روشنفکر و روشنفکری
فتح الله بی نیاز
بهمن نمازی
اشاره: مقاله روشنفکر و روشنفکری را فتح الله بی نیاز برای برخی از دوستان ارسال و از آن ها نظرخواهی کرده بود تا همانطور که توضیح داده اند برخی از نظرها را که به روشن شدن مطلب کمک می کند به صورت افزوده هایی به مقاله اصلی ضمیمه کند. پس از چندی ایشان متن زیر را همراه با افزوده فعلی برای درج در سایت ارسال کردند. در مقابل پیشنهاد ما این بود که برای انتشار آن صبر کنیم شاید که افزوده های دیگری نیز به آن اضافه شود.
اکنون پس از درگذشت ناگهانی ایشان این صبر بیهوده به نظر می رسد. پس بنا بر خواسته ایشان مقاله فوق تقدیم می گردد.
روشنفکر و روشنفکری
(خلاصه مقاله ای از فتح الله بی نیاز) این مقاله در حال تکمیل است لذا نظرات و آرای شما خواننده عزیز می تواند در کامل شدن نقش مهمی ایفا کند. در این صورت متن تکمیلی به نام شما درج خواهد شد.
روشنفکر فردی است که جهت تحولات تاریخ را درک کرده و بر مبنای آن حرکت می کند و زندگی و رفتار و کردارش با این جهت و حرکت سازگاری و هماهنگی دارد. ممکن است درک او تا حدی با خطا همراه بوده یا ناقص باشد، اما در همه حال او در عمل می خواهد بر مبنای دانش و اطلاعات روز و به سود آحاد کلی مردم جامعه موضع گیری کند. او خبر دارد از این که چنین حرکتی به بستر و فضایی چند صدایی، به تکثر و تضارب آرا نیاز دارد. همین نکته اساسی او را از غیرروشنفکر متمایز می کند. ناگفته نباید گذاشت که روشنفکری (در انگلیسی Intellectualism در فرانسه Intellectuelité و در زبان لاتین Intelligere) به مفهوم جداسازی دو پدیده از همدیگر است. به همین دلیل به روشنفکری به مثابه گرایش و روح انتقادگرا و ممیز شناخته میشود. به طور کلی با ارائه سنتزی از تمام تعریف های متعارض در رابطه با روشنفکر می توان آن را چنین بیان داشت: روشنفکر نسبت به آزادی، دموکراسی، برقراری عدالت، حقوق مدنی، وجود تضارب و تکثر عقاید و اندیشه ها، حذف مفاسد اجتماعی مانند رانت خواری و رشوه و اختلاس و پول شویی و بازتولید این رویکردها، حساس است و نمی تواند در برابر این پدیده ها و نیز پای مال کردن حقوق مردم، خصوصا طبقات و اقشار زحمتکش که خود قادر به دفاع از حقوق خویش نیستند، بی تفاوت بماند. برای او، هر چیزی که سلامت و سعادت طیف وسیع مردم را در بر گیرد، مساله است. بنابراین سطح تحصیلی مدارس و دانشگاه ها و امکانات رایگان آنها، بهداشت و درمان رایگان کارگران و کشاورزان و کارمندان و سربازان و دانشجویان، بهبود وضع راهها و کاهش تصادف و مرگ و میر ناشی از آن، ایمنی و بهداشت محیط کار، اعم از کارخانه یا کارگاه و اداره، آزادی های فردی، نظارت بر ثروت اندوزی ثروتمندان و مدیران شرکت های های بزرگ، آزادی سندیکاها، اتحادیه ها ، فدراسیون های کارگری و کارمندی و دانشجویی، بیمه، وضعیت اشتغال و کاهش بیکاری و وضع بازنشسته ها و امکانات فرهنگی و تربیتی مانند گسترش کتابخانه ها و فرهنگ کتابخوانی، توسعه ورزشگاه ها، دفاع از حقوق زن ها و مجامع مربوط به آنها، «دغدغههای انسانی، اجتماعی، ارزشی، فرهنگی و سیاسی» تلقی می شوند. او در مباحث و مسائل حساس و مهم جامعه خویش و جامعه جهانی موصع گیری میکند. روشنفکر نسبت به مسائل جامعه خود و جامعه جهانی و نیز نسبت به آرمانها و بایستهها احساس مسئولیت و تعهد میکند. دفاع همه جانبه از آزادی مطبوعات و رسانه های جمعی، اعم از تصویری و صوتی و فضای مجازی، و دفاع گسترده از صلح و تبلیغ و ترویج موضوع صلح طلبی و ضدیت با جنگ افروزی جزئی از آن عرصه ای است که یک روشنفکر خود را نسبت به آن متعهد می بیند. روشنفکر مدافع بی چون و چرای برابری تمام ملیت ها، اقوام، ادیان، مذاهب، نژادها و پیروان آیین های مختلف و خداناباوران است و بر حکومت دموکراتیک سکولار تاکید می ورزد.
روشنفکر به هر حال جزو تحصیل کرده های جامعه است، و مدام خود را به روز می کند و از شنیدن و خواندن حرف های نو و مخالف ابایی ندارد. روشنفکر در قبال مردم و جامعه مسوولیت دارد، لذا باید تنها «سلاح» خود را که همان علم و دانش و اطلاعات اوست، با عناصر نو صیقل دهد تا برای مشکلاتی که در ماهیت و شکل حالت «نو» دارند، راهکار و راهبرد مناسب روز ارائه دهد. کسی یا کسانی که هنوز با اندیشه های چند ده سال پیش می خواهند مسائل جامعه را درک کنند و راهکار به مردم پیشنهاد دهند، اولا به نتایج نامطلوب می رسند، ثانیا در عمل خود و همراهان شان با شکست مطلق مواجه می شوند. نمونه بارز آن افرادی هستند که شیفته ایدئولوژی حکومت شوروی ] فروپاشیده[ بودند و شمار کثیری از جوان ها به راه نادرست کشاندند.
