طنزپردازان آمریکا
قسمت هفتم:
تحلیل داستانی از « آرت بوخوالد»
دزدی
محمدعلی علومی
بعداز کار دشوار روز که تاب و توان فراوان مرا گرفته بود، در حالی که برای رفع خستگی در آتش آرزوی گرفتن دوش آب سرد می سوختم، به منزل بازگشتم.اما افسوس نگاه زنم به من فهمانید که حادثه وحشتناکی اتفتاق افتاده است و می باید بیدرنگ مرا آگاه گرداند، چون این پیشامدها برایم عادی بود.با نگاهی ملتمسانه از وی درخواست نمودم که در صورت امکان اجازه دهد قبل از بیان واقعه، چند دقیقه دوش بگیرم، اما گویا واقعه دهشناک تر از آن بود که من تصور می کردم.او با نگاه به من امر کرد تا بدنبال وی بجای خلوتی بروم، در خانه حقیر جای دنج همان اتاق خواب بود.زنم پس از آنکه با چشم همه اطراف را با دقت وارسی کرد، در را قفل نمود و روبروی من ایستاد: این مقدمات ازحادثه ای بسیارجدی و حشتناک حکایت می کرد و من تقریباً منتظر بودم که مثلاً بگوید: (مرا ببخش که مردی دیگر در آشیانه قلب من سکنا گرفته و اکنون با اندوه بسیار ناچارم از تو جدا شوم…!)) و یا فریاد برآورد که: ((مرد پست فطرت، من از روابط مخفیانه تو و یورسولا (یورسولا منشی من است) بخوبی آگاهم و اکنون…)) اما او بجای بیان چنین سخنانی، بی مقدمه با اندوه فراوان گفت: ((پسرمان دزد شده!!..))
مانند مرد محکومی که در آخرین لحظه فرمان آزادی خود را بشنود، به راحتی نفس کشیدم.پسر ما اکنون فقط هفت ساله بود و از چهار سال پیش متناوباً جلد عوض کرده و خود را بشکل کابوی، ژنرال دوگل، و سگ پشمالوی فرانسوی بنام چارلی درآورده بود و بالاخره مدتها بود که در جلد اسبی بنام په پی همچنان مانده بود و من حقیقتاً شاد بودم که او از جلد این اسب لعنتی داشت بیرون می آمد و چیزدیگری می شد، او در تمام روز مثل یک اسب چهار دست و پا راه می رفت، شیهه می کشید و بدتر از همه اسبی بود که ساق پای همه را گاز می گرفت.زنم با لحنی خشمگین فریاد زد:
– مثل اینکه این حادثه را شوخی تلقی می کنی؟ و من از ترس با لکنت جواب داد:
– اوه، نه! واقعاً قضیه بسیارجدی است، اما راستی می دانی که حتی مذهب برای کسی که دیگران را به دزدی متهم کند، کیفر سخت قائل شده است؟
– این اتهام نیست. من خود دیدم که او یک قلک دزدید!
زنم در حالی که بغض راه گلویش را گرفته بود، گفت:
– بله، من او را با خود به فروشگاه برده بودم می خواستم چند متر نوار بخرم، یک قلک در بین اسباب بازیهای جلو قفسه قرار داشت، پس از اینکه پول نوار را دادم از فروشگاه خارج شدیم، در این موقع متوجه شدم جسمی در زیر پیراهن او قرار دارد و در پاسخ سوالم که این چیست و از کجا آورده، گفت: یک قلک است و یک خانم مهربان در فروشگاه به او هدیه کرده است.من دیوانه شده بودم اما به ظاهر کاملاً خونسرد ماندم و گفتم باید به فروشگاه بازگردیم و از آن خانم تشکر کنیم.اما او دستش را از دست من بیرون کشید و با عصبانیت به آن طرف خیابان رفت.چون حادثه بسیار وحشتناک بود، تصمیم گرفتم بخانه باز گردم و آنرا با تو در میان بگذارم.
