روایت های خاکستری
روح اله مهدی پور عمرانی
اشاره:
آن چه می خوانید متن سخنرانی «مهدی پور عمرانی» است که در جلسه ی نقد و بررسی مجموعه داستان «از پشت دیوارهای خاکستری» نوشته ی «کیوان باژن» در «فانوس ادب کرج» با عنوان «پنج شنبه های نقد» در بیست و ششم بهمن ماه ۱۳۹۶ با حضور جمعی از منتقدان، نویسندگان و شاعران ایراد شده است.
نکته ی یکم:
برابر شناسنامه ی کتاب، چهار سال از انتشارِ این مجموعه داستان می گذرد. لابد به اندازه ی کافی دیده و خوانده شده است. به نظر می آید که هیچ چیز برای یک داستان نویس، مهم تر از این نباشد که کتابش خوانده شود و در باره ی آن حرف زده شود. دراین محفل و آن محفل و در جمع دوستان، ذکرِ خیرش باشد. تا همین قدر داستان نویس را بس است. او نمی خواهد جایزه ی پولیتزر را ببرد و نوبل بگیرد. البته چرا که نه؟! داستان نویس دوست دارد جایزه بگیرد و از این راه، به خانه های مردم پا باز کند.
امروز که داریم در باره ی مجموعه داستانِ « از پشت دیوارهای خاکستری» حرف می زنیم، در حقیقت داریم برای این کتاب جشن می گیریم. کاش آن قدر مجال و فراغ داشتیم و آن قدر شاد و بی غمِ نان بودیم که همه ساله برای کتاب ها، جشن تولد می گرفتیم. می توانیم و باید این کار را بکنیم. برای رسیدن به این آرزو باید تغییر کنیم، باید تغییر دهیم قضا را…
نکته ی دوم:
چند داستان برای یک مجموعه داستان، کافی است. کوتاه و خواندنی. خواندنی لزوما به این معنی که در حوصله ی خواندن جا می گیرند. امروزه دیگر داستان های قطور و پر دامنه، خواننده های چندانی ندارند. با آن که داستان- و داستان خوب- هنوز خواهان دارد، ولی دغدغه ها و وسوسه های خوانداریِ دیگر هم در گریز از کتاب بی نقش و نمود نیستند. کانال ها و پیج های فراوان و گوناگون در شبکه های اجتماعی و در مدیای جهانی و چند وجهی بودن آن ( خوانداری، نوشتاری بر خط و همزمان، گفتاری و … ) چه دوست داشته باشیم، چه نه، تا اندازه ای محسوس از شمارِ خوانندگان متن های کتابی و داستانی کم کرده است. با این وضعیت که طبیعی و برخاسته از نیازهای روزاست، گرایش به متن های کوتاه نیز خردمندانه و طبیعی است. این نیاز را دو طرف این بده- بستانِ فرهنگی و ادبی درک کرده اند؛ هم تولید کننده ی متن ( نویسنده) و هم مصرف کننده ( خواننده).
«کیوان باژن» با درک این موقعیت، کوشیده است هم دامنه ی بعضی از داستان هایش را بچیند ( داستان شب) و هم داستان های کم تری در این مجموعه بگذارد. در این مجموعه به جز سه چهار داستان که تا شانزده- بیست صفحه درازا دارند، بقیه ی داستان ها، کوتاهند. داستان نویسانِ امروز- به ویژه نوآمدگان- باید در نوشتن و چاپ کردن، این تمهید را به کار ببرند. از این روست که می گویند: داستان فی نفسه، بهترین آموزگارِ داستان نویسی است!
نکته ی سوم:
روایت کردنِ داستان هم یکی از مهم ترین دغدغه های داستان نویسان است. هر کسی- به ویژه هر داستان نویسی، ده ها و صدها و بلکه هزاران سوژه و مایه برای نوشتن داستان دارد ولی گاهی نمی خواهد آن ها را تعریف کند؛ اما گاهی می خواهد تعریف کند یا بنویسدشان ولی نمی داند آن ها را چگونه بنویسد؟ مثل پولداری که نمی داند پول هایش را چگونه خرج کند. در میان آدم های معمولی هم گاهی به کسانی برمی خوریم که دلی پُر و زبانی گویا دارند. در هر دیدار و نشستی، خیلی خوب و مسلط می توانند درد دل کنند و حرف بزنند و نقل کنند. بر داستان نویسان هم این حکم، ساری و جاری است. گاهی داستان نویس می نشیند و نقشه می کشد که داستانش را چگونه تعریف کند؟ اینجاست که به ابزار روایت احتیاج مبرم پیدا می کند.
