زن ها و ایستگاه
رکسانا حمیدی
از شرکت می زنی بیرون . لحظه یی توقف می کنی و چشم هایت را می بندی . سرت سنگین است . می خواهی زودتر از آنجا دور شوی . امیدی به گرفتن تاکسی نیست . خیابان کیپ تا کیپ پُر از ماشین است مثل همیشه . خیلی زود خودت را در ایستگاه اتوبوس می رسانی . چشمهایت روی ماشین های کز کرده ی پشت چراغ قرمز می چرخد . دستهایت یخ کرده و پوست پشت دستت به رنگ خاکستری درآمده از سرما و با قرمزی لاک هایت همخوانی ندارد . یاد نگاه خانم رئوفی می افتی که چطور به لاک هایت نگاه می کرد . روی نیمکت می نشینی . سرمای موذی نیمکت فلزی و نشیمنگاهت …
بلند می شوی و دست به سینه اتوبوسی را نگاه می کنی که به ایستگاه نزدیک و نزدیکتر می شود. انگار قرار است اتوبوس از روی تو رد شود . نفست در سینه حبس می شود . اتوبوس می رسد اما شلوغ . آنقدر شلوغ که حتی شک نمی کنی که سوار شوی یا نشوی . افراد در حال سوار و پیاده شدن از کنارت با شتاب
می گذرند . گاه به تو تنه می زنند و تو قادر نیستی قدمی کنار بروی . هنوز باور نکرده ای حکم انتقالت را و اینکه تمام سوابق این چند ساله و ترفیع هایت را بخاطر حرفهای خانم رئوفی از دست داده باشی . هنوز تصویرش پیش چشمت است با آن قد کوتاه روبروی تو و سری که بالا می گرفت و نگاهت می کرد مثل همیشه با آن لبخند کج . گفته بود تصمیم مدیران ارشد است .
عادت داشت حرفش را از زبان دیگران بگوید. گفته بود آن قدرها هم که فکر می کردی پرونده ت پر و پیمان نیست !
دلش می خواست به دیگران بگوید فرض کرده یی .. دچار توهمی .. فراموش کرده یی .. نمی توانی .. نبوده یی !
اگر شهیدی نگفته بود قرار است شرکت در ماه آینده نیروهایش را تعدیل کند، تو حتی به فکر مدارک و سوابقت هم نمی افتادی .هرکسی چیزی گفته بود . ساناز که می گفت می خواهند از بین خانم ها اخراج کنند .. پرسیده بودی این دستورالعمل از کجا پیدا شده .. کسی نمی دانست .. هر بار خبری می رسید . بعد سر وصداها خوابید و تو همچنان روی پروژه ات کار می کردی ولی باید می دانستی بی فکری تو آخر کار می دهد دستت.
رئوفی با حرکات تندش ، با صورت پف کرده و ابروهای مشکی بی حالتش برایت مثل زنی بود که دیگر سالها زن نبوده .. موجودی بین زن و مرد .. موقع حرف زدن به ابروهای مشکی و پرپشتش نگاه می کردی و حالت تهدیدآمیزی که می خواست از خود به دیگران منتقل کند اما باز هم نمی توانستی چهره ش را در خاطر مجسم کنی ..از ذهنت پاک می شد . فقط قد و ابرو و پُف صورت و حرکات سریعش تنها چیزهایی بودند که بخاطرت مانده بود ..آن هم حرکات تند بدن منقبضش که او را مثل آدم آهنی نشان می داد .
سرت گیج می رود .
به یاد می آوری آن اوایل گاهی به اتاقتان می آمد .. به ماکت ها و نقشه هایت علاقه نشان می داد یا از آنها تعریف می کرد . حتی از نظمت . آن روزها که حتی با تشکر خشک و خالی هم بدرقه ش نمی کردی . اما حالا دیگر کارمند ساده ی شرکت نبود . پُست و مقامی داشت .
به اتاقش رفته یی . صدایت زده بود . می گوید نمی توانی برای ترفیع اقدام کنی . مدارکت ناقص است . تا حالا در پرونده ت ترفیعی ثبت نشده . شاید هم مدارکت گُم شده . می گوید پیگیری می کند .
ایستاده یی روبرویش . مدتی است از این حرفها می زند . همانطور که دستش را به سمتت می گیرد به طرف در می رود . دستهایت را در جیب مانتویت فرو برده یی و جُم نمی خوری . می گوید جلسه دارد ، دستش که برای خداحافظی جلو آورده شده در هوا معلق مانده . لرزشی در خودت حس
می کنی و می گویی : پس شما چکاره هستید که مدارک و پرونده ی من گُم و گور شده .