در حالی که هنوز آرزوی دوش گرفتن در من خاموش نشده بود، با لحنی معصومانه گفتم:
– عزیزم، دزدیدن یک قلک از فروشگاه که این قدر غصه ندارد… و بیاد دارم که من در زمان کودکی تقریبا عادت داشتم از خرازی فروشها اسباب بازی کش بروم، بعلاوه این نوع فروشگاهها در مقابل دزدی بیمه هستندو…
ناگهان همسرم مانند دینامیت منفجر شد و با لحنی توبیخ آمیز فریاد زد:
– نه! دزدی ناشایسته و باید قبح آن را به او فهمانید… افسوس! پدری که…..
با کسالت گفتم:
– بسیار خوب! شلاقش خواهم زد!…
– این کار عاقلانه نیست! در تمام کتابهایی که درباره روانشناسی کودک نوشته شده، کاملا تصریح گردیده که کودکان را بخاطر دزدی نباید کتک زد، این کار نه تنها آنها را از این عمل شیطانی باز نمی دارد، بلکه از نظر روانی جری ترشان می کند…
– خوب عزیزم، کتکش هم که نمی توانم بزنم، پس بفرمائید چکار کنم؟…
زنم پس از مدتی تفکر گفت:
– صبح فردا باید، او را بفروشگاه ببری و مجبورش کنی قلک را پس بدهد.و بعد به هر وسیله که شده به او بیاموزی که بدون پرداختن بهای هر چیزی، نباید آن را برداشت.همه کتابهای تربیتی، به اتفاق این روش را موثرترین وسیله می دانند…
من با شهامت اعتراض کردم:
– اما من فردا خیلی کار دارم، چرا خودت این کار را انجام نمی دهی؟
– چون، تقریباً در کلیه کتابها ذکر شده که پدر کودک باید به این امور بپردازد… سپس نگاه تحقیرآمیز و سرزنش بارش را به من دوخت و گفت:
– فرزند تو دارد اندک اندک منحرف می شود و تو بجای آنکه به تربیت فرزندت بپردازی، دائما در دفتر کارت با یک مشت کارهای مبتذل وقت خودت را تلف می کنی، گوش کن این کتاب درباره نفس عمل دزدی چه می نویسد.
و سپس یکی از کتابهای قطور را که درباره تربیت کودک نوشته شده بود، از لابلای دهها جلد کتب نظیر آن بیرون کشید و چنین خواند:
((… میل به تصرف و سرقت مال غیر که اندک اندک جزء خوی افراد قرار می گیرد، نطفه آن در دوران کودکی در اثر تربیت غلط بسته می شود، به این علت علمای آموزش و پرورش متفقا عقیده دارند که باید از همان ابتدا، این نطفه را در روان کودک با روشی صحیح نابود کرد وگرنه آینده خطرناکی در انتظار او خواهد بود…))
دیگر کاملاً عصبانی شده بودم، فریاد زدم:
– آیا این کتاب لعنتی را کنار نمی گذاری؟ او یک قلک دزدیده، خوب! بلکه می خواهد پولهایش را پس انداز کند.نمی دانم! به نظر من عمل ناشایستی مرتکب نشده!
زنم در حالی که مثل کوره آهنگری از شدت خشم سرخ شده بود، گفت:
– از تو بیش از این هم انتظار نداشتم! اما نمی گذارم بچه ام دزد شود.به هر قیمتی که شده نمی گذارم و تو را هم وادار خواهم کرد که فکری بحال کودکمان بکنی!…
من که دیدم کار بجاهای باریک می کشد بالحنی آرام گفتم:
– بسیار خوب، خانم عزیز! همین فردا او را با خود به فروشگاه خواهم برد و مجبورش خواهم کرد که قلک را پس بدهد و آنطور که تو می خواهی درسی به او خواهم داد که هرگز فراموش نکند! حالا خواهش می کنم در را باز کن و اجازه بده بیرون بروم؛ آخر او قلک را دزدیده من که گناهی نکرده ام.
بالاخره، اجازه خروج داده شد و من برای یافتن مجرم به همه جا سرک کشیدم تا اینکه او را دراتاق ناهارخوری در حالی که چهار دست و پا راه می رفت و شیهه می کشید و یکی از پایه های میز را دندان می زد، یافتم.