تفاوت روشنفکر و افراد آوانگارد:آوانگارد واژه فرانسوی است؛ به معنی پیشتاز و پیشرو. حدود سال ۱۸۵۰به صورت جنبشی هنری ظهور یافت. این واژه ریشه نظامی دارد و به معنی سربازی است که جلودار واحد خود در جبهه جنگ است. اما بعدها به هنر و به طور کلی رویکردی اطلاق شد که ساختارهای قدیم را شکسته و ساختاری نوین پدپد آورد. نگاه فرد آوانگارد معمولا برخلاف نگاه رایج است، از این رو و به دلیل پیچیدگی آغازین یا سهولت غریبش، در ابتدا ارتباطی قوی و همه جانبه با آحاد مختلف جامعه ندارد؛ به ویژه به این علت که اجتماع در زمینه مورد بحث دانش و اطلاعات آکادمیک و یا تجربی خاصی ندارد. شاید به این دلیل مهم که ساختار قدرت و رسانه ها امکان چنین آموزش هایی را برای عامه مردم یا دست کم قشر بالنده جامعه به مردم نمی دهند. بی علت نیست که رویکرد آوانگارد در هر عرصه ای، در آغاز کار به رغم بهره گیری از امکانات تکنیکی و حتی رسانه ای، مخاطب زیادی ندارد. از سوی دیگر رویکردهای کهنه و در حال افول که امیدی به بقای خود ندارند، با آوانگاردیسم در تقابل قرار می گیرند. این تقابل در شعر، داستان، موسیقی، تئاتر ، رقص, نقاشی، عکاسی، سخن فلسفی و کنش اجتماعی دیده می شود. اما با گذشت زمان آوانگاردیسم همچنان که تحکیم می یابد، رویکرد های کهنه را پس می راند و در عین حال خود نیز با سپری شدن زمان، در نهان رو به میرایی می گذارد تا سرانجام خصلت پیشرو بودن خود را به رویکرد دیگری دهد.
بعد از این مقدمه باید گفت آیا فردی که در این یا آن عرصه و وجه هنری و ادبی و اجتماعی و فلسفی و کنش اجتماعی آوانگارد است، حتما روشنفکر نیست و روشنفکر حتما آونگارد نمی باشد. عده پرشماری در جهان زیسته اند که در زمانه خود در این یا آن زمینه نوعی بدعت و نوآوری آورده اند و در چیزی پیشقدم و پیشاهنگ بوده اند که دیگران به دلیل ذهنی و تجربه زیسته خود یا به آن خلاقیت ها و نوآوری ها نزدیک نشده اند یا آنها را ارج و منزلت نمی نهادند. تمام این آوانگاردها در زمانه خود روشنفکر نبوده اند.
در تاریخ بشر با آوانگاردهای متعددی روبه هستیم که باید روی روشنفکر بودن یا نبودن آنها بحث کرد. برای نمونه در عرصه ادبیات و هنر و علم و سیاست ادگار آلن پو، جیمز جویس، فرانتس کافکا، آلفرد هیچکاک، سام پکین پا، گروه بیتل، الویس پریسلی، صادق هدایت، سالوادور دالی، آندره برتون، آلبرت انیشتین، نیچه، نیما یوشیج، گاندی، محمد علی جمال زاده، چارلز داروین، آلن روب گری یه، گالیله، یوهان کپلر، نیکلای گپرنیک، ایوان پاولف، زیگموند فروید، پی یر ژوزف پردون و عده ای دیگر در جهان و از جمله ایران. اما همه این افراد روشنفکر نبودند، همان طور صدها هزار روشنفکری در کشورهای مختلف جهان وجود داشتند و دارند، لزوما آوانگارد نبوده و نیستند. نمونه بسیار مشخص این رویکرد را در اوایل قرن نوزدهم در کشور فرانسه می بینیم. خانم «اماندین اورور لوسی دوپن» ( ۱۸۰۴-۱۸۷۶) خود را در آثار هنری «ژرژ ساند» می نامید، کت و شلوار مردانه می پوشید، سیگار برگ می کشید و در محافل و مجامع ادبی و معمولی همچون یک مرد رفتار می کرد، و گرچه در سال های پایانی عمر همراهی و همدردی زیادی با همنوعانش نشان داد، اما آیا این شیوه عمل را می توان روشنفکری خواند در حالی که این زن به لحاظ افکار اجتماعی و فلسفی از کسان پُرشماری در آن زمانه عقب تر بود؟ نمونه دیگر این نوع عملکردها خانم کاترین. اُ. فلاهرتی آمریکایی معروف به کیت شوپن (۱۸۵۱-۱۹۰۴) است که بر «آزادی جنسی زنها، و تعدد عُشاق مرد، حتی در مورد زن های متاهل، اصرار بیمارگونه ای» داشت و این نکته را در آثارش خصوصا معروفترین اثرش «بیداری» به زبان داستانی بیان کرد. این کار به حدی جسورانه و حاکی از صراحت و بی پروایی بود، که جامعه آمریکا به ویژه زن ها، آن را به حساب «وقاحت» گذاشتند و در مقابل آن موضع گیری کردند. گرچه بعدها فمینیست های افراطی به ستایش از این اثر پرداختند و آن را «یکی از اولین متن های ارزشمند فمینیستی» خواندند، اما واکنش محافل ادبی و عمومی موجب دق مرگ شدن این زن شد.
