کتاب دیگر استاد اسحاقیان با عنوان «راهی به هزار توهای بورخس در داستان های کوتاه اش» از جانب ایشان برای انتشار اینترتی در انحصار «سایت حضور» قرار گرفته است که بخش بخش در اختیار مخاطبان محترم قرار خواهد گرفت. فهرست مطالب کتاب فوق در ذیل آمده است. بخش ششم این کتاب تقدیم می گردد:
نقل مطلب بدون ذکر دقیق منبع کتاب، نویسنده، سایت و تاریخ، ، ممنوع است.
آنچه می خوانید:
۱.بازی نشانه ها در داستان کوتاه مردی از گوشه ی خیابان
۲.خوانش پساـ مدرنی داستان کوتاه مرگ دیگر
۳.سازه های رئالیسم جادویی در تام کاسترو: شیّاد نامتصوَر
۴.غریب سازی در داستان های کوتاه بورخس
۵.خوانش (هرمنوتیک) و فلسفی ویرانه های مدوّر
۶.تقابل های دوگانه در ذهنیت و آثار بورخس
۷.درنگی بر مینیمال خانه ی آستریون
۸.بورخس و اشارات عاشقانه با هزار و یک شب
۹.درنگی بر داستان معمایی ـ جنایی اِما سونس
۱۰.بازی های زبانی در داستان کوتاه ابن حقّان بخاری
۱۱.خوانش فرهنگی آثار بورخس
پیوست ها:
۱.رگه های مدرنیسم و پساـ مدرنیسم در ویرانه های مدوّر (جویس اِسمِرگدایس)
۲.توان شهودی رئالیسم جادویی (لوئیس پارکینسون زامورا)
راهی به هزار توهای بورخس در داستان های کوتاه اش
جواد اسحاقیان
بخش ششم
تقابل های دوگانه در ذهنیت و آثار “بورخس”
در مقاله ی توان شهودی رئالیسم جادویی . . . ” نوشته ی “پارکینسون زامـورا” ۱ به این نکته اشاره شده بود که ای بسا “بورخس” از رهگذر ترجمه ی اسپانیایی “خوزه اورتگا ای گاست” ۲ از مقاله ی “فرانز رو” ۳ با عنوان و مفهوم “رئالیسم جادویی” ۴ (۱۹۲۵) آشنا شده باشد. اینک من بر این پندارم که به احتمال زیاد، تأثیر نوشته های “گاست” ( ۱۹۵۵-۱۸۸۳) بر ذهنیت “بورخس” جوان، به مراتب بیش از این می بوده و طیف گسترده ای از باورها و نظریات فلسفی و ادبی این اندیشه پرداز برجسته ی فلسفه و اسپانیایی را نیز در بر می گرفته است.
آنچه در این نوشته از آن به “تقابل های دوگانه” تعبیر کرده ایم، ناظر به شالوده ی ذهنیت فلسفی و سیاسی “گاست” در برخورد با ذهنیت و عمل “توده ها” یا “انسان توده ای” از یک سو و ذهنیت و پراتیک “نخبه ها” ۵ از سوی دیگر است. حتی تصور من این است که “بورخس” از رهگذر مجله ی “گاست” با عنوان مجله ی غرب ۶ با اندیشه های فلسفی شخصیت هایی چون “نیچه” ۷ و “شوپنهاور” ۸ آشنا شده باشد. “گاست” پس از دریافت دکترای خود در فلسفه از دانشگاه اسپانیا، به مدت پنج سال در دانشگاه های برلین، لیپزیگ و ماربورگ تدریس کرد. در ۱۹۲۳ مجله ی غرب را منتشر کرد که وسیله ای برای آشنایی دانشجویان و روشنفکران کشور خود با اندیشه و فرهنگ غرب، به ویژه اندیشه های آلمانی، بود. او با دایر کردن این مجله، به انزوای اسپانیا از فرهنگ غرب پایان داد (کریس، ۲۰۰۰) .
افزون بر این، همین ذهنیت فلسفی “بورخس” را به ذهنیتی سیاسی کشاند که بی اعتمادی به “انسان توده ای” و ستایش “اندیشه ورزان” و “نخبگان” فکری و به تعبیری دیگر، گزیش و تقدّم “ذهن” بر “عین” است که با ایده آلیسم ذهنی چیره بر وی ـ که حاصل آشنایی با اندیشه های “برکلی” ۹ بود ـ سازگار است. برجسته ترین و تأثیرگذارترین اثر “گاست” ، طغیان توده ها ۱۰ نام دارد که در ۱۹۲۹ انتشار یافت. او که خود با روی کار آمدن نظام فالانژیستی “فرانکو” ۱۱ ناگزیر به ترک کشور خود شده بود و از آسیب نظام های سیاسی کمونیسم شوروی، نازیسم آلمان و فاشیسم ایتالیا و به باور او “نظام هــای سیاسی توده ای” برکنار نبود، به کشورهای آمریکای لاتین سفر و مهاجرت کرد:
” تأثیر فرهنگی افکار و آثار وی بر کشورهای آمریکای جنوبی به ویژه آرژانتین [ کشور “بورخس” ] ، شیلی و اروگوئه بیش تر است، زیرا وی ارزش ها و علایق مشترکی با مردم این کشورها داشت. وقتی شماری از اعضای “مکتب مادرید” ۱۲ در طی جنگ های داخلی اسپانیا به عنوان تبعید و مهاجرت به این کشورها رفتند، این تأثیرات بیش تر شد. این تأثیر در پوئرتریکو به مراتب بیش تر بود، زیرا دانشگاه این کشور بسیاری از نظریات لیبرالیستی او را به کار گرفت و گسترش داد و از آثارش به عنوان کتاب درسی،
استفاده کرد ” (پروسپکت ۲۷۸-۲۶۱).