در این وقت پسرم متوجه ورود ما شد و بطرف من آمده و با شیهه ای طولانی ساق پایم را گاز گرفت.اما من به روی خود نیاورده و گفتم:
– سلام په پی، حالت چطور است؟…))
او به جای جواب دوباره شیهه کشید.
گفتم:
– میل داری فردا با هم بیرون برویم؟
او به روی زانو بلند شد و گفت:
– کجا خواهیم رفت؟
– نمی دانم! شاید سری به چند کلانتری بزنیم، وبعد به زندان و از اینجور جاها…
در این لحظه پای زنم آهست بالا رفت و درست بر همان جا که پسرم گاز گرفته بود، فرود آمد.
من از شدت درد به خود پیچیدم و چون فوراً فهمیدم که این ضربه مربوط به همان کتاب هاست. صدایم درنیامد و حرف خود را فوراً عوض کرده و گفتم:
– … بله… می خواهیم قدری خرید کنیم و تصور می کنم تو بدت نیاید که برای تفریح با من بیایی!…
او با شادی گفت:
– بسیار خوب، اما من کلاه کابوئی بسرم خواهم گذارد!..
من با حرکات جلادی که آخرین تقاضای محکوم به اعدامی را اجابت می کند، گفتم:
– البته می توانی! راستی، مادرت از قلکی که تو داری تعریف می کرد، آیا من می توانم آن را ببینم؟
او با نگاهی که گویا می خواست منظور مرا درک کند، پرسید:
– چرا می خواهی آنرا ببینی؟
– اوه … هیچ! فکر کردم اولین سکه را من در آن بیندازم…
با تردید قلک را از زیر بوفه بیرون آورد و همچنان با سوءظن مرا می نگریست.
به او گفتم:
– قلک بسیار زیبائی است، مامان برایت خریده؟
پس از اینکه با نگاه دریافت که مادرش به او کمکی نخواهد کرد، زیر لب گفت:
– نه، خانمی آن را به من هدیه داد!…
گفتم:
– عجب، چه خانم مهربانی! راستی این خانم که بود؟
اودر حالی که می کوشید از این بن بست رهائی یابد گفت:
– امروز عصر من و مامان بفروشگاه رفته بودیم، این خانم هم آنجا بود…
– میدانی، ما باید حتماً از این خانم مهربان تشکر کنیم و به علاوه عقیده من این است که تو هم در عوض به او هدیه ای بدهی! فردا برای خرید این هدیه و تشکر از این خانم، خواهیم رفت.
او به تندی جواب داد:
– نه! او هیچ هدیه ای از من نخواست…
– ما حتما باید به او هدیه بدهیم.
دلیلی ندارد که او هدیه از ما نخواسته باشد!.
– حالا که نخواست! من نمی دانم چرا نخواست!…
– باشد! با وجود این ما فردا برای تشکر از او بفروشگاه خواهیم رفت و از او خواهیم پرسید که آیا هدیه می خواهد یا نه؟…
حرف من تمام نشده بود که او دوباره بجلد په پی رفت و ما تا آخر شب بجز شیهه چیز دیگری از او نتوانستیم بفهمیم…
صبح روز بعد از یکایک قرار ملاقاتها که بعضی از آنهاجنبه حیاتی داشت چشم پوشیدم و قلک را در جیب گذاشته و آماده شدم.اما پسرم مدعی بود که دیشب تصمیم خود را گرفته و قصد دارد که امروز قدم از خانه بیرون نگذارد.
و وقتی که با خشونت به او گفتم که تصمیم وی کمی دیر اتخاذ شده و من برای حمل بسته ها به کمک او احتیاج دارم، ناچار کلاه کابوئی خود را به سر نهاد و لبه آن را طوری پایین آورد که هرگز کسی نمی توانست چشمان او را ببیند… من با خونسردی نقش خود را بازی می کردم، ابتدا به مغازه خیاطی برای امتحان لباسم رفتم و بعد بدون اینکه قصد خرید داشته باشم به مغازه ای که لوازم عکاسی می فروخت وارد شدم و چند دوربین را آزمایش کردم و آنگاه با خونسردی گفتم:
– راستی باید بفروشگاه برویم و آن خانم مهربان را که به تو هدیه داد ملاقات کنیم!…
او با دستپاچگی گفت:
– نه، او در فروشگاه نیست!…
– از کجا می دانی؟
– … میدانم! یعنی خودش گفت…
– بسیار خوب، اما رفتن ما ضرر ندارد، شاید تصادفا آنجا باشد!
