟»
مرد روحانى گفت: «من با نشان دادن یک انگشت به او گفتم که خدا یکى است. او با نشان دادن دو انگشت به من فهماند که پسر خدا را فراموش نکنم. من با نشان دادن سه انگشت، گفتم پدر و پسر و روحالقدس و او با مشت کردن دستش، گفت که خدا در نهایت «یکى» و «بسته» است. من میوه گیلاس را خوردم تا بگویم زندگى مثل این شیرین است ولى او با خوردن تمشک به من فهماند که زندگى غیر از شیرینى، ترشى دارد.»
اما جوان نیرومند و یک چشم، حرف دیگرى زد و گفت: «مرد روحانى با نشان دادن یک انگشت، به من گفت: «تو مىخواهى با همین یک چشمت با من بحث کنى؟ من دو انگشت را نشان دادم تا به او بگویم که همین یک چشم به اندازه دو چشم او ارزش دارد. او سه انگشت را نشان داد تا بگوید:«شوخى را کنار بگذار، ما با هم سه چشم داریم.»من مشتم را نشان دادم تا به او بگویم با این مشت لهات مىکنم. او با خوردن گیلاس و تف کردن هستهاش، مىخواست به من بگوید:«مثل این گیلاس گوشتت را مىخورم و استخوانهایت را تف مىکنم.» من با خوردن تمشک به او فهماندم که یک جا قورتت مىدهم.»
۴ لایک شده