آنچه در مرکز اندیشه و پراتیک اجتماعی ـ سیاسی “بورخس” قرار دارد، همین ترجیح “انسان نخبه و فرهیخته” بر “انسان توده ای” است. این که او شخصا و بی واسطه با اندیشه های نخبه گرایانی چون “شوپنهاور” و “نیچه” آشنا شده باشد، بعید می نماید اما این احتمال که از کانال کتاب طغیان توده ها و مجله ی غرب “گاست” با این افکار و آرا آشنا شده باشد، منطقی تر به نظر می رسد. “گاست” در آن کتاب، می کوشد سیمایی شفاف از “انسان توده ای” و “اقلیت نخبه” ترسیم کند. من در بسیاری از داستان های “بورخس” رد پاهایی از این اندیشه یافته ام: تحقیر اکثریت و توده ی بی هویت و ستایش اقلیت برگزیده و فرهیخته. در طغیان توده ها می خوانیم:
” اقلیت نخبه، افراد یا گروهی از افرادی هستند که به ویژه شخصیت و منشی خاص خود دارند توده ها ، جمعی از مردم هستند که مخصوصا هیچ گونه مشخصه ی خاص خود ندارند ” (لیوکانن، ۲۰۰۸) .
* * *
وقتی از اصطلاح ” تقابل های دوگانه ” ۱۳ سخن می گوییم، مقصودمان دقیقا ً همان مفهوم زبان شناختی رایج در نظریه ی “سوسور” ۱۴نیست؛ بلکه کارکرد آن در خوانش متن و تحلیل روندهای فرهنگی و اجتماعی و به ویژه ی شیوه ی ارزش گذاری در پدیده های متقابل و متضاد فرهنگی، ادبی، اجتماعی و سیاسی است. به نظر “گرماس” ۱۵ “جفت های متقابل” ابزاری هستند که “آدمی به یاری آن، به جهان خود معنی می دهد؛ به زبان ، تجربیات و روایات ما شکل می دهد و از طریق این هاست که ما به تجربیات خود سازمان می دهیم ” (تیسن، ۲۰۰۶، ۲۲۵-۲۲۴). معنی این سخن این است که ما با ردیابی چنین تقابل هایی در اشعار، داستان کوتاه و مقالات “بورخس” به جهت و موضع فکری او پی می بریم ؛ در مورد آن ها ارزش گذاری و موضع گیری می کنیم و به جهان ذهنی او ـ که بر ما نیز بی تأثیر نیست ـ راه می یابیم.
“چارلز برسلر” ۱۶ به این تقابل ها به عنوان رهیافتی برای خوانش و دریافت متن نگاه می کند. این تقابل ها از نظر او جنبه ی ارزشی دارند و ما در برخورد با “تقابل های دوگانه” ناگزیر از گزینش یکی بر دیگری هستیم. این نظام ارزشی، به ما در درک معنی متن و جهانی که متن برای ما ترسیم کرده است، کمک می کند:
“یعنی از تقابل میان”روشن / تاریک” خواننده باید به برتری نخستین بر دومین . . . پی برد. این که خواننده چگونه این تقابل های دوگانه را طراحی می کند، سازمان می دهد و میان آن ها در درون متن پیوندهایی برقرار می کند، پیش تر در ذهن خواننده هست و تفسیر متن را برای او ممکن می سازد” (برسلر، ۲۰۰۷، ۱۱۶-۱۱۵).
* * *
- انسان توده ای، از جمله ی اوباش است:
در داستان های کوتاه “بورخس” واژه ی “گاچو” ۱۷ به معنی گاوچران، لات ، لوطی و چاقوکش، رام کننده ی اسب و “جاهل” محل، جایگاه و وزنی خاص دارد. بسیاری از شخصیت هایی که از آنان به عنوان “انسان توده ای” یاد می کنیم، به یک تعبیر مشمول چنین عناوینی می شوند. آنچه این افراد را به هم مانند می کند، رفتار و “عمل” آنان است، نه جنسیت، شغل و برخی خصوصیات ویژه ی آنان. نمودهای رفتاری چنین “اوباشی” متفاوت اما حقیقتشان، یکسان است. برخی از اینان از زیور صفات انسانی و جوان مردی هم برکنار نیستند و حتی گاه کتاب خوانده و اهل سوادند؛ با این همه منش کلی آنان، چندان تفاوتی با هم ندارد . اینان از هر گروه سنی، جنسی و سنخ اجتماعی که باشند، “انسان توده ای” نامیده می شوند. “بورخس” این گروه اجتماعی را برنمی تابد و از هیچ گونه تحقیر و تخفیف در حق آنان کوتاهی نمی کند. تنها کافی است “کنش” چنین اشخاصی را با هم سنجید و در پی مشترکات آنان برآمد و از مفترقاتشان چشم پوشید.
در داستان مردی از گوشه ی خیابان “روزندو” ولگرد و جنایتکار است:
” روزندو یکی از اراذل به نام بود و در چاقوکشی لنگه نداشت. جزو دار و دسته ی”دون نیکلاس پاردس” بود . . . همه می دانستند که دو خون به گردن او است ” (بورخس،۱۳۸۱، ۱۳).
“کوررالرو” ی شنل به دوش ـ که وارد بار می شود ـ فقط برای “دعوا و کشت و کشتار آمده بود” (۱۴) . راوی داستان هم ـ که از دار و دسته ی “روزندو” است ـ همیشه کارد تیزی در آستر جلیقه ی خود پنهان دارد و با آمدن “رئل” ـ که خود سردسته ی اراذل دیگری است ـ خود را روی او انداخته می کوشد او را ناکار کند که حمله اش دفع می شود (همان).