باژن در همان داستان اولِ این مجموعه نشان می دهد که نقل دیگری دارد. نه روده دراز است و نه روایتش قطره چکانی است. برای این کار، به آدم هایش می گوید که پرحرفی نکنند و تلگرافی بگو مگو کنند تا فرصت برای روایتِ او که راوی اصلی است، باقی بماند. هر گزاره را به چند صیغه ی زمانی روایت می کند: «… و من که هنوز در عجب ام یا متعجب بودم یا شدم؛ منظورش را نفهمیده بودم. نمی فهمم و ذهنم که همین طور می رود… رفته بود و مرا با خود می کشاند… کشانده بود و من که نمی دانم تا کجا می توانم همراهش بروم اما می روم… باید بروم…!» ( بریده ای از داستان از دالان های ذهنی یک غریبه – ص ۶۹ کتاب )
و یا در جایی دیگر : «… و این طور بود که می رفتیم و این طور بود که می رفتی و این طور بود که می رفتم و فلسفه می بافتیم برای خودمان؛ خودم و خودت و… » ( همان داستان- ص ۶۸ )
در شش داستان از هشت داستانِ این مجموعه، این شگرد روایی به کار رفته است. حتی در داستان هوای آزاد که به نظر می رسد تاریخچه ای قدیمی تر از داستان های دیگر داشته باشد:
« انگار خوشش آمده بود یا می آمد… » ( هوای آزاد- ص ۴۸ ).
همچنین : « و من دیدم مردی را با سبیل های پت و پهن که داشت می رفت یا رفته بود و تنه می زد یا زده بود به دختری…»
( از دالان های ذهنی یک غریبه – ص ۶۸ )
و سرانجام در آخرین داستان این مجموعه که می توان ادعا کرد که ادامه ی سگ ولگردِ «هدایت» است، این شیوه ی روایی را تکمیل کرد: «… شاید صاحب جدیدی پیدا کرده است و ته دلش خوشحال شد… شده بود… می شود… خواهد شد… »
( سرنوشت آن چشم ها؛ همان چشم های میشی- ص ۹۷ )
داستان نویس با این شگرد، فتیله ی زمان را بالا و پایین می بَرَد و دامنه ی زمان را کم و زیاد می کند. به سخن دیگر با ولوم دادن به عنصر زمان، وقوع رخدادها را در صیغه ها و ساخت های زمانیِ گوناگون اجرا می کند و روی میز خوانندگان می گذارد.
به نظر من در حقیقت؛ داستان نویس، در این داستان ها، ورژن ها و نسخه های دیگری از داستان هایش را می نویسد و به جای آن که هریک از آن ها را جداگانه ارایه کند، یکجا در اختیار خوانندگان می گذارد. اگر خواسته باشم با مثالی این شیوه ی روایی و اجرای داستان را تعریف کنم، باید بگویم که این داستان ها از نطر ساخت های زمانی، شبیه نسخه های ویراستاری شده ای هستند که ویراستار با قلم های ناهمرنگ در آن ها دست برده باشد و آن ها راعینا چاپ کرده باشد.
من به مثابه یک داستان خوانِ حرفه ای و در مقام یک منتقد، این شیوه از پاساژهای زمانی را در یک یا دو داستان از هوشنگ گلشیری خوانده بودم که اتفاقا خیلی هم خوش نشسته بود.
باژن، در این روایت های ذهنی هم طیف کمرنگی از سیالیت ذهن را تجربه می کند و هم سبکِ پست مدرن را. داستان نویس با پیش کشیدنِ روایت ذهنی و پاساژهای زمانی، قصد دارد ذهن چندپاره ی مردم زمانه را به نمایش بگذارد. مردمی که در دره ای از ناهنجاری ها آونگ شده اند . طبیعی است که این آدم ها ذهن و زبانی پاره پاره و پراکنده داشته باشند.
