روایتی از ذهن آشفته ی یک زن ایرانی
یادداشتی بر رمان «شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند…» نوشته ی «طلا نژاد حسن»
تهران، نشر قطره، چاپ دوم ۱۳۸۹
کیوان باژن
«شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند…»، روایت زندگی زنی میانسال است که در شرایط اجتماعی سه دهه ی اخیر به طور کلی و هیاهویانقلاب پنجاه و هفت و سپس جنگ به طور خاص، گرفتار است. زنی که با نوشتن خاطرات اش، زندگی پرفراز و نشیب خود را روایت میکند و از آن جا که به سبب حوادث تاریخی چند دههی اخیر «ایران»، زندگی اش، دستخوش اتفاقاتی شده، خواننده، همراه خاطرات تلخ و شیرین او، خیلی آرام با تاریخ سیاسی- اجتماعیآشنا میشود. حوادث تاثیرگذار روی زندگی زن، در سه شهریور در سالهای متفاوت اتفاق می افتد. کتاب از سیزده فصل تشکیل شده؛ در دوازده فصل نخست، زن، از دوران کودکی و یتیمی اش در جنوب، جوانی و ازدواج عاشقانه اش با یک چریک مبارز و میانسال و خانواده ی نابسامان اش تعریف می کند. در این میان، وقایعی که در جامعه می گذرد هم، در اطراف و حواشی زندگی زن، حضور پر رنگ دارند. اما در فصل آخر، روایت از زبان دختر مرده ی زن صورت می گیرد و آن جا است که می فهمیم تمام داستان و وقایع روایت شده در فصول گذشته، از ذهن و منظر راوی اصلی ماجرا، در شرایط نابسامانی روحی ناشی از شنیدن خبر مرگ دخترش صورت گرفته است. روایت ذهنی زن با پس و پیش رفتن در گذشته، به تصویر کردن حوادث و ماجراهایی می پردازد که در فصل سیزده و با روایت دختر، نقطه ی پایانی بر ماجراهای قبلی گذاشته می شود و رمان، به نوعی به سرانجام رسانیده می شود.
نویسنده رمان را به خوبی آغازیده است:
«مادرم، با آن اندام لاغر و تکیده، همیشه جلو چشمم میآید و می رود. همین پنجشنبه ی آخر سال، زندهترین تصویر از او جلو چشمم جان میگیرد.»
و در ادامه حجمی از تصاویر را برای فضا سازی ارائه می دهد:
«سینی مسی گرد روی سرش، شلال موی سیاه از دو طرف ریخته روی سینه. نیازی ندارد سینی را با دست بگیرد؛ به راحتی روی سر بند سیاه اش می نشیند.
در این شروع نخستین چیزی که از پی این تصاویرها ذهنِ خواننده را به خود معطوف می کند زبانِ روانِ به کار گرفته شده در رمان است و به ویژه بهره گیری از لهجه و واژه های بومی.
«وقتی از روی قبرها عبور می کنیم، من فقط جلو پایم را نگاه می کنم و کبکاب های چوبی ام را که تق تق صدا می دهند، و گاهی هم چشمم به قبرهاست.
ری بخیر می گوید: این ها امانتی اند.»(ص ۵)
و این که این بهره گیری از لهجه، بخصوص در دیالوگ ها، و استفاده از شعرهای عامیان، داستان را ملموس و باورپذیرتر کرده است.
«من از حلواهای نان پیچ توی سینی سیر نمی شوم. مادر وسط مویه هایش وقتی مگس ها را می تاراند، یکی هم می کوبد پشت دست من که:
بچه، ای سی خِیراتَه. تیر بخوری. شِکمو!»
……. بال سربندش را می گیرد روی چشم ها؛ اما دهان اش بازاست. مویه ها را می خواند و آخر بیت را می کشد.
گاهی ری بخیر هم با او هم صدا می شود.
«چی کنارِ سَرِ رَه پر اَزِش نَه ماند…
خوم یتیم، یتیم بُن بالُم، کافر گرگ کُه هم نَبو به حالُم….