خصلت های کلی روشنفکری:
روشنفکر، حتی اگر به شدت سیاسی باشد، در همه حال بیرون از دایره سیاست و بازهای سیاسی است، و جهت دفاع هرچه بهتر از هدف ها و آرمانهای خود و شناساندن آنها، حتی نسبت به گروههای همفکر و هم آرمان هم، تعلق و وابستگی ندارد. روشنفکر از امید به آینده و حرکت در جهت آن و همزمان تردید در واقعیات و حرکت جهت اصلاح آنها برخودارست. مخالف هرگونه عقب ماندگی و جهل و خرافه است و در جهت رشد و نوسازی و روشنگری مردم تلاش میکند. منتقد است و تحول خواه، اما سنت ها، خصوصا آداب و باورها و سنت های مذهبی را به سخره نمی گیرد. امر نو و نوین را تا جایی که امکان دارد، ترویج می دهد و تبلیغ می کند، اما نه روی خرابه هایی که حاصل خسارت فکری و جسمانی همنوعانش است.
روشنفکر، خود تجلی عینی حرف هایی است که بر زبان می آورد. او در خانه خود و در جمع دوستانش همان گونه رفتار می کند و حرف می زند، که در مجامع عمومی. دفاع از آزادی و دموکراسی و عدالت و اخلاق گرایی را فقط برای سخنوری نمی خواهد. خود نیز تجلی آنهاست. کنش اجتماعی و زندگی فردی روشنفکر نمی تواند در نقطه مقابل افکاری باشد که مدعی آنهاست و بر زبانش جاری می شوند. برای او دانش و اطلاعات فقط و فقط ابزاری برای ارتقاء جامعه تلقی می شوند، نه وسیله ای برای جلوه نمایی. ضمن این که روشنفکر، به دلیل برخورداری از این ابزار دچار خودشیفتگی نمی شود. خودشیفتگی از نظر او نوعی بیماری است. به همین سیاق از تقدیس دیگران و پدیده ها روی بر می تابد و با اصولا با تقدس گرایی و امر قدسی میانه ای ندارد. نه مراد است و نه مرید و این رایطه را دون شان و منزلت انسان می داند. روشنفکر نه دنباله رو است و نه می خواهد کسی از او دنباله روی کند. روشنفکر خود را به «حصار بایدها و نبایدهای از قبل تعیین شده محدود نمی کند و نمی پندارد که باید عمل و تفکر چنین و چنان باشد، چون چهارچوب ها به او حکم می کنند که اعمال و افکارش در چه محدوده ای باشد.» یکی از بزرگترین نقاط ضعف روشنفکران کشور ما، پس از حضور پدیده ه ای به نام لنینیسم – استالینیسم در جهان این بود که حتی روشنفکران عدالتخواه و آرمانگرایی که خود را دشمن شوروی می دانستند، در جهان ذهنی خود اسیر همان جزم ها و توطده بینی و تنگ اندیشی ها و پیشرفت ستیزی هایی بودند که لنین و استالین به پیروان شان عرضه کرده بودند. از این منظر روشنفکران دوره مشروطه نسبت به زمانه خود از روشنفکران نسل بعد، برای نمونه دهه های چهل و پنجاه خورشیدی پیشرو تر بودند؛ چون به هر حال خود را اسیر باید ها و نباید های یک ایدئولوژی پرطرفدار نکرده بودند.
روشنفکر، کانون و هسته مرکزی یک جامعه مدرن را در ارزش گذاری به «فرد» و «فردیت» می بیند، اما فردگرایی را که ابتدا به منفعت طلبی ساده و در نهایت به نفع پرستی افراطی می انجامد، تایید نمی کند. او مبلغ و مروج این اندیشه است که ارتقاء کیفیت زندگی و مصالح آحاد جامعه و سلامت روابط بین انسانها در غایت نفع فرد را هم شامل می شود. به عنوان یک مثال ساده، حذف رشوه که منافع شخصی این و آن فرد را به صفر می رساند، زیرساخت مناسبات اجتماعی را از آلودگی مبرا و لذا شرایط را برای انجام کارهای روزمره و بلندمدت همه مردم، از جمله رشوه دهنگان و رشوه گیرندگان سابق، ساده تر و کم دردسرتر می سازد.
روشنفکر، در حرف و عمل، سمت و سوی متعالی جامعه را در مدیریت علمی می بیند نه سپردن قدرت به این یا ان فرد. از نظر او قدرت، در نهایت نتایجی جز فساد و تباهی ندارد. او می داند که برای فاسد کردن هر فرد، کافیست به او قدرت داد. لذا با تمام قوا برای نظارت بر قدرت به جا مانده از نهادها و روابط کهنه تلاش می کند. جانبداری همه جانبه او از رسانه های جمعی از این منظر هم هست. بر همین پایه اگر با عقیده و نظر مخالف مواجه شود، حتی زمانی که به اتکای واقعیت ها و حقایق یقین دارد که خود محق است، شنونده آرای مخالف هم هست؛ زیرا می داند تضارب آرا، حتی با افراد متمایل به قدرت، موجب چند صدایی شدن جامعه می گردد.
روشنفکر، قانونگراست؛ چون بر این باور است که ناقص ترین قواین مدون ، بهتر از هرج و مرج عمل می کند؛ چه در رانندگی چه رعایت نوبت هنگام خرید نان و آذوقه. این رویکرد بیانگر این حقیقت است که اخلاق گرایی پیوند تنگانگی با احترام به قوانین دارد.