در حالی که اعتراض می کرد، من تقریباً بزور او را به سوی فروشگاه کشاندم… او ناچار تسلیم مقدرات شد.ابتدا از یکی از دخترهای فروشنده از محل فروش قلک و اسباب بازی پرسش کردم و او با اشاره قفسه ای را نشان داد که دو دختر جوان در کنار آن ایستاده و سرگرم گفتگو بودند.
از پسرم پرسیدم:
– آن خانم را دیدی؟
– بیا بوریم! بیا!…
– عجله نکن!
آنگاه قلک را از جیبم بیرون آوردم و به یکی از دختران نشان دادم.
دختر فروشنده بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
– قیمتش بیست و پنج سنت است!…
– ببخشید… متاسفانه منظور من این نبود!…و در حالی که، زیر چشم با غمزه مرا ورانداز می کرد، من ادامه دادم:
– … ملاحظه بفرمائید: پسر کوچک من دیروز این قلک را از شما، از این فروشگاه دزدیده…
برای اثبات مدعایم برگشتم که پسرم را به او نشان دهم، ولی افسوس اثری از او ندیدم، در حالی که قلک در دستم بود با گیجی به هر طرف بدنبال او می گردیدم.
دختر فرشونده نیز مرتباً داد می زد:
((قیمتش بیست و پنج سنت است))!
اما من مبهوتانه بی توجه به داد و قال دختر فروشنده به هر طرف بدنبال پسرم سر می کشیدم و پس از اینکه چندین بار طول و عرض تالار را طی کردم بسوی در خروجی رفتم اما مردی که بعدا فهمیدم رئیس فروشگاه است، باتفاق مردی دیگر که گویا انباردار بود، جلوی مرا گرفتند.رئیس فروشگاه با طعنه گفت:
– حضرت اجل کجا فرار می کنند؟
من نومیدانه گفتم:
– بدنبال پسرم می گردم، او کودک شش هفت ساله ایست که کلاه کابوئی بسر دارد!…
در این لحظه دختر فروشنده خود را به من رسانید و گفت:
– همین مرد است آقای راجرز.او یک قلک برداشت بدون اینکه پول آن را بپردازد!…
من با لحنی آرام گفتم:
– این قلک را من برنداشتم!…
رئیس فروشگاه با سردی پرسید:
– قبض پرداخت پول را نشان بده…
– گوش کنید: پسر من این را دزدیده!…
– پسرت؟…
– دختر فروشنده فریاد کشید:
– نه… هرگز… پسرش آن را ندزدیده.مخصوصاً من چند بار به او گفتم قیمتش بیست و پنج سنت است، اما او فرار کرد…
گرد ما را گروهی از مشتریان و کارکنان فروشگاه گرفته بودند و من از میان جمعیت چشمم به یک کلاه کابوئی افتاد که خونسرد به این منظره می نگریست.در حالی که صدایم می لرزید گفتم:
– توجه کنید! پسر من دیروز این قلک لعنتی را دزدیده و من آن را آورده بودم تا مسترد دارم و ضمناً پسرم را تنبیه کرده باشم.
رئیس فروشگاه همچنان با تمسخر به من می نگریست و تبسمی استهزاء آمیز به لب داشت.
هر لحظه به انبوه جمعیت افزوده می شد.بالاخره با لحنی ملتمسانه به مدیر فروشگاه گفتم:
– اجازه بفرمائید در دفتر شما صحبت کنیم، اینجا شلوغ است…
انباردار گفت:
– پلیس صدا کنم آقای راجرز؟…
رئیس اظهار کرد:
– فعلاً خیر! همه بدفتر من برویم.
تو پشت سر او باش، او نمی تواند فرار کند!
و از مردم خواهش کرد متفرق شوند.
