دیدهام عروج یکی، بهتر از افول هزاران است!
(نظری کوتاه به نمایشنامه ی«سفری برای آرش» نوشته ی اسماعیل همتی)
کیوان باژن
این نمایشنامه تا کنون از سوی کارگردانانی به روی صحنه رفته است. از جمله:
«حسن سرچاهی» (در جشنواره ی تئاتر ایران زمین- اهواز، ۱۳۷۸)
«حمیدرضا سالاروند» (در جشنوار ی تئاتر دانشجویی- اهواز، ۱۳۸۰)
«کمالالدین شفیعی» (در جشنواره ی بینالمللی تئاتر فجر- تهران، ۱۳۸۱)
«ابراهیم ساویز» و «محمد دیندشتی» (در جشنواره های استانی و منطقه ای ایرانشهر، زاهدان و سمنان، ۱۳۸۲)
«فرهاد باغینیپور» (در کرمان، ۱۳۸۴)
استفاده از «اسطوره» برای بیانِ سمبولیکی از وطن پرستی و عشق به کشور و آزادی، آن چیزی است که «سفری برای آرش» را ارج و منزلتی خاص داده است. به واقع، آرش، این جا تنها یک اسطوره نیست، بل که سمبولی است از یک قهرمان. قهرمانی که مردمش را دوست دارد و وجب به وجب خاکش، برایش عزیز و گرانبهاست؛ و مهم تر این که حاضر است برای این عشق، حتا جانش را هم بگذارد.
در بررسی این کتاب، دو مساله، می تواند محور توجه ما باشد. یکی مساله ی اسطوره در تاریخ است به طور اعم و بعد اسطوره ی آرش به طور اخص.
«سفری برای آرش» داستان آمال و آرزوهاست. داستان قداست، قهرمان و قهرمانپروری است. داستانِ گیر کردن در رسم و رسوم و شروط قراردادی است و بالاخره داستانِ «انتظار» است.
در یک نگاهِ کلی، اهالی هر یک به بهانه ای از زیرِ بار «جنگیدن برای وطن» شانه خالی می کنند و هر یک به امید دیگری، بهانه ای برای خود می تراشد. یعنی در واقع «انتظارِ» یک قهرمان را دارند؛ یک «ناجی».
«برشت» در یکی از زیباترین نمایش نامه های تاریخی خود- «زندگی گالیله»- در جایی از زبان دانشجویان می نویسد:
– «بدبخت ملتی که قهرمان ندارد!»
و سپس جوابی دندان شکن به آن ها داده می شود:
– «بدبخت ملتی که به قهرمان احتیاج دارد»!
یعنی که ای مردم، قهرمانان، خودِ شمایید، خودِ شمایید که باید نبضِ حوادث را در دست بگیرید و با تجزیه و تحلیل درست آن، جامعه را به سوی تکامل سوق دهید. قهرمان کسی نیست که در ورای کوه ها و ابرها باشد؛ یا کسی نیست که از برجِ عاج، یکهو فرود آید و بخواهد که یاری تان دهد؛ در یک سخن، قهرمانان همان مردم عادی اند.
لیکن «آرشِ قهرمان» می رود تا کمان بیندازد، ولی آن گاه که مردم را همسویش نمیبیند، منفعل می شود. این جا دیگر کاری از دستش برنمی آید. آن وقت که کسی به کمکش می آید و نوید می دهد که راهت را ادامه بده، کسانی هستند تا یاریت دهند، نیرو می گیرد و می گوید: «به خاطرِ شما هم شده باید بروم.»
گفتیم که بیانِ صرفِ اسطوره، چیز با اهمیتی نیست، بل که بیرون آوردن اسطوره ای از حالت ذهنی و عینیت بخشیِ آن است که مهم است. به عبارتی آن را از پدیده ای تک بعدی و اندیویدوآلیستی بیرون کشیدن و اجتماعی کردن؛ اجتماعی از نظرِ تاریخی. در غیر این صورت، جز یک اسطوره پردازی صرف – و اگر به کسی بر نخورد، بیهوده- چیزی فراتر نیست. به قول معروف یک نبشِ قبر کردن!
در نمایش نامه «همتی» اما، آرش، آرشِ خودِ اوست، آرشی با خصوصیات کاملن امروزی و آرمانی، آرشی که حتمن باید مردم پشتش باشند، حمایتش کنند که بدون آن ها کاری از دستش ساخته نیست. آرشی که می ترسد نکند او را بالا ببرند و یک هو به پایین پرتش کنند.
«یک مرد: آمد!… آمد!…
دیگری: آرش آمد!…
دیگری: زنده باد آرش!
