رویای نانوشته سهراب
بهمن نمازی
مُهر تهمینه زیر فشار سه انگشت دست راستش عرق کرده بود و درکف دست او فرو می رفت . با دو انگشت شست و سبابه افسار اسبش را گرفته بود و می تاخت. آسمان نارنجیِ تیره بود و رو به تاریکی می رفت و زمینِ خاکستری خط های عمیق اش را به نادیدنی های شب تسلیم می کرد.
کاوه چراغ نفتیِ گوشه اتاق را روشن کرد. صندلی چوبی کوچک اش را برداشت و به چشم انداز خالی زمین اش خیره شد. دورها، کوه های تیره سرهای خشک و تکیده شان را رو به آسمان می سائیدند. پیرمرد نیشخندی رو به کوه ها زد و نشست. دختری با چشمان سیاه، ابروهای کشیده و چهره ای رنگ پریده که بالا پوشی پولک دوزی شده بر تن داشت و دامن بلندِ چین دارش تا به روی چارق هایش می رسید دفتر و دوات را مقابل کاوه گذاشت و دست پیرمرد را بوسید. پیرمرد لبخندی زد و پیشانی دختر را نوازش کرد. دختر آرام و محجوب دور شد.
سهراب کلبه فرو ریخته را می دید که در خاکستری دهان گشوده زمین تیره فرو می رفت. از چشم انداز مقابل اش حسی غریب به او دست داد گویی که نه می تازد بلکه فرو می رود و نه اینکه فرو می رود بلکه فرو می ریزد. پس افسار را محکم تر گرفت و اسب را تیزتر هِی کرد. به کاوه که رسید پاهای اسب در تاریکی نیمه شب بیابان فرو رفته بود. از اسب پایین پرید و مقابل پیرمرد ایستاد. کاوه فکر می کرد این چندمین باید باشد از چند هزارمین یلِ جوانی که ناغافل مقابل او رسیده است. به زور از جا بلند شد و سهراب خسته و عرق کرده را به نشستن دعوت کرد. سهراب رو به پیرمرد گفت:«از راه دوری آمده ام و ناخواسته شب شما را آشفتم. می دانم از کجا آمده ام اما نمی دانم به کجا می روم.» پیرمرد او را به درون کلبه برد. سهراب گوشه ای نشست. پیرمرد به او گفت:«اگه می دونستی از کجا اومدی یحتمل باید خبر هم داشتی که به کجا می ری. چقدر می خوای این حرفا رو تو گوش من بخونی. ظاهرا” غریبی و از حال و روزت پیداست که مهمونی نیومدی.»
سهراب مُهر تهمینه را مقابل پیرمرد بر میز چوبی غلتاند و گفت:«این نشانه ای بود که پدرم باید مرا با آن می شناخت. دیر کرد و دیر دید و اصلا” نخواست که ببیند. به رویم خنجر کشید و مکر کرد و به این وادیم انداخت. حالا می دانم که او در نهان از چیزی می ترسید که خود به جهان خوانده بود و مجبوبش پرورده بود، مادرم… . کاوه گفت:«مادرت؟ تو ازمادرت چی می دونی؟» سهراب گفت:«آنچه همه از مادرانشان می دانند کمابیش یکی است. به مِهر مرا پرورد. به ناتوانی دستهایم را گرفت و به توانایی مرا از تبارم آگاه کرد و این مُهر را که می بینی نشان میان من و پدرم بود که آشکار ساخت تا یکدیگر را با آن باز شناسیم و دست واحدی شویم تا حافظی باشیم یگانه برای این زمین اما نشانه دیر آشکار شد و او حتی با غریزه پدری مرا یعنی فرزندش را ازبیگانه باز نشناخت و حالا گودرز نامی را به جستجوی نوشداری زخم من به شفاخانه بارگاه کیکاووس فرستاده است، زخمی که خود بر پیکر من زد اما من می دانم که سوار به من نخواهد رسید و غیرآن، نوش دارو را پدرم نیاز دارد زیرا که از این زخم که بر من زده پشت راست نخواهد کرد. پس به جستجوی نوش دارو برای او آمده ام. در دهی نزدیک اینجا پرس و جو کردم و به سوی شما روانم کردند و گفتند که پزشکی حاذق، دهقانی چیره دست و حکایت گری منزوی هستید و نامتان کاوه است. زر کافی به همراه دارم تا نوش دارو را به بهایی مناسب از شما بخرم.» کاوه مُهر تهمینه را از روی میز برداشت. در دست چرخاند و دوباره روی میز پرتاب کرد و گفت:« این فقط یه تاسِ بازیه، یه تاسِ بازی. با این تخته نرد بازی می کنن.» و ادامه داد:«و اما بعد از اون، حال و روز من از خرید و فروش گذشته. چشم های من حالا کم سوتر از اونه که با برق سکه های زر مداوا بشه. برای سوداگری کسی رو نمی پذیرم.» سهراب گفت:« برای شفای زخم پدر پیر رو به مرگم از شما طلب یاری دارم. به هر شرطی که بگذارید.» پیرمرد از سهراب خواست که شب را پیش او بماند. صبح سهراب را بیرون از کلبه برد تا زمینش را به او نشان بدهد. پیرمرد سهراب را بر سر چاه آبی برد، سنگی در آن انداخت و گفت:« می شنوی؟ این چاه هنوز آب داره.» بعد دو چاه دیگر را به سهراب نشان داد و گفت:« این چاه ها رو می بینی هر دو خشکن.» بعد مشتی خا ک از زمین برداشت و در دست سهراب ریخت و گفت:«مزه کن.» سهراب خاک را مزه کرد و گفت:«شور است.» پیرمرد گفت:« و شورتر هم می شه. دوای این درد پیش منه و شرطم اینه که یک سال از این زمین محصول برداری.» سهراب گفت:« کاریست ساده اما تا به اتمام برسد پدر را از دست داده ام.» کاوه لبخندی زد و گفت:« بچه، هیشکی زخم پدر تو رو بهتر از من نمی شناسه. این زخم سوزنده و آزاردهنده است اما یه دفعه کارش رو نمی سازه. آروم پیش می ره تا به قلبش برسه. این رو من می گم. می فهمی؟ می دونی من کی ام؟ به موقع نوشدارو رو به رستم می رسونی به شرطی که کاری کنی که یک سال زمین من محصول بده.» سهراب پرسید:«شما همان کاوه نیستید که چرم سر نیزه کرد و ضحاک را به بند کشید.» پیرمرد گفت:«نه، اون کاوه آهنگر بود و من دهقانم. کار او ساختن خیش بود اما کار من اینه که خیش روبه پشتم ببندم و این زمین رو شخم بزنم. گاو شخم زن این زمین منم و قهقهه زد. سهراب گفت:« دیگر خیش به گرده تان نخواهید بست. این زمین را به قوت بازو آباد خواهم کرد.» پیرمرد گفت:«فقط مشکلت اینه که از کشاورزی چیزی نمی دونی.» و سهراب تا بهار پیش رو نزد مرد ماند و از او کشاورزی و راه آبادانی زمین را فرا گرفت. سال پربارانی بود و سهراب به قوت بازوی خود زمین را خیش کشید و بذر گندم و جو کاشت و به انتظار محصول ماند. آن سال زمین محصول زیادی داد اما سپاهیان افراسیاب که در جنگ بر آن حوالی چیره شده بودند محصول دهقان را غارت کردند. پس سهراب به انتظار سالی دیگرنشست. سال بعد سال قحط بود و محصول کم و سهراب با آن زور بازوی افسانه ای خود قادر به زنده کردن زمین نیم مرده و خواب نشد. آن دو محصول کمی از زمین برداشت کردند. سال بعد سپاهیان خودی بر لشکر بیگانه چیره شدند و شاه برای جشن این پیروزی نیاز به غله داشت و محصول زمین دوباره از دست رفت. سهراب درخشم بود از زمینی که کار می برد و بار نمی دهد، خشمی که پیوسته رو به افزایش بود. روزهای زیادی می گذشت که سهراب حتی به یاد پدر هم نمی افتاد و دهقان را پدر خویش می دید. سهراب در این آرزو می سوخت که انبارهای خالی پیرمرد را یک بار هم که شده پر کند. دهقان صبور و ساکت روزها را می گذراند و سهراب می دید که او چگونه خمیده تر و تکیده تر و پیرتر می شود اما یک لحظه قلم و دفترش را کنار نمی گذارد و دائم می نویسد. سهراب در فکر نقشه ای بود که با کار خویش باری از دوش پیرمرد بردارد و پیوسته در تلاش بود اما به جایی نمی رسید تا صبحی که با جمع عظیمی از عزاداران روبرو شد که مویه کنان تابوتی را به قبرستان می بردند. به سوی آن ها رفت تا تسلیتی بگوید. از اصل و تبار آن عزیز از دست رفته پرس و جو کرد. گفتند:« این تهمینه مادر سهراب است که از غم دوری تنها فرزند خود دق کرد و از جهان رفت.»
سهراب چشم انداز کلبه فرو ریخته پیرمرد را می دید که در عمقِ خاکِ سوخته زمین تیره فرو می رود. از چشم انداز مقابلش حسی غریب به او دست داد گویی که فرو می رود و نه اینکه فرو می رود بلکه فرو می ریزد و فرو ریخت. در دست های پدر فرو ریخت.
صدای گودرز را شنید که به رستم گفت که کیکاووس نوش دارویی به او نداد. سهراب دانست که رویای پیش از مرگ بر او فرود آمده است. وقتی برای نجات پدر ندارد و مادرش را نیز از دست داده است.
نیمه شب کاوه پیر آشفته از خواب پرید. از جای برخاست و به بیرون کلبه رفت و از صندوق چوبی گوشه انبار دفتر بزرگش را بیرون کشید و از میانه گشود. با خود فکر کرد: این چندمین سهرابیه که من تو رویاش بیدار شدم. چقدر بخوابم و تو رویای سهراب بیدار بشم. چند ورق از آن دفتر را پاره کرد و از انبار خارج شد. صندلی چوبی کوچک اش را برداشت و به چشم انداز خالی زمین خیره شد. دورها کوه های تیز سرهای خشک و تکیده شان را رو به آسمان می سائیدند. از دور سیاهی و جنبش سواری را که به سوی او می تاخت تشخیص داد. سرش را بر دست روی میز گذاشت.
سهراب افسار را محکم تر گرفت و اسب را تیزتر راند. به کاوه که رسید سپیده صبح تازه سر زده بود. از اسب پایین پرید و مقابل پیرمرد ایستاد. از دختری با چشمان سیاه، ابروهای کشیده و چهره ای رنگ پریده که بالا پوشی پولک دوزی شده بر تن داشت و دامن بلند چین دارش تا به روی چارق هایش می رسید و پشت سر پیرمرد خاموش ایستاده بود سراغ کاوه دهقان را گرفت.
دخترگفت:«یک بار برای همیشه این رو بهت می گم. دیگه اینجا نیا. اسمش کاوه نیست. ابولقاسمه. دیشب مُرد و هرگز از رویای تو نخواهد نوشت. دور شو و به دست های پدرت باز گرد.»