با خشم به سوی پسرم دویدم و بازوی او را محکم گرفتم.و در حالی که برای رسیدن به اتاق رئیس طول فروشگاه را می پیمودیم، می شنیدم که مردم اظهار عقیده می کردند: ((او که قصد دزدی داشت چرا پسرش را با خود آورده بود؟!))
و دیگری جواب می داد: ((این بچه گویا وسیله دزدی اوست!))
و زنی با لحنی دلسوز و مهربان زیر گوشم نجوا کرد: ((تو مردی آراسته به نظر میائی! بیچاره، نمی توانی کار و کسبی برای خودت بیابی؟…))
چند دقیقه بعد همه ما در دفتر رئیس بودیم: آقای راجرز، رئیس فروشگاه، دو دختر فروشنده، من و پسرم و انباردار که مواظب من بود تا فرار نکنم…
رئیس فروشگاه با تبختر پشت میزش نشست و همچون رئیس دادگاهی که کلیه مواد قانون را به اختیار دارد، آغاز سخن کرد و گفت:
– خانم لین: جریان را دوباره تعریف کنید!
خانم لین یعنی همان دختر فروشنده، بار دوم با هیجان واقعه را مو به مو حکایت کرد و کلیه سخنانش را دختر فروشنده دومی تائید نمود.بعد از آن رئیس فروشگاه رو به من کرد و گفت:
– خوب، حرف بزن!…
– پسرم دیروز این قلک را از فروشگاه دزدیده…
پسرم فریاد کشید:
– نه! من آن را ندزدیدم …
– چرا، تو این را دزدیدی، تو دیروز این کار را کردی…
انباردار گفت:
– عجب! این بچه دزد است؟…
رئیس آمرانه فرمان داد:
– روبرت، ساکت باش! و بعد رو به من نموده و گفت: ((ادامه بده!))
– پسرم این قلک را دیروز دزدیده و من طبق دستور تربیتی کتابهای روانشناسی این را پس آوردم تا قبح عمل او را نشانش داده و ضمناً به او بفهمانم برای تصرف هر چیزی باید ابتدا قیمت آن را پرداخت، می فهمید؟…
رئیس با پوزخند گفت:
– درباره شاهکارهای دزدهای مشتری نما، چه بسیار داستانها شنیده بودم، ولی این یکی دست همه را از پشت بسته!…
فریاد زدم:
– من دزد مشتری نما نیستم؛ نگاه کنید، اینها همه کارتهای کلوپهای مختلفی است که من عضویت آنها را دارم! کدام سارق می تواند عضو این کلوپها باشد؟…
رئیس گفت:
– من از کجا بدانم این کارتها را هم ندزدیده باشی؟ و ادامه داد: ((تو بهای قلک را باید بپردازی! و من می خواهم در مورد تو گذشت بزرگی بکنم و تورا مرخص کنم؛ البته این بخاطر سخن تو نیست بلکه بخاطر پسرت این کار را انجام می دهم؛ زیرا آن طور که علمای تعلیم و تربیت در کتابهای خود اشاره می کنند، این کوچولو اگر شاهد به زندان رفتن پدرش باشد، عقدۀ بزرگی در او بوجود خواهد آمد!)) و بعد از این نطق غرا به طرف پسرم رفت و به او گفت: (( پسرم، من پدرت را تنها بخاطر تو آزاد می کنم؛ به مادرت بگو که پدرت چه عمل بدی مرتکب شده و اگر بار دیگر این کار را ادامه دهد، بی تردید به زندان خواهد رفت، می فهمی؟…))
پسرم سر تکان داد و رئیس به من گفت:
– حالا بیست و پنج سنت قیمت قلک را به من بده، ضمنا به خاطر داشته باش اگر قدم به این فروشگاه بگذاری سروکارت با پلیس است!…
من بیست و پنج سنت را دو دستی تقدیم رئیس نمودم و او دستور داد تا مرا آزاد کنند.
آنگاه با پسم دست داد و ما به اتفاق انباردار از اتاق خارج شدیم.و در حالی که طول فروشگاه را می پیمودیم، دخترها به من اشاره می کردند و می گفتند: ((دزد همین بود، همین مرد بود که قلک را دزدید!))