جا نمی خورد . قبلا هم داد و هوارت را دیده بود . باز می گوید که جلسه دارد .
می گویی برود به جهنم !
ساناز گفته بود چرا تو هیچ وقت دنبال ترفیعت را نگرفتی ؟ نگرفته بودی !؟
چرا .. گرفته بودی ! وقتی آن سال با مهندس جعفرزاده درباره ی ترفیع حرف زده بودی و او هم در عوض گفته بود با هم برویم سفر .. به کسی نگفته بودی که سالها پیش طلاق گرفته ای و حتی شناسنامه ت را هم عوض کرده بودی با هزار ترفند بخاطر همین چیزها .. اما او گفته بود.. مدتها چشمش دنبالت بود ؛ خودت به ساناز گفته بودی . البته مهندس گفته بود : مسلما شرعی .
– با جعفرزاده فکر کن بروم سفر با آن غبغب آویزان و صورت آبله یی .
– یعنی اگر بهتر بود می رفتی!؟ ساناز پرسیده بود وقتی برایش تعریف کرده بودی و همین جمله تا چند هفته دستمایه ی شوخی هایتان شده بود .
اما ساناز که ماجرای ترفیع و پرونده ت را می دانست، پس دیگر چرا می پرسید. حتا دیده بود که جعفرزاده ی مهربان و محترم جواب سلام تو را هم نمی دهد .
نمی خواستی صدایت آنقدر بلند شود ولی شد . از اتاق رئوفی بیرون می آیی و وارد سالن بزرگی می شوی که میز کارت در آنجاست . چند همکار با دیدن تو سرشان را پایین می اندازند . دو نفر که پچ پچ می کردند ساکت می شوند . کسی نمی خواهد از تو چیزی بپرسد . همکار بغل دستی ت با لبخند رضایت، خود را مشغول کار نشان میدهد. پشت میزت می نشینی اما نمی توانی فضا را تحمل کنی . قبل از تمام شدن ساعت کار می خواهی از آنجا فرار کنی . کیفت را بر می داری و بدون خداحافظی از شرکت خارج می شوی.
این صحنه را در ایستگاه بارها با خودت مرور می کنی . چند قدم عقب می روی و به دیواره ایستگاه تکیه میدهی از ترس نیفتادن روی زمین . متوجه آمدن دو اتوبوس پشت سر هم می شوی . شلوغی اولی از همان دور هم پیداست . به ایستگاه که می رسند سراغ دومی می روی . خلوت تر از اولی به نظر می رسد . به قسمت عقب اتوبوس می روی قسمت زنها . سوار می شوی. در همان ردیف اول یک صندلی خالی است همان که روی آن چند پوست پسته ریخته است .
می نشینی .
خانم رئوفی را از سالهای دانشکده می شناسی . برمی گردد به زمانی که تو ترم دوم بودی و او ترم ششم . تو می دانی که مدرک دانشگاهیش را نگرفته اما به همه می گوید گرفته . می دانی که در تمام عمرش هیچ کاری نکرده حتا یک نقشه ساده هم نکشیده اما می خواهد دیگران به او بگویند : مهندس . تو اما همیشه به او گفته یی خانم رئوفی نه چیز دیگر . گاهی هم شک کرده ای شاید به طریقی مدرکش را گرفته باشد .
دارد کم کم گرمت می شود . داری به محیط اتوبوس و آرامشش اُنس می گیری . به دستهایت نگاه می کنی . متوجه دستهای بغل دستی ت می شوی . دستهای سفید و با پوست چروکیده و انگشتهای آماس کرده . هر از گاهی دستهای زن به کیف سیاه بزرگی داخل می شود که روی پاهایش گذاشته وصدای خش خشی می شنوی و چند دانه پسته که از کیف در می آورد . با زحمت پسته ها را پوست می کند و به کُندی داخل دهان می گذارد .
به یاد جوایزی می افتی که در این چند سال گرفته یی .. چند سال؟ فکر می کنی باید شانزده سالی سابقه کار داشته باشی . اما مدتی ست می گویند سوابق کاریت ناقص است … این کم نبود که حکم انتقال هم به آن اضافه شد .
اتوبوس در حرکت کُندش میان ماشین های کوچک اطرافش جان می کند تا راهش را باز کند.باز دست زن را می بینی که داخل کیف می رود و باز صدای خش خش. هنوز قسمت زنها خیلی شلوغ نشده ، برعکس قسمت مردها . چند مرد کارگر را می بینی که از در عقب وارد قسمت زنها می شوند و گوشه یی کز
می کنند تا سر و صدایی به اعتراض بلند نشود .
