دو شعر از نسترن بشردوست
جدایی
از سقف سنگین تر
که بر سینه ام افتاده،
اندوه است.
من از شهرم با چراغ های خاموش
جدا شدم.
و به چراغ روشن چشم تو پناه آوردم.
حالا، جدایی
در دو تختی نیست
که هر یک در اتاقی جداگانه هستند.
جدایی، در دست های تو بود
ندیدی؟
آن سیلی،آن قدر محکم بود
که سرخی خوشبختی تا همیشه
روی صورتم ماند.
جدایی در هق هق چمدانم است
که باز می گردد،
تا خیابان های شهر اَم را بشوید
نمی بینی؟
جدایی، بی خانگی من است
که به خانه ی زیر پوست مرده ی پدرم
پناه می برم.
معجزه
از فروردین،فروردین
فروردین، فروردین،
به فروردینی افتادم
که تو در آن بودی.
حالا اگر شکوفه ندهم عجیب است!
حالا اگر فرودین نشوم عجیب است!
از زخم،از زمستان،
رها نشوم،
عجیب است،
عجیب!
۱۰ لایک شده
2 Comments
عرفان محمدی
بسیا بسیار زیبا موفق باشید
بهمن
جدایی آدم از امید
یا از آنجه که باور داشت
جدای از مهربانی
چیزی شبیه به دم دمای طلوع
جدای اشک از چشمان معصوم
ودر انتها از رخسار سرخ
و از تلاش بی سرانجام
شعر جدایی را بسیار زیبا سروده ای