روشنفکر از قضاوت شتابزده، خصوصا در مورد آرای مخالف اجتناب می کند؛ زیرا معتقد است که شتابزدگی نه تنها سسب عدم رعایت عدالت و انصاف است، بلکه موجب تشت و تشنج روابط انسانی است و بنیان هایی را پی ریزی می کند که درنهایت دامن خود را هم می گیرد. برای نمونه اگر در گره گاه و بزنگاه های تاریخی افراد یا گروه هایی بدون هیچ معیار و ضابطه ای مورد تخریب شخصیتی و تهاجم و حذف فیزیکی قرار گرفتند، حتی اگر خطا کار بوده باشند، خواهان قضاوت و دادرسی عادلانه است؛ امری که برای روشنفکران ایرانی بعد از تغییرات سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت اتفاق نیفتاد و فقط خواهان معدوم سازی همکاران حکومت قبلی و نفی تمام دستاوردهای آن حکومت بود. روشنفکر تا زمانی که به اتکای خرد و تجربه و مشورت با دیگران، در مورد چیزی یقین پیدا نکند، آن را اشاعه نمی دهد. او در عین نسبی گرایی و احتیاط و اجتناب از مطلق گرایی، و دوراندیشی از محافظه کاری و آنارشی در اندیشه دوری می گزیند. چنین رویکردی چندان ساده نیست، اما به هر حال ممکن است و صدها تن از روشنفکران جهان را می توان مثال زد.
هر درس خوانده و دانشگاه دیده ای، حتی اگر در چند رشته فوق دکتری داشته باشد، و حتی هر نویسنده و شاعر و مترجمی، حتما روشنفکر نیست . کسی ورشنفکر است که دانش و اطلاعاتش را درخدمت تعالی همنوعان و کشورش به کار گیرد و برای این منظور وقت و نیرو و امکاناتش را صرف این مهم کند؛ حتی اگر تحصیلاتش در حد دیپلم باشد.
روشنفکر کم حرف می زند و بیشتر به عملِ مبتنی بر دانش روز دست می یازد. انتقادپذیر است و متقابلا انتقادش حالت کلی ندارد، بلکه مورد مشخص را در بر می گیرد. روشنفکر در تعامل با همنوعان خود، هرگز آنها را به دلیل بی اطلاعی و عدم برخورداری از دانش کافی تحقیر نمی کند و به سخره نمی گیرد. او اصل را بر این می گذارد که دیگران به دلیل وضعیت معیشتی نتوانسته اند به دانش و اطلاعات لازم دسترسی پیدا کنند. اگر رویکرد فرد روشنفکر خلاف این باشد، دیر یا زود از مردم جدا می افتد و به اصطلاح دچار تک روی و جدایی از مردم (Sectarism) می گردد.
در عین حال روشنفکر برای پیوند با مردم، نباید دچار عوام زدگی و دنباله روی از افراد عقب مانده و ذهنیت واپس گرا شود. روشنفکر به منظور حصول ارتباط قوی با مردم، اعمال، حرکات و حرف های غیرعلمی و ضد علمی و فردگرایانه و خودخواهانه آنها را تایید نمی کند. اما این عدم تایید نباید به گونه ای باشد که حالت دافعه در مردم ایجاد کند. باید با رویکردی مبتنی بر روانشناسی افراد اطراف خود، و حتی جامعه، آن چه را که درست است، معرفی کند بی آن که فرد یا افراد خاصی احساس شکست و تحقیر کنند و خود را مجبور به اقدام مخرب ببینند.
روشنفکر در قضاوت خود دچار کلی گرایی نمی شود. هر چیزی برای او ارزش خود را دارد و هر ارزش جایگاه ویژه خویش را. مفهوم دقیق این حرف این است که قضاوت کلی در مورد افراد، گروه های اجتماعی و دولت ها را باور ندارد. برای نمونه اگر شخصی در فعالیت اجتماعی خود دچار اشتباه، حتی بزرگ و بسیار موثر، شد منکر کارهای ارزشمند او نمی شود. برای هر یک از آنها حساب جداگانه قائل است. نکته مهم تر این که بین خطا و اشتباه و خیانت فرق هست. نمونه تاریخی آن عمل حزب در دو حکومت شاه و جمهوری اسلامی است که در هر دو مورد کنش این حزب خیانت آمیز بود و نه یک اشتباه معمولی.
ساده لوحانه است اگر تصور شود که چنین خصلت هایی مانع اشتباه و خظای روشنفکر و شکست او در عرصه کنش اجتماعی و زندگی شخصی است. روشنفکر موجود جامع الاشرایط و کاملی نیست که پاسخ ضروری همه چیز را بداند و بتواند آینده هر پدیده ای را به دقت پیش بینی کند. چه بسا یک روشنفکر در زندگی شخصی اش هم در حد و اندازه ای فراتر از دیگران دچار شکست شود. به هر حال شکست برای روشنفکر به معنی به زانو در آمدن نیست؛ حتی اگر همچون شماری از آنها دست به خودکشی بزند. خودکشی صداق هدایت که در عین نویسنده بودن، یک روشنفکر هم بود، یا استفاین تسوایک نویسنده برجسته اتریشی را نمی توان ضعف تلقی کرد بلکه اوج شهامت اخلاقی بوده است.