در داستان خوان مورانیا، شخصیتی به این نام، به “چاقوکشی” معروف است (۴۶). در داستان مزاحم، برادران “نیلسن” (ادواردو، کریستیان) حتی رفیقه ی مشترک خود را به روسپی خانه فرورفته، پولش را بین خود تقسیم می کنند و در پایان داستان، مشترکا او را بی جان می کنند تا یک وقت، میان برادران، حسادت و رقابتی ایجاد نشود (۸۰). در انجیل به روایت مرقس اعضای یک خانواده ی روستایی ابله، یک دانشجوی پزشکی را به همان شیوه ای که حضرت عیسی مسیح به صلیب کشیده شده، به تیرهای سقف فروریخته ی خانه مصلوب می کنند:
” پس او را به سخره گرفتند. بر او تف انداختند و او را به جانب قسمت عقب ساختمان راندند. دختر می گریست. اسپینوزا دانست که در آن سوی در، چه در انتظار اوست . . . آنان تیرها را پایین کشیده بودند تا صلیب را بسازند ” (۲۳۱) .
- انسان توده ای در جاهای پست رفت و آمد دارد:
یکی از نمودهای رفتاری انسان توده ای، آمد و شد پیوسته ی او میان میخانه ها و روسپی خانه ها است . بیش تر “گاچو” ها به چنین جاهایی می روند و کار شکم و زیر شکم راست می دارند. دار و دسته ی “رئل” و “روزندو” در میخانه هم را می بینند و برای هم خط و نشان می کشند. بسیاری از رفتارهای مهاجمانه ی دار و دسته ی “موسرخه” زیر تأثیر الکل و از خود بی خود شدگی بروز می کند (۱۵). در پایان دوئل، کسانی که به خدمت ارتش فراخوانده می شوند تا جان خود را به خاطر هیچ و پوچ در جنگ میان “سرخ” ها و “سفیدها” از دست بدهند، در “بار” جمع شده اند (۲۵). در مزاحم، پاتوق اصلی” ادواردو ” میخانه است:
” ادواردو از این سفر با خود دختری را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزی او را از خانه بیرون انداخت. هر روز بد عنق تر می شد. تنها به بار می رفت و مست می کرد. او عاشق رفیقه ی کریستیان [ برادرش ] شده بود. در و همسایه . . . با شعفی کینه جویانه، چشم به راه رقابت پنهانی بین دو برادر بودند ” (۷۷) .
در همین داستان کوتاه، هر دو برادر پیوسته میان میخانه و روسپی خانه در رفت و آمد هستند. گاه رفیقه ی خود را به خانم رئیس می فروشند (۷۹) و گاه برای عیاشی با همان رفیقه ای که فروخته شده به آن جا می روند (همان ) و گاه رفیقه ی سابق را از روسپی خانه بیرون می آورند تا بکشند (۸۰).
در مردی از گوشه ی خیابان وقتی “رئل” رقیب خود، “روزندو” را از میدان رقابت بیرون می کند، رفیقه اش “لوخانزا” را تصاحب می کند؛ از میخانه بیرون آمده با “لوخانزا” در پسِ پشته ای، همکناری می کند. وقتی راوی داستان ـ که نتوانسته در نخستین حمله ی خود به “رئل” موفق شود و خود آسیب می بیند ـ او را در چنین حالی می بیند، از تاریکی شب و بی حالی “رئل” سوء استفاده کرده، غافلگیرانه به او حمله و ناکارش می کند و مالک “لوخانزا” می شود (۱۳).
در پایان دوئل، یک برزیلی دورگه در رأس فوجی از جنگجویان گاچو، به میخانه آمده، گاچوهای حاضر در “بار” را جمع کرده به شرکت در جنگی دعوت می کند که در زمستان ۱۸۷۰ شروع شده است. گله ی گوسفند، بی اختیار به طرف چراگاه یا قربانگاه خود حرکت می کند (۲۵) .
- انسان توده ای، از دیگران استفاده ی ابزاری می کند:
در داستان پایان دوئل، گاچوها از زن به عنوان ابزاری برای کامیابی سود می جویند. هر گاه بخواهند او را جذب و در صورت لزوم دفع و طرد می کنند:
” کاردوسو، بیش تر از روی ملال تا عشق ، به دختری . . . دل بست. سیلوئیرا از این موضوع خبردار شد و به شیوه ی معمول خودش، به دنبال دختر افتاد و او را به کلبه ی خود آورد. چند ماه بعد وقتی دید که دختر دست و پاگیر شده است، بیرونش انداخت . دختر ـ که وجودش از کینه آکنده بود ـ از کاردوسو پناه خواست. کاردوسو شبی را با او گذراند و ظهر روز بعد جل و پلاسش را بیرون ریخت ” ( بورخس، ۲۵) .
در داستان مزاحم، رفتار “گاچوها” از این هم فراتر می رود و با زن رفتاری می شود که آدمی با حیوانات هم نمی تواند داشته باشد. دو برادر از خانواده ی “نیلسن” ها به دختری به نام “خولیانو” نزدیک می شوند. آنان با هم توافق می نند که مشترکا از او کام بگیرند:
” میرم . . . مهمانی. خولیانو پیش تو می مونه. اگه از او خوشت میاد، ازش استفاده کن ” (۷۸) .
وقتی برادر بزرگ تر درمی یابد که ممکن است رابطه اش با برادر کوچک تر به خاطر دخترک، تیره شود، زن را به خانم رئیس یک روسپی خانه فروخته، پولش را با برادر بخش می کند:
” معامله قبلا انجام شده بود و کریستیان پول را گرفت و بعدا ً آن را با ادواردو قسمت کرد ” (۷۹) .
یکی از برادران در می یابد که در غیاب او برادر دیگر همچنان با “خولیا” نزدیکی دارد ؛ پس به خاطر دوری از هر گونه رویارویی احتمالی، به واپسین چاره ی ممکن روی می آورند:
” او با خانم رئیس صحبت کرد. چند سکه ای از زیر کمربندش بیرون آورد و آن ها زن را با خود بردند” (۷۹).
آن دو به کمک هم، زن را کشته دفن می کنند تا پیوندهای برادرانه گسسته نشود:
” حالا دست به کار بشیم داداش . بعد لاشخورا کمکمون می کنن . . . بذار با همه ی خوبیاش اینجا بمونه و دیگه بیش تر از این صدمه مون نزنه ” (۸۰).
