به سالگرد تماشای آب در پاییز*
یادی از محمد بیابانی
عبدالرضا قنبری
«گورستانی متروکم…
در حلقه غبار و پلک سحرگاه
کز خون سایه ام
پیراهنی به شانه فکنده است
باد
وز سینه ام
برهنه نفس، شعله می کشد
سنجاقک تشنج و پرهای سوگ وار…»
بر سر درِ «پانتئون در پاریس» این عبارت نگاشته شده است:
«ملّت، مردان بزرگ خود را سپاس می گذارد.»
«پانتئون» آرامگاه ابدی نام آوران ادب فرانسه است. مردانی همچون «ولتر»، «ژان ژاک روسو»، «ویکتور هوگو»، «امیل زولا» و تعدادی دیگر از این تبار در آن آرامیده اند.
بندر بوشهر، برایم همواره شگفت انگیز و رویایی جلوه می کرد. از مردمان خونگرمش بسیار شنیده بودم. از افسانه های دریایی اش، پریان، از «فایز» و از شروه خوانی هایشان:
«اگر دورم من از تو ای پریزاد
فراموشم مکن زنهار زنهار
همان عهدی که با تو بست فایز
وفادارم اگر هستی وفادار.»
از «عبدوی جط» و شورش او علیه ی خان و جادوی شور انگیزش:
«عبدوی جط دوباره می آید/ بر سینه اش هنوز مدال عقیق زخم/ از تپه های آن سوی گزدان خواهد آمد/ از تپه های ماسه/ که آنجا/ ناگاه/ ده تیر نارفیقان گل کرد/ و ده شقایق سرخ/ بر سینه ستبرعبدو، گل داد.« (منوچهر آتشی؛ خنجرها، بوسه ها، پیمان ها)
از «رییس علی دلواری» و تنگستانش و عاقبت، تیر نابرادر….از «شیر محمد» که «صادق چوبک»،چه زیبا معرفی اش کرد و«علی بابا چاهی»،شاعر، چه با وقار به ما نشان داد:
«آنک دوباره شیر محمد/ جلد و جوان/جماعت سنگین سوگواران را / با آذرخش اندامش/ با درخشش نامش ویران کرد/ زایر خوش آمدی.»
از «تل عاشقون»، تپه ای در جنوب شهر مشرف به دریا، محل گشت و گذار جوانان عاشق:
«نهنگ پیر به گِل نشسته ای بوشهر/ برتل عاشقانت/ امشب شکوفه می ریزد.»
از «دیز اشکن»:
«در عمق پاک تنگه دیز اشکن/ نجوا گران غار نشین پیر/ از زوزه هیولایی آهنین/ دیوانه گشته اند.» (منوچهر آتشی)
حتا از «تش بادش»، آن باد های گرم و سوزان:
«در تنوره ی تابستان/ ما را چنین مپندار/ تا وزش تش باد/ فاصله ای نیست/ از هر کجا/ که آمده باشی.»(قاسم ایرانی)
از ملوانانش، چراغ دریایی، بادبان و کشتی و…همه و همه برایم مانند افسانه های هزار و یک شب بود. حال اگر نخل را در کنار ساحل بدان اضافه کنیم و عاشقانی که لب دریا نشسته اند، چه زیبا خواب هایم را افسانه ای می کرد.
«گاهی هم عاشق/ خواب می بیند/ نشسته / لب دریا /همه ی کشتی ها / رفته اند و او/ تنهاست.»(قاسم ایرانی)
این همه را گفتم و گفتم که بگویم، سر انجام مرا به بوشهر بردند. فرصتی دست داد تا یکی از دوستان خوب، مرا برای تماشای این بندر افسانه ای که دریا، جزیی از زندگی مردم آن شده است، با خود به دنیای دیگری ببرد*. همچون پدری که دست کودک خویش را بگیرد تا درکوچه پس کوچه های سنگی، و در هوای شرجی و مه گرفته راهش را گم نکند.
«خواب های تو / زیباست/ نیمه تمام/ اگر/ نگذارمشان من…»
بوشهر شاعران بزرگی داشته و دارد.«منوچهر آتشی»، «محمد رضا نعمتی زاده»، «محمد بیابانی»، «حمیدی»، «ایرج شمسی زاده» ،«علی بابا چاهی»،«قاسم ایرانی» و…که از سه نسل(از دهه چهل تا هشتاد) حدود هشتاد تن را می شناسم.