من تا حد امکان یقه کتم را بالا کشیده بودم.فقط وقتی که به خیابان رسیدیم، دریافتم که تمام لباسهایم از عرق خیس شده است.من و پسرم بی اینکه کلمه ای بر زبان بیاوریم، مدتها قدم زنان طول پیاده رو را پیمودیم، و درباره این حادثه وحشتناک سخنی نگفتیم، تا این که من سکوت را شکسته و گفتم:
– … تو کلمه ای به مادرت نخواهی گفت، این طور نیست؟!…
پسرم به چشمان من خیره شد و گفت:
– نه، نخواهم گفت!…
و من با نفرت قلک را در خاکروبه دان کنار خیابان انداختم و به اتفاق پسرم به کافه ای که در آن نزدیکی بود رفتیم و بستنی سفارش دادیم.
بررسی داستان
□ بافت و ساخت این داستان از بوخوالد ، چنان هست که امکان بررسی وسیع طنز را فراهم می آورد به این ترتیب که:
□ داستان بر مبنا و حول اندیشه ای محوری شکل گرفته است : ( نظریات علمی در باب تعلیم و تربیت کودکان )آنگاه نویسنده از منظر طنز ، با اندیشه ای متضاد با موضوع مذکور ، آمده و آن قضیه و نظریۀ مبهم وکلی را به عالم مصداق داستانی در آورده است به این طرز که:
الف- در داستانهای واقعگرا ، با شخصیت پردازی و فضا سازیهای رئال است که ذهنیت و درک و دریافت نویسنده از اشخاص داستان و ماجراها ، باور پذیر گشته و مخاطب از اشخاص و ماجراهایی که می خواند، تصویر وتصوری عینی و واقعی می یابد.
ب- در هر داستان – و از جمله در داستان طنز – با چند عامل مهم سر وکار داریم : (واقعه ، نویسنده (راوی) ، متن ، مخاطب .) واقعه این داستان ،دزدی – و یا بهتر بگوییم ، شیطنت و بازیگوشی – پسر بچه ای خرد سال است و چون طنز با هوشیاری نسبتی نزدیک و بلا واسطه دارد ، نویسنده( راوی ) واقعه را طوری شرح می دهد و توصیف و توضیح او از اشخاص و ماجراها چنان است که :
اولاً – نظریات و ارزشهای علمی و رسمی رایج ، به نقد گذاشته می شوند البته نقد از منظر طنز ، یعنی :
دوماً – توصیفات و توضیحات و نقدها ، با شوخ طبعی همراه است که در( لحن داستان ) و یا همان متن ، منعکس می شود. زیرا:
سوماً- طنز ، همان ( واژگون نگریستن به ارزشها ست که از آن ، عدم تناسب برمی خیزد) و در این میان …
□ مخاطب داستان نیز بنا به توانایی نویسنده در بیان مفاهیم و القاء اندیشه و منظور و مطلوب خود و همچنین مخاطب بنا به سوابق و زمینه های اجتماعی و فرهنگی خود ، با متن ارتباطی دو جانبه بر قرار می سازد . به این معنی که مخاطب از سویی :
الف – تا حدی به طرز منفعل از متن تأثیر می پذیرد و …
ب – با ذهنیتی فعال ، متن را برای خود بازسازی کرده و با وقایع زندگی فردی و جمعی خویش ، مطابقتش می دهد.
□آنگاه که بر اساس عدم تجانس ، ساختار ذهنی – اندیشه محوری – و ساختار عینی داستان طنز ، در ارتباط متقابل عناصر و عوامل داستان اعم از اشخاص و ماجراها و فضاها و … شکل گرفت ، سپس در جزئیات نیز ، عدم تجانس کاربرد می یابد . زیرا ارتباط متقابل است میان اجزاء و کلیات داستان…
□ از باب مثال ، نویسنده – راوی داستان- در پاسخ به جوش و خروش همسرش ، چنین واکنشی دارد : “همسرم مانند دینامیت منفجر شد و با لحنی توبیخ آمیز فریاد زد- نه ! دزدی ناشایسته است و باید قبح آن را به او فهمانید… افسوس ! پدری که …
با کسالت گفتم – بسیار خوب ! شلاقش خواهم زد!”