صدای قار و قور شکمت با صدای شکستن پسته آمیخته می شود . تکان میخوری به یاد می آوری هنوز ناهار نخورده یی و ظرف غذایت دست نخورده در یخچال شرکت باقی مانده است . امروز از صبح دنبال کارهایت بوده یی و اعتراض به حکم انتقالت به واحد دیگر و بدتر از آنها ماجرای گم شدن مدارک .
دست زن باز داخل کیف می رود . به بهانه ی نگاه به بیرون سرت را به سمت زن می چرخانی و زنی سالمند می بینی با صورت استخوانی و چروکهای عمیق روی گونه و مانتو و روسری سیاه رنگ و رو رفته . زن انگار جز کیف و پسته چیزی نمی بیند . چیزی می شنوی انگار می گوید : خهههه .. هههه .. فففه.. و سرش را تکان می دهد گاهی به بالا و گاهی به چپ و راست . متوجه صدای جویدنش می شوی و بهم خوردن دندانهای مصنوعی و آرواره ها . صورت زن حالتی عاری از احساس دارد نه خشم نه مهربانی نه شادی مثل صورت آدمهای خسیس یا لجباز.
باز می بینی دستش را در کیف فرو می برد و این بار کیسه یی بیرون می آورد . داخلش را نگاه می کند: چند ورق قرص – یک باتری- تکه یی پارچه ی مخمل سبز و مشتی پسته را می بینی .
به یاد می آوری وقتی از اتاق رئوفی بیرون آمدی نه شهیدی و نه محبوبی از تو چیزی پرسیدند و نه حتی ساناز طرفت آمد . همه انگار کر شده باشند و صدای هوار تو به گوششان نرسیده باشد . صدای بوق چند ماشین با هم کلافه ت می کند . به بیرون نگاه می کنی . ماشین ها سر چهارراه با اتوبوس در هم پیچیده و مسیر رفتن بند آمده است . صدای داد و فریاد راننده را می شنوی و صدای آرواره ها و کلمات نامفهوم زن بلندتر به گوش می رسد . نیم خیز می شوی و به پشت سرت نگاه می کنی تا شاید یک صندلی خالی باشد و جایت را عوض کنی . جای خالی برای نشستن یا ایستادن نیست . می نشینی . دلت می خواهد کیف زن را از پنجره به بیرون پرتاب کنی یا حتی خفه ش کنی.
باز سرگیجه . دنبال راه دیگری می گردی. موبایلت را از کیفت در می آوری تا موزیک گوش کنی . چراغ قرمز چشمک زن موبایلت روشن شده . به یاد
می آوری این روزها زود شارژ تمام می کند . موبایل را سرجایش می گذاری .
زن کنار دستت گردنش را صاف می کند و به سمت پنجره نگاه می کند و
می گوید : باشششششه .
به دستها و نیمرخش نگاه می کنی . از رودرو شدن نگاهها پرهیز داری . سرش را برمی گرداند و پایین می اندازد . کنار چشمش چین های عمیقی می بینی از آن نوعی که به آن می گویند: پنجه کلاغی . تو را یاد تبلیغات جراحی زیبایی در مجلات می اندازد : برطرف کردن چین های پنجه کلاغی شما در کمتر از ۲۴ ساعت .
خهههههه … آرررررره …..
از هوای مانده اتوبوس احساس خفگی می کنی . راننده ی اتوبوس هم می خواهد زودتر از معرکه ی ترافیک سنگین خیابان بیرون بزند .. گاهی تیز می رود و گاهی کُند ..
زن تند تند پسته ها را پوست می گیرد و در دهان می گذارد. با خود می گویی باید در ایستگاه بعدی پیاده شوی و باقی مسیر را پیاده بروی که موبایلت به صدا
در می آید . مهندس سپه زادی ؟ قبل از آنکه تلفن مدیر عامل را جواب بدهی تلفنت خاموش می شود . یعنی ممکن است نامه مفصل اعتراضت به دستش رسیده باشد . می گویند او هم دل خوشی از خانم رئوفی ندارد. همه می دانند که رئوفی را مهندس جعفرزاده آورده .. از بازی آنها سر در نمی آوری .
صدای آهِ زن بغل دستی ت را می شنوی : سسسسسل .. ششششاححح ..