از میان آنها «محمد بیابانی» در ادبیات معاصر جنوب، در سرایش شعر امروزین و بومی سرایی، شاخص و زبان شعری او قوی بوده است. او در شعر بومی به بیان ویژگی های طبیعی و ذکر اسامی خاص به تصویر سازی های دلنشین می پردازد. او در غنا بخشیدن به سنن و رسوم در اشعار خود موفق بوده است. در «حماسه ی درخت آلبالو» و «دستی پر از بریده ی مهتاب» همان اندازه از زبانِ رمزی استفاده می کند که در اشعار بومی، زبانی ساده را به کار می گیرد. پس از «آتشی»، «محمد بیابانی» بومی ترین شاعر جنوب است. از «محمد بیابانی» و اشعارش بسیار می توان گفت و نوشت. دوست یاد شده ام مرا برای دیدن آرامگاه این شاعر و «منوچهر آتشی»، به خفتن گاه ابدی شان برد. پس از دیدن آرامگاه «آتشی»، با شگفتی دیدیم که ورودی آرامگاه «محمد بیابانی» با دیواری بلوکی مسدود گردیده و محوطه ی آرامگاه در مکعبی از دیوار های بلوکی محصور شده است. غمی بزرگ در آن روزِ شرجی ، که تنفس حتا یک لحظه هوای تازه به آرزویی می مانست، بر سینه ام نشست. بسیار متاسف شدم. شاید این نیز از عجایب این بندر افسانه ای باشد. ما مردمی با وفا وقدر شناسی هستیم!
«داغ است این کفن…
داغ است و در سراب هویداست
دودی که بر فراز عفت و اخلاق می وزد
خشکیدن چراغ چه خاموش است
باید تهی شده باشد
آن گوش های پاره از صدای سحرگاه
تابوتی:
از تو چه می سازد…
ذات سحر که گفته سپید است
هرگز به دست داده که گورستان
از چشم های تشنه ننوشد آب؟
این عطر آشنا:
حتا مخاط گرگ بیابان را آزار می دهد
باید کسی گذشته باشد از این جا
دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد
چشمم به گریه های آن پس دیوار
باید از آن طرف که می گذرد او
من هم گذشته باشم
می بینم این وطن که باز نمی گردد!
چشمانی از دریچه سرک می کشد
با آیه ای که قطره قطره تو را آب می کند
آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند
می بینی آفتاب:
نیمی از استخوان تو را لمس می کند.
یک روز بازِ شانه های تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانی من باش
موش هزاره هم اکنون باید جویده باشد احساس آدمی
شاید جوانه هم زده باشد
برفی که با گلوی شما آب می شود.
دنیا به فکر هیچ گلی نیست
تا او به شکل تو باشد…»(با بوریای گرد مرده بر این پیکر، از دفتر«دستی پر از بریده مهتاب»)
محمد بیابانی، پس از منوچهر آتشی بومی ترین شاعر بوشهریست. شعر او با بدنه ی اجتماعی تنیده شده است و نوعی «جهان وطنی» را با گرایش و آرمان خواهی چپ آشکار می سازد. او معرف اندیشه ای ویژه در شعر است. اگر چه شاعر، عادت به گوشه نشینی وخود بودگی داشت اما آنچه از سرچشمه ی شعری او جوشیده است قابل توجه و نیازمند کاری تحقیقی و تحلیلی است. شاید اگر برای او به مناسبتی، جلسه ای گرفته می شد (می دانیم که در این سرزمین پاسداشت ها و مناسبت ها، نقش بسیاری در نشان دادن نخبگان و گوشه نشین ها و یا در غربت ماندگان دارد.) اصحاب اندیشه و قلم، بیابانی را در می یافتند.
اصراری به تحمیل نام وی ندارم. او رفت و آثارش نماینده ی تفکر و اندیشه هایش است. چه شاعران دیگری که از بوشهر برخاستند و اکنون که هستند به سراغشان نمی رویم؛ تا فردا انگشت حسرت به دهان نمانیم. اگر نیم نگاهی به این ذخایر ادبی می انداختیم، رنگین کمان آسمان ادب فارسی به ویژه در شعر، چه رنگ های زیبایی داشت.
«هر شهری/ باید دروازه ای/ داشته باشد/ وهر دروازه ای/شاید شهری/این کفتران/ که این چنین بیهوده/ به دور و بر/آسمان می چرخند/ شهری را / می جویند/ باید/ و یا دروازه ای را /شاید…»
* نام دفتر شعری از محمد بیابانی ،انتشارات داستان سرا، شیراز ۱۳۹۱
* مرداد ۱۳۹۳
2 Comments
نیما
سلام
یاد و نام محمد بیابانی شاعر برجسته معاصر جاودان باد…
نوید
درود
قطعه ای از سروده های جاودانه استاد “محمد بیابانی” از مجموعه شعر “زخم بلور بر زبانه الماس” تقدیم به دوستان.
“باری نهاده ایم
تابوت زال بر دوش
خاموش و گریه فرو خورده
پا در رهی دراز
تا باز
با کدامین دریا
ما
دریا دریا
آب بنوشیم،”