مرگ پدر یادم نیست.»(ص ۷)
این شروع قوی همراه با زبان ساده و پر از تردید راوی- به سبب ذهن آشفته ی شخصیت زنِ داستان، و البته تصاویری مانند کشته شدن شوهر اول زن داستان توسط ساواک، ماجرای سینما رکس آبادان و موشک باران «دزفول»، رمان را به صورت روایتی پرکشش و متفاوت، در آورده که می تواند خواننده را با خود همراه کند. ما در طی خوانش رمان، فضای شهر «اهواز» و «خرمشهر» را حس می کنیم و با وقایعی چون واقعه ی «سینما رکس»، متاثر می شویم. به عبارتی نویسنده تلاش کرده است سرگشتگی راوی را از طریق زبان منتقل کند. حتا اشیاء و ارتباط شان با شخصیتها، در خدمت بیان این آوارگی ها است.
عدم قطعیتی که در روایت وجود دارد، تناقضاتی در روایت به وجود آورده و سبب شده تا زبان نیز مردد باشد. مثلا در مورد نحوه ی مرگ سعید، همسر اول راوی. به نظر می رسد برای او، تنها چیزی که قطعی است و غیر قابل تردید، وجود نسرین دخترش باشد.
«جای خالی چیزی را توی دلم حس می کنم. قابلمه را از روی اجاق بر می دارم. دوباره به ساعت نگاه می کنم. دیگر نمی دانم چه قدر از ما فاصله گرفته. قرار است فردا از پاریس به من زنگ بزند. تاکید می کند:
– نگران نباشی. زنگ می زنم شامره ی هتل رو می دم.
ساعت همیشه برای من معمایی بوده.
چه ساعتی او به دنیا می آید؟
چه ساعتی پدرش می میرد؟
چه ساعتی من می میرم؟
بیست روز دیگر او به دنیا می آید. اتفاقا نزدیک همین زمان پروازش. یعنی غروب. البته کمی دیرتر. ساعت هفت و دو سه دقیقه.
وقتی که پدرش زندانی است.
همه ی آن نامه ها را همان مدت کوتاه زندان، وقتی که او توی شکم من مثل یک ماهی پیچ و تاب می خورد، برایم می نویسد.
نامه هایی که بعد از مرگش به دستم می رسد.»(ص ۹ و ۱۰)
از این رو ما در طول رمان، با زنی روبرو هستیم که ذهنی آشفته دارد و با همین آشفتگی نیز، ماجراها را برای خواننده تعریف و روایت می کند. اما چیزی که هست، این آشفتگی در فرم، در دو- سه فصل ابتدایی رمان، آن را غیر خطی و عمیق کرده است، از این رو، ارتباط میان ذهنِ آشفته ی شخصیت زنِ داستان و فرمِ رمان، ارتباطی مانوس و دیالکتیکی است، اما خواننده هر چه پیش می رود، چنین ارتباطی را هر چه کمرنگ تر می بیند.
«همین چند وقت پیش بود. نمی دانم. انگار دیروز؛ اما توی تقویم، هفت هشت بهار از آن گذشته. سال ها عین برق و باد می گذرد. همان محله ی قبلی، منطقه ی پایینی مهر شهر. توی همان خانه ی خاطره ها. همان خانه ی بلوغ بچه ها. همان خانه ای که بچه ها همه کاری بکنند و من هیچ بویی نبرم. بهار همیشه برامان دنیایی از چیزهای تازه با خودش می آورد. بیل زدن باغچه. کاشتن بنفشه. از همه زنده تر، حوض وسط بود، که تا قِرانِ آخر ته جیب من خالی می شد توش. قوطی قوطی ماهی قرمز. این اواخر هم لب پاشویه و کنار باغچه، جولان لاک پشت ها و خرچنگ های ریز و درشت بود که مرا یک سره می بُرد به روزهای پشت سرم…»(ص ۱۹۳)
در این جا، انگار دیگر از ذهنِ آشفته ی راوی، خبری نیست. انگار در این پروسه، پریشانی، التیام یافته و همه چیز نظم گرفته است و راوی در چنین نظمی، خاطرات اش را به یاد می آورد. همین جا است که رمان، به سمتِ عام گرایی سوق پیدا می کند. یعنی ساختاری مدرن، با تمام عدم قطعیت اش و با زبان گاه غیر خطی اش و البته با نگاه نویسنده به درون و به ذهن راوی اش، در ادامه، با ساختی کلاسیک مبدل می شود تا شاید خواننده گان بیش تری بتوانند از این رمان لذت ببرند.