روشنفکر می داند با چه گروه هایی وارد تعامل نشود و اگر شد، چرا باید خود را مورد بازنگری و نقد قرار دهد:
صاحبان قدرت ثروتمندان افرادی که به چند صدایی اعتقادی ندارند؛ مانند روحانیون ادیان و مذاهب.
افرادی که فساد را بازتولید می کنند و موقعیت شغلی و اجتماعی خود را مدیون رانت خواری، فساد اداری و تایید و تبلیغ برای حکومت های ضدمردمی هستند؛ از اشخاصی که در عملیات مستقیم سرکوب شرکت دارند تا استادان دانشگاه که مبلغ ایده های حکومت های اقتدارگرا هستند.
کسانی که با اشاعه و ترویج ابتذال فرهنگی به خودی خود مانع توسعه فرهنگی جامعه می شوند؛ برای نمونه نویسندگان، صاحبان جراید، روزنامه نگارها، کارگردان هایی که تولیدات شان در جهت حفظ اقتدارقدرتمندان و ثروت ثروتمندان از طریق حفظ جهل و عقب ماندگی فکری مردم است.
جنگ سالاران؛ افراد و ارگان هایی که به جای گفت و شنود و تعامل با کشورهای همسایه و غیرهمسایه، در صدد اقدام نظامی و جنگ هستند.
فسادانگیزان؛ افراد و موسساتی که فساد اخلاقی را، در شکل ها و قالب هایی چون فحشاء، بی بند و باری اخلاقی، میگساری های خودویرانگر و اعتیاد در میان گروه های محتلف جامعه، خصوصا نسل جوان گسترش می دهند.
تاریخچه مختصر روشنفکری :
واژه روشنفکر برای اولین بار در ماجرای محکوم شدن ناعادلانه آلفرد دریفوس افسر یهودی ارتش فرانسه و حمایت امیل زولا نویسنده نامدار فرانسوی از او در سال ۱۸۹۴ مربوط میشود. پس از محکومیت زولا، سیصد نفر از اندیشمندان و نویسندگان در بیانیهای به حمایت از وی برخاستند که معروف شد به «بیانیه روشنفکران». این حرکت بعدها در سال ۱۹۲۲ به تشکیل «فدراسیون بین المللی جامعه های حقوق بشر» انجامید که در حال حاضر – سال ۲۰۱۳ – حدود ۱۷۸ سازمان حقوق بشر غیردولتی را از ۱۳۰ کشور در بر می گیرد.
افزوده شماره یک از بهمن نمازی نویسنده و پژوهشگر ادبی
بهمن نمازی: به نظر من این مبحث کلی نیاز به گشودگی در زمینه هایی دارد که آن را خدمتتان عرض می کنم . عرصه سخن تنگ و عرصه معنا فراخ است، پس لازم است کمی از این تنگی فاصله گرفت تا به آن فراخی رسید.
روشنفکرپیش ازاندیشه،اندیشنده وپیش از آموزنده اندیشه،انگیزنده اندیشه است.
روشنفکر اندیشه ساز است نه مفسر اندیشه های دیگران، اندیشه های دیگران برای او خدنگی به سوی کرانه های نو و پویا است و چه بسا نقطه مقابل آن ها قرار بگیرد و درست به همین دلیل است که یک روشنفکر، انگیزاننده جامعه نیز هست. او جامعه را روی به سوی جلو برمی انگیزاند یا دست کم سعی بر این دارد. پس از این انگیزش، او دیگر آن جا نیست مثل باد که موج را به ساحلی می رساند که خود از آن می گذرد. انگیزاننده، آفریننده است؛ پس روشنفکر رو به سوی آفریدن دارد و آن که در این وادی پای می گذارد باید خود را بیابد یا دست کم حدود هویت خود را، چرا که اول باید منی وجود داشته باشد تا بعد بتوان از منظر آن به جهان پیرامون نگریست. آنچه او خود را با آن هویت می دهد، من اوست. آفریننده در خودش مستقر است، از این رو فردیت دارد وبر مدار همین فردیت هست که می اندیشد. پیش از اندیشه، او اندیشنده است و معلم اندیشیدن. از این رو کنشگرنیز هست، چرا که گنشگری جزیی از اندیشیدن است. به همین خاطر است که هیچ مستبدی طاقت حضور او را ندارد. هر استبدادی یاسای خود را دارد، محدوده ای که چون وچرا ندارد. در تار و پود استبداد اندیشه جایی ندارد و کنشگری گناهی نا بخشودنی است. روشنفکر خانه درخود دارد اما استبداد دم از جامعه می زند وقتی می گوید جامعه منظورش همسان سازی است. فرد وحقوق فردی برای یک سیستم استبدادی تا حدی اعتبار دارد که به حوزه اقتدار او لطمه نزند و بعضی از این سیستم ها تا به جایی این حوزه را می گسترانند که فرد و حقوق فردی اساسا” برای آن ها باطل اباطیل به حساب می آید.
روشنفکر نمی تواند اقلیت ستیز باشد.