در زخم شمشیر یک نفر ایرلندی به نام “وین سنت مون” ـ که ادعای مبارزه با سربازان انگلستان را دارد و خود را از جمله ی طراحان مبارزه برای استقلال سرزمین خود می شمارد ـ با آن که جان خود را مدیون همرزم ایرلندی خود می داند، ناجوان مردانه به وی خیانت کرده جای او را در برابر چند سکه به سربازان انگلیسی لو می دهد تا او را بکشند:
” در این جا گوینده درنگ کرد . . . گفت: او پول های یهودا نشان را برداشته و به برزیل گریخت. در آن روز بعد از ظهر، من در میدان گروهی سرباز مست را دیدم که آدمکی را تیرباران می کردند . . . من داستان را از آن جهت به این ترتیب بازگو کردم تا تو تا انتهای داستان، مرا دنبال کنی. من مردی را لو دادم که از من مواظبت می کرد ” (۹۶-۹۵).
- انسان توده ای، فقط پیروی می کند:
“حسین بشیریه” به نقل از کتاب “گاست” می نویسد:
” توده، واقعیتی روان شناختی است. اعضای توده کسانی اند که خود را “همچون دیگران” می دانند و هیچ ارزش ویژه ای بر اساس ملاکی خاص برای خود قایل نیستند. انسان توده ای می گوید: “من هم مثل بقیه ام” (بشیریه، ۱۳۷۸، ۲۲۵).
در مردی از گوشه ی خیابان گاچویی به نام “رئل” وارد بار می شود تا با “روزندو” نامی دست و پنجه نرم کند. دار و دسته ی “موسرخه” بی آن که دلیلی وجود داشته باشد و از غریبه آسیبی دیده باشند، به پیروی از سردسته ی رذل خود به او حمله ور می شوند و هرکس می کوشد به او آسیبی برساند:
” در دسته ی بعدی “موسرخه” منتظرش بود و پیش از آن که دست مرد غریبه روی شانه اش بخورد ، با تیغه ی چاقو . . . یک طرف صورت او را درید. دیگران وقتی این را دیدند، همه حمله کردند. مثل یک قربانی از این سر تا آن سر به جانش افتادند؛ مشت می زدند؛ سوت می کشیدند و تف می انداختند. اول مشت می زدند اما وقتی دیدند پس نمی زند، شروع کردند ملایم دستی به او بزنند یا با شال گردن به او بزنند و مسخره اش کنند اما او اعتنایی نمی کرد. همه ی نیرویش را برای “روزندو” نگه داشته بود “ ( ۱۷- ۱۶).
برای انسان توده ای، حرکات و سکنات رئیس، الگوی رفتاری او است. جمع تابع فرد است و کورکورانه از او تقلید می کند:
” ما بر و بچه های “ویلا” همیشه کارهای او [ روزندو ] را تقلید می کردیم، حتی تف انداختنش را ” (۱۴).
در داستان انجیل به روایت مرقس، یک دانشجوی پزشکی به نام “اسپینوزا” بر یک خانواده ی عامی و اُمّی میهمان می شود و شروع به خواندن کتاب انجیل برای اهل خانه می کند و داستان به صلیب کشیدن حضرت عیسی مسیح را بارها برای آنان می خواند و پیوسته می گوید که آن حضرت برای نجات بقیه ی مردم از سقوط در دوزخ، به چنین ایثاری تن درداد. خانواده ی توده ای و بی فکر، به فکر می افتد که برای نجات خود عملا ً میهمان خود را به صلیب بکشند تا به “رستگاری” برسند:
” پدر با اسپینوزا حرف زد و از او پرسید: مگر نه این که مسیح خودش گذاشته بود او را بکشند تا همه ی مردمان دیگر جهان رستگار شوند؟ اسپینوزا ـ که خودش اعتقادی به مذهب نداشت ولی در برابر آنچه برای آنان خوانده بود، خود را مسئول می دانست ـ جواب داد: بله برای نجات همه از دوزخ . . . آنان تیرها [ ی سقف مخروبه ] را پایین کشیدند تا صلیب را بسازند ” (۲۳۱).
- انسان توده ای، از خشونت لذت می برد: انسان توده ای، زود هیجان زده و زود شور و شیدایی اش برطرف می شود. انسان توده ای، خواهان دیدن صحنه ی متأثرکننده، هیجان بخش و احساسی است و به همین دلیل هم به نظر “گاست” معمولا ً آدم های “معتقد” و “با ایمان” را باید در انسان توده ای سراغ کرد، زیرا شالوده ی رفتار این دو بر “احساس” و “هیجان” استوار است، نه بر اندیشه (۲۲۵).
در پایان دوئل، دو همشهری ـ که چشم دیدن هم را ندارند و عمری را با رقابت به ســر برده اند ـ زیر تأثیر هیجانات آنی، به نیروهای ارتش می پیوندند اما هر دو دستگیر شده قرار است اعدام گردند. تنها تقاضای “کاردوسو” از فرمانده خود این است چنانچه در جنگ بر ضد دشمن، پیروز شوند، اجازه بدهد یکی از اسرا را به دست خود بکشد تا ببیند کشتن چه “مزه” ای دارد:
” شب پیش از نبرد، کاردوسو خزید به چادر افسر مافوقش. رفت و محجوبانه از او خواهش کرد که در صورتی که روز بعد “سفیدها” پیروز شدند، یکی از “سرخ ها” را برای او نگاه دارد، چون تا آن روز سر کسی را نبریده بود و می خواست بداند این کار، چه مزه ای دارد ” (۲۶).
چند و چون بریدن گلوی دو رقیب، به میزان خشونت جلادان آن دو بستگی دارد:
” دورگه از این که خود را در مرکز توجه همگان می دید، آکنده از غرور بود. برای خوش رقصی، شکافی نمایان از گوش تا گوش بازکرد . . . مرد اهل کورینتس، کار معمول خودش را انجام داد و شکاف باریکی بازکرد. سیلاب خون از گلوی مردان فوران کرد. پیش از آن که با صورت به زمین بیفتند، شتابان چند قدمی برداشتند. کاردوسو وقتی افتاد، دست خویش را درازکرد. شاید اصلا ً بر این موضوع آگاه نبود. او مسابقه را برده بود ” (۲۸).