دخالتگری های باژن در روایت و برای ساخت و پرداخت ِ دراز دامنِ روایت، فقط به این تمهید ختم نمی شود، او گاهی و در همین داستان اول ( دغدغه های مرحوم میم بزرگ و پسرش)، حوصله اش سر می رود و یا این که عنان روایت از دستش در می رود؛ خودش به مثابه یک آدم داستانی و با اسم و رسمِ واقعی و بیرون از داستان، وارد گود می شود و نقش آفرینی می کند: «… بعد به یاد حرف های کیوان باژن افتاد که بهش گفته بود: فردا عین این گفت و گو را با یه نفر خواهی داشت.» ( داستان دغدغه های میم بزرگ و پسرش- ص ۱۳ )
و باز: «… و کیوان باژن هم که اساسا دخالت نمی کرد؛ چون فکر می کرد دوره ی این حرف ها گذشته است. میم دیگر از کجا بالاخره می توانست بفهمد که چی به چی است؟ نفهمیده بود. نمی فهمید…» ( همان داستان- ص ۱۹ )
البته نمی توان به این شگرد از روایت و دخالت دادن شخص نویسنده در داستان، ایراد جدّی وارد کرد. نخست این که داستان نویس هم یک شخصِ واقعی و بیرون از متن داستان است و می تواند- اگر بخواهد- در قامت یک شخصیت پا به داستان بگذارد.
دو دیگر این که؛ این کار در ادبیات فارسی مسبوق به سابقه است. مثالی که به صورت دمِ دستی می توانم در این مورد بزنم؛ «تخلّصِ » است که بسیاری از شاعران از آن استفاده می کرده اند:
« بدین شعرِ ترِ شیرین، ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پایِ حافظ را چرا در زَر نمی گیرد؟!»
و یا سعدی در دیباچه ی «گلستان» نوشته بود:
« . . . سعدی، افتاده ای ست آزاده کس نیاید به جنگِ افتاده . . . » .
وقتی داستان نویس بخواهد داستانی پست مدرن بنویسد، می تواند قاعده را بهم بزند و خودش به عنوان یک شخصیت مستقل از راوی، پا به داستان بگذارد.
نکته ی چهارم:
همان طور که می دانیم و بارها از زبان بسیاری بازگو شده است، داستان افزون بر سرگرمی و لذت و تفنّن، سویه ها و نگره های دیگری هم دارد. پرسش انگیزی و هستی اندیشی و نگره های دیگر. اساسا کارِ هنر و از جمله کارِ هنر داستان، یکی- شاید- این است که مسایل پیچیده و بغرنج فکری و اجتماعی و هستی شناسی را ساده سازد و گاهی هم بالعکس. یعنی به مسایل پیش پا افتاده ولی درخور، جنبه ای اندیشانه بدهد. بسیاری از داستان نویسان کوشیده اند با آوردنِ بعضی از ساحت ها، گره هایی از اندیشه را باز کنند. این که کدام شان و چقدر در این زمینه توفیق به دست آورده اند، بماند برای بعد. و اما ببینیم کیوان باژن در این مجموعه داستانش چه رابطه و نسبتی با این مقوله برقرار کرده است؟
مراتب وجودی در داستان های « از پشت دیوارهای خاکستری»
برای آن که این نوشتار، کوتاه بماند و ملال انگیز نشود، به دو داستانِ این مجموعه می پردازم. داستان نویس چگونه به این وادی قدم گذاشته است؟ آیا او اصلا این کار را کرده است یا من به عنوان منتقد، دوست دارم که کرده باشد؟ که گفته باشم این داستان ها، ورای لذت و سرگرمی و نقش و نمود های داستان نویسی، نکته های دیگری هم برای گفتن دارد؟ که به نوشتارم رنگ و رو و قرب و اعتباری داده باشم! همین جا باید بنویسم که برخی از منتقدان، این شیوه را دارند.
تشخص انسانی دادن به جانورانِ غیر انسانی ، دست کم در دو داستانِ « هوای آزاد» و « سرنوشت آن چشم ها؛ همان چشم های میشی» اجرا شده است.
در «هوای آزاد» که داستانی نمادین است؛ راوی، یک ماهی است. یک ماهیِ تُنگی. ماهی، رفته رفته بزرگ می شود و روزی می رسد که در تنگنایِ تُنگ، نمی گنجد. صاحبش-لاجَرَم- ماهی را در حوض حیاط خانه می اندازد. جایی وسیع و دنیایی از آب. در این جاست که چشم و گوش ماهی باز می شود و به فکرِ آزادی و آزادشدن می افتد و برای آن تلاش می کند. صاحب خانه، یک تورِ سیمیِ محکم روی حوض می اندازد و…
پیامی که از این داستان شنیده می شود، یک پیامِ فلسفه ی سیاسی است؛ داناییِ بیش از حد و خفه شدن در آزادی.