بر مبنای همین خود بودن و از هستی مستقل خود به جهان نگریستن است که روشنفکر به انسان احترام می گذارد. انسان برای او مدار همه چیز است. او نه تنها هیچ اندیشه ای که خود را بر فراز انسان قرار بدهد را بر نمی تابد بلکه حق به چالش کشیدن آن را برای خود محفوظ می داند. روشنفکر برای آزمون خود، برای دیدن خود در آینه مقابلش به دیگری نیاز دارد و دیگری کیست؟ جز آن که هویت دیگری دارد و از محدوده دیگری آمده است؟ از اینرو روشنفکر نه تنها اقلیت ستیز نمی تواند باشد بلکه به اقلیت ها نیاز دارد وچون غالبا” به خاطر خصلت پیشرو بودن اش به گونه ای در اقلیت است با محدودیت های آن ها احساس همدردی نیز می کند. در گونه ای از جامعه استبداد زده، انسان تنها سایه ای از امر ایده آل است. باید سرمشقی داشته باشد و از اصولی از پیش تعیین شده پیروی کند و… بالاخره به یک جایی متصل باشد. این جا خرد و اندیشه به تمسخر گرفته می شود و آدمی در محدوده ای نمی گنجد که بخواهد فکرکند و یا بدتر از آن بر مبنای فکرش عمل کند… از این گذشته، سیستم استبدادی برای هر پرسشی یک جواب قاطع دارد بنابراین نیازی به فکر کردن نیست، تنها باید پاسخ پرسش ها را حفظ کرد. نتیجه این عملکرد شرطی کردن هر چه بیشتر آدم ها است. انسان شرطی به محر ک های خاصی پاسخ های خاص از پیش معلوم می دهد. انسان شرطی از تمام مفهوم و معنای انسان بودن فقط چهار عمل اصلی اش را می داند وبس. از این گذشته بسیاری از همان پاسخ هایش را باید به پستو ببرد و خودش می داند کدام ها را و آن ها هم می دانند! برای این گونه از انسان، ارزش ها مثل آرایش می مانند. آن ها با سخن گفتن از آن ها فقط خود را آراسته می کنند اما روشنفکرارزش هایش را خود ساخته است. او آن ها را مثل منابعی از هستی زنده اش استخراج کرده است. نمی تواند از آن ها عدول کند. آن ها مکاشفات زندگی او هستند و عملا او را به جلو می رانند و چون هیچ کدام از ارزش های زنده او با جامعه شرطی شده با انسان های ماشین شده هم خوانی ندارد، او بیش از پیش به درون خود رانده می شود.
رابطه سطح ادراک و میزان آگاهی در روشنفکر
به همان نسبت که یک روشنفکر بر می انگیزد، بر انگیخته نیز می شود. مطالعه و شناخت، میزان آگاهی فرد را بالا می برد ولی اینکه با این آگاهی چه بکند مربوط به سطح ادراک او هست. دارنده هیچ مدرک دکترایی را نمی توان روشنفکر دانست. او تنها در صورتی می تواند روشنفکر باشد که با آن ساخته باشد وازآن انگیخته شده باشد. چه بسا یک روشنفکر از جمله ای چنان برانگیخته می شود واز آن چیزی می سازد که ابزارمندان اندیشه ورز باید آن راعمری تحصیل کنند.
روشنفکر نمی تواند مقلد باشد.
تقلید یکی از شیوه های یادگیری است و ازحیوان تا انسان را در بر می گیرد. هر جنسی در میان نوع خود از طریق تقلید کردن می تواند یاد بگیرد. اینجا می توان به طریقه ماهی گرفتن به وسیله مرغ ماهیخوار که آن را از طریق نگاه کردن و تقلید فرا می گیرد و همچنین یادگیری در اجتماع میمون ها و شامپانزه ها اشاره کرد. گفتم هر جنسی در میان نوع خود می تواند از طریق نگاه کردن بیرونی عمل همجنس خود، به انگیزه آن عمل نیز پی ببرد. یعنی اعمال در میان حیوانات وجه درونی ندارند .اگر یک میمون را از اجتماع خود جدا و کنار انسان ها پرورش بدهیم، او تنها قادراست شکل بیرونی اعمال آن ها را تقلید بکند مثلا” کت و شلوار می پوشد و یا سیگار برگ به دست می گیرد بدون اینکه به علت کت و شلوار پوشیدن و مناسبت های مکانی این کار در میان انسان ها واقف باشد یا در مورد سیگار کشیدن، بدون اینکه احساسات درونی خاصی داشته باشد اینکار را انجام می دهد. اینجا می بینیم که تقلید در میان غیرنوع خود بی دلیل و زیان بار می باشد. در میان انسان ها در دوران کودکی، کودک بعضی چیزها را از راه تقلید از والدین خود فرا می گیرد. همچنین بعضی از فنون یدی را مثل رانندگی یا خرد کردن چوب یا کارکردن با ماشین در کارخانه را آدمیان از راه تقلید فرا می گیرند. ولی انسان خردمند از تقلید فاصله زیادی دارد چون در نظاره هر عمل، به انگیزه های درونی آن توجه می کند و بسیاری از انگیزه های درونی انسان ها به صرف دیدن قابل فهم نیستند، پس یکی از مهم ترین خصوصیات انسان پیش از آنکه بگوییم حیوانی ابزارساز است یا اینکه تنها حیوانی است که می خندد، این است که درون دارد. به تبع آن هنگام خوانش افکار و عقاید دیگران می بایست که به وجه درونی این افکار نیز واقف بود. صرف اعتقاد به مجموعه ای از آموزه ها تنها به خاطر اینکه با عقل ما بیشتر جور در می آید کافی نیست، برای روشنفکر این یک نیاز درونی است که با آن افکار زندگی کند. آنها را در بوته آزمایش و خطا بگذارد و در ذائقه فکری اش بگوارد. به این فرایند درونی شدن می گویند. اما ما می بینیم که در میان اندیشه ورزان متقاعد شدن کافی است تا از یک اندیشه تبعیت کنند. آن ها از جنبه های مختلف آن را می کاوند و تکرار می کنند و برخی اعمال شان را بر مبنای آن شکل می دهند درست مثل این که به آن ایمان آورده باشند. روشنفکر نمی تواند مقلد باشد. این طبیعی است که افکار و ایده های پیشینیان را در فرایند جستجوگری به بوته آزمون بگذارد. فرایند جستجوگری یک روند و همچنین یک پیش تاثیر است قبل از این که یک روشنفکر به جایگاه حقیقی خود دست یابد، در این فضا او مشقات زیادی را متحمل می شود چرا که دچار تقابل میان وجه درونی و وجه بیرونی زندگی خود و همچنین محیط اطراف می گردد. این تقابل ممکن است مدت زیادی طول بکشد و او را دچار حالت عدم تعادل، در نتیجه عدم تطابق با محیط بیرونی بکند. اینجاست که خویش تحلیلی ضرورت پیدا می کند.