با این همه، هیجانی ترین صحنه در داستان، صحنه ای است که دو رقیب، با هم به رقابت با مسابقه ی دو می پردازند. کاپیتان “نولان” ـ فرمانده طرف پیروز که از رقابت و کینه ی شتری آن دو آگاه است ـ بدش نمی آید به آن دو فرصت دهد تا برای آخرین بار با هم رقابت کنند. با آن که بینندگان این صحنه ی مرگبار، اسرا و دوستان این دو نفرند، بیش از خود آن دو، خواهان اجرای مسابقه ی مرگبارند. فرمانده به این دو می گوید:
” من خوب می دانم که شما، چشم دیدن یکدیگر را ندارید و مدت هاست منتظر موقعیتی برای تصفیه حساب هستید. برایتان خبر خوشی دارم. پیش از غروب آفتاب، این موقعیت به شما داده خواهد شد که ثابت کنید کدام یک مردترید. می خواهم دستور بدهم که ایستاده گلوی شما را ببرند، و آن وقت شما با هم مسابقه ی دو خواهید داد . . . نولان تصمیم گرفته بود که مسابقه، بعد از کارهای دیگر صورت گیرد اما اسرا نماینده ای پیش او فرستادند تا به او بگویند که آن ها هم می خواهند مسابقه را تماشا کنند و روی آن شرط ببندند ” (۲۷).
- انسان توده ای، آزمند و پخته خوار است:
“گاست” باور دارد که: ” انسان توده ای آزمند و بی پروا و بی قید است . . . توده ها فقط به رفاه خود می اندیشند، لیکن حتی عوامل ایجاد آن را نمی شناسند. انسان توده ای پر اشتها و پر مصرف است ” (بشیریه، ۲۲۴) .
در مردی از گوشه ی خیابان، وقتی “رئل” کشته می شود، اوباش به جسد او حمله ور شده، داشته هایش را به غارت می برند و جسدش را به رودخانه می اندازند:
” دسته ای از مردان او را بلند کردند. تمام پول ها و خرده ریزهای جیبش را درآوردند و حتی یکی از آن ها انگشتش را برید تا انگشترش را بدزدد . . . دل و جرئتشان همین قدر بود که مرده ی بدبخت و بی دفاعی را بچاپند. بلندش کردند و به بیرون پرتابش کردند. آب های تند رودخانه، او را قاپید. حتما برای این که روی آب نماند، شکمش را هم پاره کرده بودند ” (۲۱) .
در داستان دوست نالوطی، راوی بر جوان مردی دل نهاده که از نظرش، “قهرمان” واقعی است، زیرا یک بار در برابر تعرض چند تن از ” اراذل جوان” به مادر و عمه اش کمک کرده است. البته چه بسا در میان اوباش و آدم های توده ای، جوان مردانی هم باشند. با این همه اینان نمی توانند از منش و حرص و طمع خود دست بشویند. همین جوانمرد ـ که راوی تصور می کند روزگار بازی نغزی با او کرده و وی را با چنین قهرمانی آشنا کرده است ـ همانند دیگر اوباش محله، راوی را برمی انگیزد تا شناسایی های آغازین خود را برای دزدی از یک کارخانه ی نساجی آغازکند. راوی نقشه ی سرقت را به پلیس لو می دهد و با این کار خود ـ که شاید به خاطر خارج کردن قهرمان از زیر ضربه ی پلیس بوده ـ او را به کشتن می دهد. پلیس نیز دست کمی از جانیان ندارد و به خاطر خرده حسابی که با یکی از شرکای سرقت دارد، هر دو را بی جان می کند:
” در گزارش رسمی قید شده بود که آنان در مقابل پلیس مقاومت ورزیده و در شلیک گلوله، پیش دستی کرده اند. من می
دانستم که این، دروغ محض است، چون هیچ گاه ندیده بودم که یکی از افراد گروه، تفنگی با خود داشته باشد. آن ها را به سهولت کشته بودند. پلیس از این موقعیت، برای تسویه حساب استفاده کرده بود ” (۸۹).
- انسان توده ای، عقل ندارد:
به نظر “گاست” ویژگی انسان فرهیخته یا “اقلیت” یا “نخبه”، داشتن”ذهنیت فردی” است و همین ویژگی باعث جدایی او از “اکثریت” و “انسان توده ای” می شود. “انسان توده ای” از خود هیچ گونه “توقعی” ندارد و خود را “همچون دیگران” می داند (۲۱۹). در داستان مردی از گوشه ی خیابان همه ی بر و بچه های ” روزندو ” گول ادعاهای وی را خورده اند و به راستی باور کرده اند که:
” در چاقوکشی لنگه نداشت . . . مردها و سگ ها احترامش می گذاشتند و همین طور، دخترها. همه می دانستند که دو خون به گردن اوست . . . آن طور که می گفتند، بختش بلند بود ” (۱۳).
با این همه وقتی “رئل” نامی وارد بار شده، حریف می طلبد، همین چاقوکش مدعی، چاقوی خود را به نشانه ی تسلیم به رودخانه می اندازد و شهر را ترک می کند. تازه آن وقت است که کسانی مثل راوی درمی یابند که:
” اما یک شب فهمیدیم که فلز واقعی او چیست ” (۱۴).
در دوست نالوطی ـ که یادآور حکایت دوستی خاله خرسه در مثنوی معنوی است ـ راوی داستان، از هر جهت مورد اعتماد “فرراری” است که در چشم او تجسمی از قهرمان واقعی است و حتی خود را کوچک تر از این می بیند که به دوستی او مباهات کند. شاید او می خواهد با لو دادن دوست خود به پلیس، به او خدمت کند اما نمی داند چگونه. رفتار نسنجیده و جاهلانه ی او، به کشتن دو تن می انجامد. وقتی ماجرای کشته شدن “فرراری” در روزنامه ها منتشر می شود:
” چنان که انتظار می رفت روزنامه ها از او قهرمانی ساختند که هیچ گاه، مگر به چشم من، نبود ” (۸۹).