این کسالت و آن گفته – که پدر واضح است دارد همسرش را دست به سر می کند – با جوش و خروش زن ، در تضاد است و یا وقتی که راوی ، در فروشگاه متهم به دزدی شده است ، “زنی با لحنی دلسوزو مهربان زیر گوشم نجوا کرد : تو مردی آراسته به نظر می آیی . بیچاره ! نمی توانی کار و کسبی برای خودت بیابی؟”
دلسوزی زن با اصل موضوع – که راوی ، دزد نیست – در تضاد است و همین، باعث طنز می شود.
□ در تمام انواع طنز ، مبنای آشکار و غیر آشکار در ایجاد طنز عبارت است از : “واژگون نگریستن به ارزشها که از آن عدم تناسب برمی خیزد” با این توضیح بیشتر که…
□جامعه ای نوگراست که به نسل بعد ، بیش از حد لزوم بها می دهد و برایش ارزش قائل است و به اصطلاح ، خیلی هوایش را دارد! مدیر فروشگاه به پدر بی گناه اما متهم به دزدی می گوید : ” می خواهم در مورد تو گذشت بزرگی بکنم و تو را مرخص کنم ، البته این به خاطر شخص خودت نیست ، بلکه به خاطر پسرت این کار را انجام می دهم زیرا آنطور که علمای تعلیم و تربیت در کتابهای خود …”
□ کتابهای قطور علمای تعلیم و تربیت ! جامعه ای است علم گرا که زندگی را بر مبنای نظریه ها و فرضیه ها بنا می نهد و بنابراین از اصل موضوع ،یعنی خود زندگی ، دور می ماند . مادر می گوید : (( گوش کن این کتاب درباره عمل دزدی چه می نویسد؟
و سپس یکی از کتابهای قطور را که درباره تربیت کودک نوشته شده بود ، از لابلای دهها جلد کتب نظیر آن بیرون کشید.))
□ توجه بی حد به نسل بعد – که می تواند استعاره ای از پذیرش نوگرایی در حد وسیع و حتی مضحک باشد و توجه غیر ضروری به نظریات و تئوریهای کتابها ، ارزشهای اجتماعی محسوب می شوند که در این داستان ، بوخوالد به آنهمه ، البته از منظر طنز ، نگاهی واژگون دارد و بعد ، عدم تناسب است میان آن ارزشها با وقایع زندگی و حقیقت آدمی! زیرا همان ارزشهایند که اولاً، آدمی بی گناه را متهم می کنند و مورد توهین و تحقیر قرار می دهند و دوماً ، حقیقت را در گناهکاری و بی گناهی در نمی یابند و در همانحال ، سوماً، تئوریهای مندرج در کتابها و نظریات علمای تربیت و تعلیم کودکان ، نمی توانند حقیقت هوشمندی پسر بچه ای خردسال را درک کنند و از نفس عمل دزدی ! صحبت می کنند.
□ آنچه گفته شد ، اغلب راجع به لایه های زیرین و نهانی در( اندیشۀ طنز ) بود امّا داستان در لایه های آشکار خود و در ایجاد ماجراها ، شخصیت پردازی ، پیشبرد حوادث، گره افکنی و نظایر آن به این ترتیب عمل کرده است: پدر را که به ارزشها ی رسمی و رایج ، به آموزشهای کتابها بی اعتقاد است ، در موقعیتی طنز آمیز قرار می دهد طوری که متهم به دزدی می شود. پدر، در حقیقت و در واقع امر ، بیشتر از دیگران ، بیشتر از مدیر فروشگاه و حتی مادر ، نگران پسرش است و همچنین پدر، بر خلاف نظریات چون و چرا ناپذیر و علمی کتابهای تعلیم و تربیت ، درکی عمیق و واقع بینانه از ماجراها دارد امّا …ارزشهای رسمی و رایج چیز دیگری می گویند و طنز در تقابل با آنها ، ایجاد می شود.
۲ لایک شده