روشنفکر و خویش تحلیلی
همه انسان ها درگیری ها و تعارضات درونی خاص خود را دارند مثل پدیده کهتری و مهتری، تمایل به اثبات خود، غلیان غریزه های مختلف و مخلوط شدن آن با فضای ذهنی فرد و غیره. برای تحلیل درست یک اندیشه و بازنگری و آزمایش آن از طریق انطباق با شرایط بیرونی، مسائل فوق بدون شک باعث اشتباه در برآوردهای یک اهل تفکر در جهت رسیدن به حقیقت می شود. مزید بر این امر، او با مسئله ایده و پدیده نیز روبرو است. ایده به عنوان صورت جنینی یک یا چندین تاثیر است که برای به دنیا آمدن و به پدیده تبدیل شدن اش نیاز به مراقبت دارد و اگر این مراقبت درست صورت نگیرد به دنیا نمی آید بلکه سقط می شود و هر چه دیرتر این اتفاق بیفتد، این سقط جنین فشار بیشتری به اهل تفکر می آورد یعنی او را متحمل صدمات جسمی و روحی بیشتری می کند. اگر این مراقبت اصولی نباشد به ایده صدمه می خورد و تاثیرهای دیگرآن را ناقص می کنند و باعث می شوند که اینجا بچه که همان ایده است با نقص مادرزاد به دنیا بیاید. نطفه بستن ایده یکباره نیست، بلکه در نتیجه تاثیر یا مجموعه تاثیرات همسان خاصی بسته می شود و در عین حال در معرض تاثیرات دیگر نیز هست که ممکن است ماهیت آن را دوباره و چند باره عوض کند. پس کسی که ایده را در خود دارد یعنی با ایده ای درونی سروکار دارد اگر از خود ناآگاه باشد، اگر بر جریان تغییرها و تبدیل ها نظارت نداشته باشد آن را از دست خواهد داد. او برای این که از این اشتباهات احتراز کند و حقیقت را آنچنان که هست نه آنچنان که می خواهد و نه آنچنان که من های درونی اش که به آن ها واقف نیست آن ها را تایید و تفسیر می کنند دریابد نیازمند خویش تحلیلی است. خویش تحلیلی یعنی تحلیل دائمی اندیشه ها، احساسات، عواطف، حالت های روحی و ارتباط و همزمانی آن ها با فرایندهای فیزیکی و خالص کردن آن ها، چرا که حقیقت امری غیرشخصی است. در این فرایند نه تنها روشنفکر از خطا مبرا نیست بلکه بیشتر از دیگران در معرض آن قرار می گیرد از این رو که تقابل این نیروها با هم درصد خطاپذیری او را بیشتر از یک اندیشه ورز معمولی و بسیار فراتر از یک انسان شرطی شده و ماشینی بالا می برد. این که یک روشنفکر ادعاهای خودبزرگ بینانه و یا فراتر از مسئله نسبیت بکند به منزله توقف او در یک نقطه و در یک نتیجه گیری ثابت می باشد. این روشنفکر از جریان سیال و زنده هستی جدا و در پدیده ای که من آن را «هستن» می نامم متوقف می شود. «هستن» اینجا به معنای توقف در یک سری بایدها و نبایدها و اندیشه هایی است که جستجوگری او را به پایان رسانده اند چرا که او از آن ها نتیجه گیری قطعی کرده است. بدون شک روشنفکر پیش از اینکه به جایگاه خویش برسد یک جستجوگر است اما با رسیدن به جایگاه خود جستجوگری او پایان نمی پذیرد به خاطر همین یک روشنفکر، جستجوگر باقی خواهد ماند چون حقیقت حد و مرزی ندارد.
ارتباط روشنفکر با گروه های اجتماعی
گفتم که روشنفکر به دیگران نیازمند است، این نیاز از اینجا ریشه می گیرد که در فرایند خویش تحلیلی او می بایست تا خود را در آیینه دیگران ببیند. همچنین او خواستار شرایط مطلوب در جهت رسیدن همه به نسبت استعداد خود به تکامل فردی و گروهی است. برای او واضح است که گروه های اجتماعی تحت مناسبات تولیدی و شرایط فرهنگی خاصی است که روند تکامل را می پیمایند. برای بررسی و پیگیری بیشتر این روند است که او می خواهد تا با این گروه ها در ارتباط باشد اما نظام استبدادی با فروپاشی این گروه های اجتماعی از هم و تبعید انسان ها در پیله تنهایی خود و فامیل خود و قبیله خود و همکاران خود و غیره… این فرصت را از او و همچنین از بقیه مردم سلب می کند. استبداد استاد جداسازی مردم از هم و فاصله انداختن میان آن ها است. از این طریق فضای آشفته ای ایجاد می کند که در آن می تواند تمایلات و اهداف خود را خاموش و خزنده پیش ببرد. از این رو نه تنها ارتباط روشنفکر با این گروه ها قطع می شود بلکه کار تا به جایی می رسد … که اساسا” این گروه ها وجود ندارند.