در تمام مدتی که “فرراری” مشغول برنامه ریزی برای دستبرد زدن به موجودی کارخانه ی نساجی است، حتی یک بار این مرید گول و جاهل و آن نویسندگان و خوانندگان خبر روزنامه، از خود نمی پرسند “قهرمان” آرمانی آنان، چرا شبانه برای سرقت به کارخانه ای می رود؟
* * *
در میان دو گروه “انسان توده ای” و “اقلیّت” ، “بورخس” بر دومین گروه دل می نهد و آنچه در داستان های برتر و عمیق ترش هست، بر عنصر ذهنیت، دارندگان آن و تأثیرشان بر نسل های بعدی تأکید می کند. در تمثیل قصر، از “امپراتور زرد” ی سخن می رود که در اوج اقتدار و فرمان روایی بر جان و تن مردم سرزمین بزرگ چین، شاعر را به قصر خود فراخوانده تا شکوه و اقتدار خود را به او نشان دهد تا شاید تحسینش را برانگیزد و مدحش کند. شاعر در سروده ای بسیار کوتاه ـ که می گویند از مصراعی فراتر نمی رفت ـ به وصف قصر می پردازد:
” آنچه مسلم و در عین حال باورنکردنی است ، این است که تمامی قصر عظیم ، با دقیق ترین جزئیات آن، با تمام چینی های منقّش . . . خدایان و اژدهایانی که از گذشته ای نامعلوم در آن قصر سکنی گرفته بودند ، در آن شعر، مضمر بود. همه ساکت شدند به جز امپراتور که فریاد برداشت: تو قصر مرا دزدیدی . و تیغه ی شمشیر جلاد، شاعر را دو نیم کرد ” (۲۴).
این عظمت خیال، گزینش جادویی واژگان، تصویر آفرینی، ایجاز و فشردگی در زبان و از این ها فراتر ، این اندازه تهور و بی پروایی در بیان مکنونات قلبی چیست که امپراتور چین با آن همه اقتدار، قصر شکوهمند خود را در برابر سروده ی کوتاه شاعر بی ارزش ، حقیر، خوارمایه و ناچیز می یابد؟ “بورخس” در میان این اقتدار سیاسی و آن اقتدار ذهنی و فرهیختگی، دومین را برمی گزیند و نشان می دهد که به باور وی نیز، هنر و خلاقیت ذهنی بر هر نشانه ی اقتدار سیاسی دیگری، برتری دارد.
در کتاب خانه ی باِبل، “بورخس” دیگر بار به همین بن مایه ی داستانی و فکری باز می گردد. فرمانروای بزرگ فاتح پس از جنگ “کلون تارف” ۱۸ و پیروزی بر دشمن نروژی خود، از شاعر خواست تا مدیحه ای در حق او بسراید. شاعر پس از یک سال اندیشه، قصیده ای در مدح شاه پیروز گفت و صله ای در خور دریافت کرد. فرمانروا از او سروده ی دیگری طلبید، و شاعر حق سخن ادا کرد و جایزه ای دیگر گرفت. سومین سروده ی شاعر، تنها یک کلمه بود. اگر سراینده ای بتواند همه ی مقصود ژرف و عظیم خود را تنها با یک واژه بیان کند، دیگر جایی برای عظمت شاهانه باقی نمی ماند و فرمانروای راستین ملک و ملت، تنها او است. جایزه ی فرمانروا به شاعر، خنجری برای خودکشی است: دو پادشاه در اقلیمی نگنجند:
” شاه زمزمه کرد: گناهی که از این پس ما دو نفر مرتکبش شده ایم، گناه شناختن زیبایی است ؛ امتیازی که بر انسان ها ممنوع است. اکنون باید کفاره ی آن را بپردازیم . . . آنچه در باره ی شاعر می دانیم، این است که به محض خروج از کاخ، خود را کشت. در باره ی شاه می دانیم که امروزه گدایی است که در جاده های همین ایرلند، سرگردان است که زمانی قلمرو او بود و هرگز شعر را بازنگفت ” (بورخس، ۱۳۸۴، ۲۴۶).
به باور “بورخس” ـ که برایش تنها فرهیختگی ارزش دارد و ماندگار است ـ شاعران، فلاسفه، نویسندگان و اندیشه پردازان، تنها کسانی هستند که جاودانه می مانند و در شخصیت هایی همانند ِ خود، تکرار می شوند. در راز وجود ادوارد فیتز جرالد، نویسنده به ترسیم زمینه های گسترده ی علمی “حکیم عمر خیام” پرداخته از اخترشناسی، تصحیح تقویم، رساله ای در علم جبر ( جبر و مقابله)، حل چند معادله ی جبری و برخی رباعیات او سخن می گوید. او سپس به بخشی از فعالیت های فرهنگی “فیتز جرالد” انگلیسی در هفت قرن بعد اشاره می کند و از ترجمه ی این شاعر انگلیسی از منطق الطیر و سپس “رباعیات خیام” سخن می گوید و پس از طرح مبحثی در باره ی حلول ارواح بزرگان اندیشه در تن شخصیت های برجسته تر در روزگاران بعد می نویسد:
” شاید روح عمر [ خیام ] در حدود سال ۱۸۵۷ در جسم فیتز جرالد حلول کرده باشد. . . این شیوه ی تفکر . . . به ما اجازه می دهد این اعتقاد را داشته باشیم که احتمالا ً فیتز جرالد شاعر ایرانی را بازآفریده است . . . این، مرگ و تغییر زمان بود که توانست این امر را پیش آورد که یکی، دیگری را بشناسد و هر دو به شاعری واحد بدل شوند “(۱۲۹).