پیش از پرداختن به موضوع اصلی این دو داستان، خوب است بگویم که انسان وارگیِ ماهی در این داستان، اندکی زیاد است. ماهی، هنگامی که در تُنگ و تنگ در اتاق است، خیلی دقیق و کنجکاوانه به گُل های قالی زل می زند و از زیبایی گل های قالی لذت می بَرَد. در حالی که در این داستان نمی خوانیم که صاحب خانه و یا حتی « ما» یی که در جهان واقعی بیرون از داستان زندگی می کنیم، تا این اندازه شیفته ی گل های قالی شویم. ماهیِ داستان ما، زمانی که در حوض حیاط خانه است نیز چنان از طراوت و زیبایی گل های باغچه لذت می بَرَد که ما در ماهی بودنش شک می کنیم.
در داستانِ « سرنوشت . . . همان چشم های میشی» هم سگِ داستان، در توصیفِ رنج های زندگی اش به مثابه یک انسان رفتار می کند. داستان نویس اما، برای توجیه این داناییِ انسانگونه ی سگ، دلیل می آورد:
[«… اما غریزه که دروغ نمی گه… مث عشق می مونه… باهاش می شه خیلی چیزا رو حس کرد…»
این را یک روز مادرش گفته بود. مثل عشق خودش در یک روز پاییزی…](سرنوشت چشمها…- ص۹۱)
جالب است که این استدلال منطقی و فلسفی مآب را مادرِ سگ که خودش جانوری غیر انسانی است، گفته است.
ماهیِ داستان هوای آزاد، با آن که در مورد یکی از قدیمی ترین و مهم ترین دغدغه های انسانی یعنی آزادی، حرف می زند تا این اندازه دانایی فلسفی و انسانی ندارد.
داستان نویس در هر دو داستانِ نمونه، خوب و بجا از شخصیت های جانوری استفاده کرده است و از این بابت نمی توان بر او خُرده گرفت. اما نکته ای که می خواهم روی آن مکث کنم، نه چراییِ رفتارِ انسانگونه ی ماهی و سگ در این داستان هاست، بلکه چگونگی و اندازه ی آن است.
بگذارید موضوع را کمی روشن تر بیان کنم؛ نخست این که می گویند میلیون ها سال پیش، نسل دیرینِ ما انسان ها، در دورانِ آب زیستی اش با ماهی ها همرده بوده است. یعنی انسان یک پیشینه ی آبزیستی دارد. اما – شاید- در چند صدهزاره ی اخیر بود که سگ را از گرگ ها جدا کرد و اهلی ساخت. دو دیگر این که انسان به شکل و شیوه ی انسانِ خاکی، توانست با سگ همزیستی کند. سگ این شانس را داشت که از دست انسان غذا بخورد و تیمار شود و البته چه بسا که رنج و زخم هم گاهی دیده باشد.
به این دلیل و یا دلیل های دیگر می توان گفت که از لحاظ مراتب وجودی، سگ و انسان به هم نزدیک ترند. پس رفتارهای انسانوارِ سگ در این داستان- ویا در داستان دیگری که سگ راوی است و یا یکی از شخصیت هاست- طبیعی تر، حقیقت مانندتر و در نتیجه؛ باورپدیرتر است تا نسبت و رابطه ی ماهی با انسان…
نکته ی پنجم:
اما این نگاه باعث نمی شود که داستان های مجموعه ی «از پشت دیوارهای خاکستری» را داستان های « روایت محور» ندانیم. روایت محور از این جهت که داستان ها دیالوگ چندانی ندارند و شخصیت ها هم پرداخت نمی شوند. البته در داستان کوتاه جایی برای شخصیت پردازی نیست. این روایت و نوع روایتگری است که از سوژه ها و مایه های تقریبا همیشگی، داستان های دیگری ساخت و می سازد.
کیوان باژن در مجموعه ی دیگرش ( در کوچه های اضطراب) و حتی در رمانش( از دیروز تا بی نهایت صفر) نیزنشان داد که برای عنصر روایت، ارزش دیگری قایل است.
لایک کنید