مسئله روشنفکری در کشور ما
تاریخچه روشنفکری در کشور ما نشان می دهد که این پدیده، وارونه به این دیار وارد شده است یعنی نیاز به عدالت و آزادی، گروه های زیادی از جوانان را در جهت اعتقاد به ایدئولوژی ها هدایت کرده است. اما پس از تقابل این ایدئولوژی ها با واقعیت و شکست و سرخوردگی ناشی از آن ها بعضی به چاره جویی انگیخته شده اند وازاین مقطع فرایندی را که از آن به عنوان جستجوگری یا پیش تاثیر روشنفکری نام بردم، آغاز کرده اند. پس به طور کلی جریان روشنفکری در کشور ما ارتباطی مشخص با ایدئولوژی ها داشته است. اکنون به وضوح می بینیم پس از شکست باورها، ایدئولوژی ها و مخدوش شدن حدود و مرزهای ارزش های انسانی، کمتر کسی وجود دارد که بتوان به آن صفت روشنفکر را اطلاق کرد. همینطور بازخورد این امر را در میان مردم می بینیم. آن ها هر چه را که نمی فهمند بدون آنکه مایه سنجشگری درست یا نادرستی آنر ا داشته باشند افاضات روشنفکرانه می خوانند یا ژست های روشنفکر مابانه و اصطلاحاتی از این دست… از نظر جامعه شناسی این موضوع بیانگر شکاف عمیقی است که بین گروه های مختلف مردم و پدیده روشنفکری در ایران وجود دارد، شکافی که شاید با چهار یا پنج نسل هم پر نشود.
روشنفکر و احتراز از قدرت
مسئله رابطه قدرت و روشنفکران، مسئله رابطه قطعیت و عدم قطعیت است. قدرت خود را قطعی می داند، قدرت خود را نتیجه مطلق حقیقت می خواند، قدرت به خود بر فراز سر انسان می نگرد. از همین رو ارزش هایی که قدرت و قدرت مداران تبلیع می کنند با ذات مسئله روشنفکری در تعارض مطلق می باشند. مسئله احتراز از قدرت برای روشنفکر نه یک ارزش بلکه یک ضرورت است و این موضوع چنان دامنه گسترده ای دارد که قدرت مداران از طریق ابزارهای مالی و تهدید و ارعاب سعی در شکستن آن دارند. اینجا منظور از شکستن، توقف منش روشنفکرانه در روشنفکر است. به محض این که موفق به این عمل شوند از لحاظ بیرونی کم کم به جهان درونی روشنفکر نفوذ و جستجوگری او را قطع می کنند. بعد از این توقف او ذره ذره به قدرت جذب و در آن استحاله می شود.
تاریخچه روشنفکری
به باور من تاریخچه روشنفکری همانا آغاز تفکر بی قید و شرط است. زمانی که انسان از توتم ها و تابوها، از بایدها و نبایدها گذشت و خود را موجودی واجد تفکر دید تاریخچه روشنفکری شروع می شود. از این رو، این تاریخچه با انسان گرایی پیوند خورده است.
روشنفکری و اخلاقیات
همه چیز برای یک روشنفکر در محدوده آزمون و خطا قرار دارد، اخلاقیات نیز شامل این همه چیز می شود. روشنفکر هیچ تقابل و تضادی با اخلاقیات ندارد اما آن را به عنوان یک واحد زنده و پویا نیازمند آزمایش و بازنگری دائم می بیند. برای آزمایش و بازنگری چیزی باید بر فراز آن ایستاد، پس دید روشنفکر بر فراز اخلاقیات است. او اخلاقیات از پیش مقدر شده ندارد چون این اخلاقیات او را نسبت به نتایج خاصی شرطی می کند و سرشت روشنفکری ضد ماشین شدگی است. این که بر فراز اخلاق ایستاده است دلیل بی اخلاق بودن او نیست، همچنین دلیل اخلاقی بودن او هم نمی باشد. روشنفکر در این کشاکش خود را و قانون خود را و اخلاقیات خود را در سرشت خویشتن کشف می کند. این که گروهی از جماعت کتابخوان و مقلد بنا بر هنجار شکنی های بخشی از جامعه روشنفکری در محدوده زمانی خاص خودش، اقدام به شکستن هنجارهای اخلاقی می کنند، دال بر این نیست که روشنفکر باید الزاما” هنجارهای اخلاقی را بشکند، همانطور که عکس آن نیز صادق است. این هنجارشکنی مقلدانه حکایت همان تقلید است که در سطرهای بالا ذکر شد.
روشنفکر محفلی
وقتی که قدرت بر اساس مقاصد خاص خود روشنفکران را از گروه های دیگر مردم منفک و جدا می کند، عکس العمل جمعی این گروه برای احتراز از سقوط در ورطه تنهایی می تواند منجر به پدیده ای بشود که از آن به عنوان روشنفکران محفلی یاد می کنم. آن ها با جمع شدن گرد هم به نقد و تفسیر افکار هم پرداخته و در همان محفل هم گروه گروه و شاخه شاخه می شوند. آن ها قادرنیستند تا جام تلخ تنهایی را سر بکشند. همچنین توانایی تفسیر درست موقعیت بیرونی جامعه خود را نیز ندارند تا آنجا که تجربه نشان می دهد، روشنفکران محفلی، روشنفکرانی ابتر می باشند.