” کارلوس فوئنتس” ۱۹ در دیداری با “بورخس” ـ که در پایان عمر بینایی اش را به طور کامل از دست داده بود ـ می گوید:
” همین جا بود که چند سال پیش وقتی از کافه به سوی کتابفروشی می رفتم، نخستین بار مرد نابینا را دیدم . . . قدم می زد، البته با عصایی سپید . . . چشمانش را دیدم و افسون شدم : چنان می نمود که به درون خود می نگریست؛ انگار که تنها فایده ی بینایی همین بود و دیدن بیرون، کاری یکسره بیهوده ” (فوئنتس، ۱۳۸۴، ۲۰۵).
این گونه داوری در کار “بورخس” سخت دلالتگرانه است. برای “بورخس” جهان بیرون ـ همانند آنچه در جمهوریت “افلاتون” آمده است ـ سایه ای بیش نیست. آنچه واقعیت دارد، تنها جهان ایده ها و “مُثُل” افلاتونی است. این نکته که “جادوگر پیر” می کوشد پیوسته خواب ببیند تا الگوی مناسبی برای آفرینش مخلوقش بیابد، درواقع، کوششی برای راه یافتن به همان “عالم مُثُل” افلاتونی است. او می خواهد همه چیز را مطابق الگوی دلخواه،آرمانی و ذهنی خود بیافریند. این گونه نگاه کردن به جهان، می تواند راهنمای دقیقی برای درک اندیشه های ادبی، اجتماعی ـ سیاسی او هم باشد و به درک موضع گیری های او ـ که شگفت انگیز و گاه ارتجاعی می نماید ـ کمک کند.” نورمن توماس دی جووانی ” ۲۰ در گفت و شنودی با “بورخس” در ۱۹۷۰ از داستان کوتاه وی با عنوان مردی از گوشه ی خیابان (۱۹۳۳) دفاع می کند و می گوید:
” تمام مردم بوئنوس آیرس، این داستان را دوست دارند ” ( دی جووانی، ۱۳۶۹، ۵۶).
مصاحبه کننده، این داستان را “واقعه ای مهم در ادبیات آمریکای لاتین” می داند اما “بورخس” آن را “بدترین داستان” ی می داند که در عمر خود نوشته است. به راستی ریشه ی این اندازه اختلاف نظر و ارزیابی در چیست؟ مصاحبه کننده، ای بسا بر زمینه های رئالیستی اثر تأکید می کند که به هر حال نمودهای از حیات تاریخی و اجتماعی جامعه ی آرژانتین را در مقطعی خاص از تاریخ نشان می دهد. “بورخس” بر عکس ، این داستان را اثری “احساسات برانگیز” معرفی می کند که گویا:
” ما آدم هایی بسیار شجاع، با دل و جرئت و بسیار رمانتیک بوده ایم ” (همان، ۵۴) .
با این همه، دیدگاه “بورخس” قابل درک است. او به دو دلیل این داستان ـ و برخی داستان های همانند دیگری را که به عنوان شاهد، از آن ها نقل قول کرده ایم ـ نمی پسندد. نخست این که: شخصیت های این داستان ها، نمودهایی از “انسان توده ای” هستند؛ شخصیت هایی که تنها به کار نخستین تجربیات نویسندگی او می آمده اند و او هنوز با “اقلیت” و “نخبگان” فکری و فرهنگی آشنا نبوده است. او نمی تواند برای چنین شخصیت هایی، ارزشی قایل شود. آنچه برای “بورخس” ارزشمند به نظر می رسد دو چیز است: نخست “ایده ها” و “عقاید” ی که وی در داستان ها و سروده های خود مطرح می کند. او در همان مصاحبه تأکید می کند:
” می کوشم عقایدم را در محفظه ای بسته نگاه دارم. همه، عقاید مرا می دانند اما تا آن جا که به رؤیاها و داستان هایم مربوط است، باید از آزادی کامل برخوردار باشند. نظرم این است. نمی خواهم به زور در آن ها دخالت کنم ” (همان ۵۶).
داستان تنها هنگامی “داستان” می شود که به طرح ایده های متفاوت و تجربیات تازه ی نویسنده بپردازد. طرح حلول ارواح درگذشتگان در تن زندگان، یکی از این ایده ها است، اما دومین ملاک برای ارزش گذاری داستان، پرداخت هنری، غیر مستقیم، معماوار و رمزآمیز اثر هنری است. به نظر “بورخس” داستان مردی از گوشه ی خیابان، ” بیش از اندازه ساده، سرراست، بی ابهام و عینی است. ” جالب این جاست که “ولادیمیر ناباکوف” ۲۱ نویسنده ی برجسته ی روس تبار آمریکایی ، هم بدترین داستان های “بورخس” را داستان هایی می داند که:
” در آن ها رنگ محلی، محسوس است و باعث نام و آوازه ی [ کاذب ] او شده و بهترین داستان ها، همان هایند که بی زمان، سبک گرایانه، معماوار، دراماتیک، طعنه آمیز، پژوهشی، هوشمندانه و بی اندازه سرگرم کننده اند ” (میدس، ۱۹۷۱، ۱۱- ۸).
موضعگیری او در قبال نیروهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی، یک ملاک بیش تر ندارد : آیا فلان جریان اجتماعی را “انسان توده ای” و نظام های سیاسی “توده گرا” مستقر و هدایت می کنند یا اقلیت نخبه؟
او با دیکتاتوری توده گرای “خوان پرون” ۲۲ در ۱۹۴۳ به این دلیل مخالفت می کند که با پشتیانی ریاکارانه ی توده های جاهل و اغفال شده، روی کار آمده است. در این روزگار است که “بورخس” پیوندی پویا میان حیات ادبی و سیاسی برقرار می کند. او در مخالفت با این گونه دیکتاتوری عامیانه گرا و توده پسند می گوید:
” مخالفت من آشکار بود،اما در کار ادبی ام تأثیری نداشت. در تمام مدت، سخنرانی هایم را داشتم ؛ رئیس انجمن نویسندگان آرژانتین بودم و در هر سخنرانی، نیشی به پرون می زدم. همه می دانستند که من مخالف او هستم. دلیلش آن بود که به محض این که ما به انقلاب آزادی بخش دست یافتیم، من به ریاست “کتاب خانه ی ملی” انتخاب شدم. آن ها به یک فرد ضد “پرون” نیاز داشتند و مرا می شناختند. مادرم، خواهرم، برادرزاده ام همه در زندان بودند. کارآگاهی مرا تعقیب می کرد ” (افرانین، ۱۳۸۵، ۲۰).