دیگران: زنده باد!…
آرش می رسد. چند تن به سوی او می شتابند… انگار می خواهند او را سرِ دست بگیرند. می کوشند تا چنین کنند… اما آرش چمپاتمه می زند و خود را بر زمین می چسباند…
یک مرد: چرا نمی گذارد سرِ دستش بگیرند، حال که این چنین دوستش می دارند؟!
دیگری: لابد می ترسد بالا ببرندش و آن گاه بر زمین بکوبندش!
مرد: پس عاقل است.» (صحنه ی ۱۸)
و آرشی که از قید و بندِ رسوم، سنتها و شروطِ قراردادی و دست و پاگیر می نالد: (صحنه ی ۱۴) و یا آرشی که باید برایش دعا کرد:
«چند شمع کنار هم، بر شمعخانه ی میان دعاخانه روشن اند و می سوزند… دو زن آرام داخل می شوند. هر کدام شمعی نو در می آورند با شعله ی شمعی روش؛ آن ها را نیز روشن می کنند و کنار شمع ها می کارند. نجوایی می کنند و آن گاه رو به آسمان می برند:
زن: آفریدگارا! آرش امید ماست. به جوانی اش رحم کن و او را دل شکسته باز نگردان!
دیگری: پروردگارا! او جای پسران ماست. او را سرشکسته نکن، که ما نیز سرشکسته می شویم.» (صحنه ی ۱۷).
پس این قهرمان می تواند هرکسی در این دوران باشد و نه یک چیزِ عجیب و غریب و دور از ذهن! اما این ها، تنها یک طرفِ قضیه است. جدای از این برداشت ها که نویسنده سعی داشته تا با بی طرف بودن، راه این برداشت را باز بگذارد، به این معنی که خواننده بنا به میل و طرزِ تفکرش از این اثر، فکری خاص را در خود بپروراند، اما صحنه هایی هم وجود دارد که یا به علتِ کوتاهی بیش از حد و یا پرداختن به موضوعی تقریبن بیارتباط، گنگ و نامفهوم باقی می ماند و از طرفی به علت کوتاهی بیش از حد بعضی از صحنهها به خصوص در اواخر کتاب، خستگی ذهن خواننده را به همراه دارد و از آن جا که هر اثر نمایشی، در آخر برای اجرا نگاشته می شود، این طور به نظر می رسد که این کوتاهی و نامفهومی، هم چنین باعث خستگی تماشاچی هم بشود. چرا که می شود یک اثر نوشتاری را در صورتِ نامفهوم بودن، در همان لحظه، یکبار دیگر خواند، اما در یک اثر اجرایی، این امر باعث می شود تا انسجامِ کلی ذهن از هم بپاشد…! به طور کلی، این صحنه های کوتاه، این حسن را برای خواننده بوجود می آورد که نویسنده می خواسته تا آن حرف هایی را که داشته، وارد صحنهای کوتاه نماید و بعد این پارهها را بدون این که با یک ارتباطِ کامل تر و هماهنگتر در کنار هم جفت و جور کند، در کتابش بیاورد. البته نمیخواهم بگویم که این صحنهها اضافی اند؛ بل، مقصود این است که هدف از نوشتن آن ها یا پیدا نیست و یا خیلی کمرنگ است.
با همه ی این ها اما، پایان بندی درخشان و خوبِ نمایشنامه، در صحنه های سی و چهارم و سی و پنجم می تواند در ذهن نقش ببندد. آن جا که کسی می گوید آیا باید برای آرش دعا کرد یا تیری که هم چنان می رود:
«در تاریکی شب، مردمانی جمع اند، ساکت و نگران… مردی با شمعی روشن در دست، اندکی روشنایی می آورد…
یک مرد: هان، چه خبر؟ از آرش چه خبر؟
مرد: می گویند سخت ناتوان شده است و بیمار!
دیگری: از تیر چه خبر؟
مرد: می گویند هنوز در روندگی است!
یک زن: باید برویم دعا کنیم و شمع نظر کنیم!
دیگری: برای چه؟ ماندگاریِ آرش یا روندگیِ تیرش؟»(صحنه ی ۳۴)
صحنه ی آخر این حس را در ما ایجاد می کند که نمایشنامه تمام نشده و انگار باید ادامه پیدا کند. یک نوع انتظار، که البته با انتظارِ قبلی فرق دارد. این دیگر منتظرِ «قهرمان» ماندن نیست. این انتظار، در واقع انتظاری است که جایش را به «امید» می دهد:
«هزاران شمع، بر شمعخانه و زمین دعاخانه، تنگاتنگ هم روشن اند و مردمانی منتظر ایستاده اند تا شمع شان را روشن کنند…»(صحنه ی ۳۵)
۳ لایک شده