دو شعر از پرستو خدنگیان
قصه های بی فروغ
آدم هایی رامی شناسم
که باتمامی ماهی های اقیانوس ،نسبت غمگینی دارند
نام آن ها توی دفترچه خاطرات ثبت شده
آدم هایی که با پری دریایی
آوازهایی عاشقانه زیرشکوفه های یاس می خوانند
و دوست داشتن هاشان راتوی قلب کوچک شان نگه می دارند
و تنهایی ها را در اتاق خواب شان مخفی می کنند
سایه ها را به میهمانی قصه های دلگیر می فرستند
و خودشان در کوچه های شهری بی نام گم می شوند…
ادامه دار
می ترسم
از رد نگاهی که روی پیراهنم مانده بود.
از دست های پر از شعر
از مردمک چشم ها
که چرخ و فلک بی انتهایی از روزگاران است
و صدایی که سمفونی شبانه را مثل لالایی مادرم
مرا صدا می زند…
می دانی
آغوش تو سرزمین گمشده ایست
که دلتنگم می کند
می خواهم با جغرافیای اندامت
خانه ای بسازم
بی پنجره
بی در
و دور افتاده که راه هیچ جاده ای به آن نرسد.
به مساحت تمام تو و بودن هات
تا به هیچ خنده ی نیمه تمامی وصل نشود
و چارچوبی از خیال های رنگی
که روی دیوارها نقش ببندد
و همه جایش پر باشد از من…از تو…
کنج اتاق مان بوسه های عاشقانه لانه کرده اند
اما برای تمام روزهای نیامده می ترسم …