با این همه، نویسنده توانسته در بیش تر اوقات، به پیرامون و به تاریخ و مهم تر این که به زن، نگاه تازه ای داشته باشد و خواننده را دعوت کند تا با نگاه او، درگیر شود. نگاهی که در آن، سرنوشت مادر و دختری، به هم گره خورده است. مادر و دختری که می توانند نماینده ی زن نسل اول انقلاب باشند. آن چه در این جا دارای اهمیت است این است که آشفتگی شخصیت های داستان، فردی نیست بل که با خوانش رمان متوجه این می شویم که تمام این آشفتگی ها، به سبب این است که انسان امروز، آشفته است. آشفتگی ای که ناشی از شرایط نابه سامان کنونی است.
مردسالاری حاکم بر جامعه نیز از جمله مفاهیمی است که در این رمان، مطرح شده است. راوی، این مرد سالاری را با گوشت و پوست و استخوان اش لمس کرده است و به تصویر کردن آن می پردازد.
شخصیت های این رمان، زندگیشان را از دست میدهند. در این بین راوی صبورانه، نظاره گر این از دست رفتن ها است. مرگ پدر سنین کودکی، مادر «مجنون و پریشانحال»، عشق «ریبخیر» به «سعید»، به جرگه ی چریکها پیوستن و زندانی شدن «سعید» و در نهایت پیدا شدن جنازه اش در آبهای «شوشتر» و…! تراژدی ای را رغم می زند؛ و… جنگ… مصیبت، آوارگی و کوچ.
«شبها مردهها مینشینند توی این جعبههای بزرگ سفید. فقط یک چندتایی هستند و چند ردیف از آنها خراب شده. ری بخیر میگوید: اینها را آوردهاند و بردهاند کربلا. شاید هم نجف اشرف…» (ص ۵)
کوتاه سخن این که رمان «شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند»، می تواند هم، با خواننده ی عام و هم با خواننده ی خاص، ارتباط برقرار کند و هر دو را در پایان، راضی نگه دارد. البته این پرسش که نگاه به مخاطب- که گریبان نویسندگان ما را گرفته است- چه قدر می تواند نویسنده را از این که به حس ناب خودش وفادار بماند، دور کند یا نکند، بحثی است که در این جا مجال اش نیست. به نظر می رسد در جامعه ای که تعادل ذهن و عین، میان آگاهی نویسنده و خود انگیختگی مردم، به هم خورده است و همخوانی ندارد و فاصله ای به شدت عمیق و گاه ناهمگون، بین این دو، به وجود آمده که سبب شده ارتباط روشنفکر و نویسنده با مردم قطع شود، دیگر صحبت کردن از حس ناب شاید کمی دور از ذهن به نظر برسد، یا سبب شود که نویسنده یکی را فدای دیگری کند که آشکار است این فدا کردن، به معنای عقب نشینی صرف از حس ناب نیست، بل، همین که به طور خودآگاه به مخاطب فکر شود، نیم این قضیه اتفاق افتاده است. ما باید بپذیریم که رابطه ی نویسنده با مخاطب یک رابطه ی دیالکتیکی است. یعنی همان قدر که نویسنده می خواهد حس ناب اش را منتقل کند، به همان میزان، خواننده نیز با خوانش و تاویل خود، می تواند و باید به تکمیل اثر کمک کند. اگر این توازن به هم بخورد، نمی توان با گذاشتن سنگ روی کفه ی پایین ترازو، امید داشت که توازن به وجود آمده باشد.
۳ لایک شده