رمانِ قتل گاه باغِ اتابک روانه ی بازار کتاب شد.
رمانِ «قتل گاه باغِ اتابک» نوشته یِ «حسن اصغری» به چاپ رسیده است.
این رمانِ تاریخی با موضوعِ «ستارخان» به سفر او و یاران اش به تهران و ایستادگی در برابر دستگاهِ حاکمه ی ضد مشروطه و سپس مرگ او می پردازد. اما در لابه لای این حوادث، نیروی ذهنِ خلاقه ی نویسنده، سبب شده تا قصه یی زیبایی بیافریند و در آن بگنجاند و با بیانی زیبایی شناسانه مخاطب را درگیرِ خود کند.
«… پَس از یک سال اقامت در تبریز تلگرافی از نایب به دستم رسید که مُنقَلِب شدم. نوشته بود جِناب کاتِب، حالِ سَردار وَخیم شده. فورَن بارِ سَفر را بستم. سَوار کالِسکه شُده پَنج روزه به تاخت رسیدم تِهران. کلونِ دَر حَیاط را کوبیدَم. دایه دَر را گشود. گفت سَردار از دَرد به خودش می پیچَد. دو سِه ماه است شَب و روز تَب می کند. قُرص و آمپول دکتر لقمان بی اثر شده. تب قَطع نمی شود. من می پنداشتم که جَراحی یک سال پیش جواب داده است و زَخم و شکستگی استخوان آرام بهبود خواهد یافت. وقتی به آستانه یِ در گاه تالار چشم سردار به چهره ی من افتاد، در بستر نیم خیز شد. گفت: کاتب، فرشته ی من آمده…»
رمانِ تاریخی در ذاتِ خود بر محور ماجرا است اما در این رمان، هدف نویسنده، اساسن و اساسن عمیق تر و چیز دیگری ورایِ واقعه با شخصیت هایش است. در این کار اصغری، محو همان واقعه است اما همراه با تخیل. یعنی تاریخ را باز گو می کند و دغدغه اش بیانِ آن مقطع است ولی با تخیل و شِمِ نویسندگی و البته با فرمی تازه در بیان و نوع روایت به طوری که ما مواجه می شویم با شکست روایت و رفتن به ذهنِ آدم ها و شخصیت هایِ داستان.
«… خواجه خیلی از قشنگی کاتب گفته بود. رفتم تالار. دیدم حرف خواجه عینِ واقعیت است. چه قُرصِ صورتی! چِه قَد و بالا و سینه و شانه های سِتَبری! چِشم هایش سیاه بود با مژگان آویخته مِثلِ قیر و حالَتِ نِگاه خُمار آلوده… طوری به چِشم هام نگاه کرد که انگار خواسته بود ناگهان بِجهد و لُپ هام را گاز بِزند و بُخورد. عینِ نقاشیِ چهره و قدر و بالایِ امیر ارسلان نامدار روی جِلدِ کتاب بود. من کتاب امیر ارسلان را چند بار خوانده بودم، سینه ی پَهن و دو بازو مِثلِ تَنه یِ درخت…»
«اصعری» در «قتل گاهِ باغ اتابک» سیرِ حرکت ستارخان به سمتی تهران، تا به قتل رسیدن اش و وقایعِ ناگواری که برای او و مشروطه طلبان افتاده است و سنگدل و بی رحمی حاکمان و خائنان به وطن را ترسیم کرده. چیزی که همیشه گرفتارشان هستیم و نسلِ شان هم بر نمی افتد. البته در این رمان، تخیل و تصویر سازی نیز موازی با تاریخ پیش می رود.
در جملات پایانی رمان می خوانیم:«… اندیشیدم که باید بروم به قبرستان. دو تا بابوت بگیرم. دو تا قبر… حس کردم همه جای تالار پر از آب شده. نعره یی شنیدم: یک چشم کاتب کنده شده. جلاد، آن چشم سالم اش را هم از کاسه کنده، دفن کن توی قبر سردار… ازجلوی ستون برخاستم، عجیب بود! همه چیز روشن بود و مثل آب زلال می درخشید. یک چشم کور شده ام دیگر کور نبود. حالا همه چیز را با دو چشم می دیدم.»
رمانِ «قتل گاهِ باغ اتابک» نوشته ی «حسن اصغری» در ۳۷۱ صفحه به تازگی از سوی انتشاراتِ «هزاره یِ سوم اندیشه» چاپ و روانه ی بازار کتاب شده است.
«حضور» خواندنِ این کتابِ خوب و تامل برانگیز را به دوستدارانِ ادبیات داستانی و رمانِ تاریخی، پیشنهاد می کند.
۱ مرتبه لایک شده