زن انگار در این جهان نیست . در شش و بش پیاده شدن در ایستگاه قبل از آخر مانده یی که صدای ترمز اتوبوس و فریاد و خوردن آرنجت به میله محافظ روبرویی در یک لحظه متوقفت می کند . چقدر طول می کشد تا خودت را جمع و جور کنی . برمی گردی به زن نگاه می کنی . می بینی که دست راستت هنوز به شانه زن چسبیده است . خوب که نگاه می کنی می بینی زن را دو دستی خواسته یی محافظت کنی که آرنجت به میله خورده ست . انگار موضوع مهمی نبوده که اتوبوس دوباره راه می افتد . صدای جلویی ها را می شنوی که می گویند شانس آورد .. خدا را شکر .. عمرش به دنیا بوده .
دقیقا نمی دانی چه شده اما هنوز به زن کنار دستی ت فکر می کنی . صورتش همچنان سرد و بیحال است . کیفش را چسبیده و خیره جلو را نگاه می کند . دیگر خبری از پسته نیست.
فکر می کنی شاید سر کسی بلایی آورده و با حرکت گردن به سمت بالا می خواهد خود را بی تقصیر نشان دهد .
شاید هم مال و اموالی داشته و به بچه هایش نداده .. یا شاید شوهرش سالها پیش او را از خانه بیرون کرده .. یا شاید همه عمر بخاطر عقیم بودن سرزنش شده یا شاید هم از شدت عصبانیت سر عروسش را با گلدان شکسته یا شاید دخترش درِ خانه را برایش باز نکرده و به خانه راهش نداده . فکر می کنی شاید همیشه در انتظار عشقی واهی سر کرده و خودش را در ناکامی مقصر دانسته .. یا شاید همه عمر در حسرت خوردن پسته بوده و زندگی تنگدستانه ش خوردن پسته را برایش حرام کرده .. یا شاید دچار بیماری فراموشی ست و از خانه بیرون آمده و گم شده .. یا شاید هم خواب دیده: امروز روز آخر عمرش است ..
شاید هم هنوز درد ترکه های پدر پهلوهایش را می سوزاند تا قبول کند با مردی که از او بیزار است ازدواج کند .. یا شاید ..
آه بلندی می کشی . سرانجام اتوبوس به ایستگاه آخر رسیده ست . فکر می کنی نکند خانم رئوفی هم .. یا نکند ماجرا از آن روزی شروع شد که تو بین همکارانت ایستاده بودی و نمایشی را اجرا می کردی که بارها و بارها در اوقات خالی بین کار برای همکارانت اجرا کرده بودی .. نمایش گفتگوی رفی ( اسم مستعار رئوفی بین همکاران) با همکارها و مدیرها که همه زاده ی تخیل تو بود و همه را به خنده می انداخت و حتی روزهای دیگر تکرار تکیه کلام های نمایشت در حرفهای همکاران باعث خنده می شد .. اگر آن روز صبح پشت سرت نایستاده بود و گردن گرفتنت را به بالا ندیده بود و ادای حالت و صدایش را از طرف تو شاهد نبود شاید فکر می کردی کسی برایش خبر برده . اما کسی خبر نبرده بود ؟ سوال ها اغلب به سوال های دیگر ختم می شود نه جواب .
ایستاده ای . دست می کنی در جیب و سکه یی در می آوری بجای بلیت . هنوز آرنجت درد می کند. می خواهی برگردی به سمت زن . می بینی نمی توانی . هوای تازه می خواهی . جلو می روی .
باید زودتر پیاده شوی .
3 Comments
محمد موسوی
درود بر خواهان هوای تازه
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
ناصر تیموری
نوشتن داستان با دیدگاه دوم شخص، کاری است نه غیر معمول، ولی جسورانه. در این گونه روایتها،گرچه نویسنده سعی دارد با مخاطب قراردادن خواننده، او را بیشتر در متن ماجرا قرار دهد. ولی این فرض نویسنده، امکان دارد که مورد پذیرش خواننده قرار نگیرد. چه به لحاظ جنسیتی و چه اعتقادی. واین همان جسارتی است که بیان شد.
به هر حال فکر میکنم که خانم حمیدی تا اندازهای زیادی موفق عمل کردهاست. گرچه اعتقاد دارم که گر راوی سوم شخص، انتخاب شده بود، بسیار موفقتر بود.
برای نویسندهی محترم آرزوی توفیق دارم.
محبوبه
داستان نثر و ساز و کار خوبی داشت و خیلی به دل نشست ممنون از زحمات شما