“بورخس” در داستان راگناروگ (۱۹۵۹) تصویری بسیار گویا از دیکتاتوری عوام گرای “پرون” ترسیم می کند که در آن:
” خدایان به صورت موجودانی زشت و درنده خو سر از زاغه های بوئنوس آیرس درمی آورند و فساد و تباهی المپ نشینان را اعلام می کنند. ویلیامسن، این داستان را بیانگر ناامیدی بورخس به سبب حمایت طبقه ی کارگر از پرونیسم می شمرد، زیرا در پایان این داستان، راوی و یارانش به شکلی پر معنی، تپانچه هایشان را می کشند و “شاد و خندان، خدایان را به گلوله می بندند ” (افرانین، ۲۱).
“بورخس” ـ که در جوانی از انقلاب بلشویکی روسیه حمایت می کرد ـ در روزگار پختگی اش دریافت که این گونه نظام های سیاسی در حاکمیت “انسان توده ای” و دیکتاتوری عوام فریب ریشه دارد، زیرا با فعالیت “اقلیت” و “نخبگان فکری” جامعه مخالف هستند و آنان را سرکوب می کنند. مخالفت وی با حکومت “فیدل کاسترو” بیش از آنچه نشانه ی مخالفتش با سوسیالیسم باشد، بر جوهر دیکتاتوری چیره بر چنین نظام هایی استوار بود. روی کار آمدن “پرون” به قدرت در ۱۹۷۳، “بورخس” را ناامید اما مرگ دیکتاتور در سال ۱۹۷۴ و سقوط همسر دوم “پرون” به نام “ایزابلیتا” در مقام ریاست جمهور، در سال ۱۹۷۶ او را امیدوار و خوشحال ساخت.
این همه، به خواننده ی آثار وی کمک می کند تا خط سیر تحول ذهنی او را از شیفتگی بر کمونیسم در جوانی و بیزاری او را از هر گونه حاکمیت کمونیستی، فاشیستی و دیکتاتوری های عوام پسند و توده گرا در سال های پختگی فکری اش در آمریکای لاتین دریابیم. “بورخس” همانند “گاست”، اعتقادی راسخ به ضرورت استقرار نظام لیبرالیستی دارد:
” او که شاهد جنبش های کمونیستی و نازیسم در زمان خود بود، اعتقاد داشت لیبرال های واقعی، هیچ گاه مدافع دموکراسی اکثریت مطلق نیستند، زیرا آنان از حقوق اقلیت نخبه و فردیت گرایی دفاع می کنند ” ( گراهام، ۲۰۰۱) .
۱Lois Parkinson Zamora ۱۳. Binary oppositions
۲. Jose’ Ortega y Gasset ۱۴. Saussure
۳. Franz Roh ۱۵. Greimas
۴. Magischer Realismus ۱۶.Ch. Bressler
۵. Elite ۱۷. Gaucho
۶. La Revista de Occidente ۱۸. Clontarf
۷. Nietzsche ۱۹. Carlos Fuentes
۸.Schopenhauer ۲۰. Norman Thomas Di Giovanni
۹. Berkeley ۲۱.Veladimir V. Nabokov
۱۰. La Rebelion de las Massas (The Revolt of the Masses)
۱۱. Franco ۲۲.Juan Peron
۱۲. School of Madrid
منابع :
افرائین، کریستال. کتابدار دلسوخته. ترجمه ی عبدالله کوثری. جهان کتاب. اردیبهشت ۱۳۸۵، شمارۀ ۲۰۵. بشیریه، حسین. لیبرالیسم و محافظه کاری: تاریخ اندیشه های سیاسی قرن بیستم. تهران: نشر نی، ۱۳۷۸.
بورخس، خورخه لوئیس. هزارتوهای بورخس. ترجمه ی احمد میرعلائی. تهران: کتاب زمان، ۱۳۸۱.
———— . کتابخانه ی بابل و ۲۳ داستان دیگر. ترجمه ی کاوه سید حسینی. تهران: انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم، ۱۳۸۴.
دی جووانی، نورمن توماس. گفت و شنودی با بورخس. ترجمه ی علی درویش. مشهد: نشر نیما، ۱۳۶۹.
فوئنتس، کارلوس. از چشم فوئنتس. ترجمه و گردآوری: عبدالله کوثری. تهران: انتشارات طرح نو، ۱۳۸۴.
Bressler, Charles E., Literary Criticism: An Introduction to the Theory and Practice. Pearson Prentice Hall, 2007.
Liukkonen, Petri (author) & Pesonen, Ari. Jose’ Ortega y Gasset (۱۸۸۳-۱۹۵۶). Kuusankosken. Kaupunginkirjasto, 2008.
Graham, John. © ۱۹۹۵-۲۰۱۰ Liberal International: Jose’ Ortega y Gasset: The Social Thought of Ortega y Gasset. A Systematic Synthesis in Postmodernism and Interdisciplinarity. University of Missouri Press, 2001.
Kreis, Steven. The History Guide. Lectures on Twentieth Century Europe. Ortega y Gasset’s Revolt of the Masses (Excerpt). Copyright © ۲۰۰۰. Last revised- May 13, 2004.
Meades, Jonathan. The Quest for Borges. In Books and bookmen. December ,1971.
Prospect: The quarterly review of Comparative Education (UNESCO: International Bureau of Education) Vol.xx1v, no.1/2.p.261-278. © UNESCO: International Bureau of Education 2000.
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition. Routledge, 2006.
۱ مرتبه لایک شده