سامورایی و صورتک ها
رهی قاسمی
شهرتش به این بود که می تواند فقط با کوبیدن یک مشت به صورت گاوی آن را از پا بیندازد. در یک فیلم مستند قدیمی – احتمالا متعلّق به اوایل دهه پنجاه میلادی – او را می بینیم که با تیغه دستش ضربه ای چکش وار به شاخ یک گاو مهاجم می زند و آن را می شکند. بعضی ها در اصالت این فیلم شک کرده اند، امّا هزاران ژاپنی که در سال های پس از جنگ دوّم جهانی شاهد نمایش های او بودند گواهی داده اند که جنگیدن با یک گاو سرکش و شکستن شاخ آن جانور تنها بخش کوچکی از توانایی های جسمی قهرمان ملّی شان بوده است.
از عجایب تاریخ این است که یکی از قهرمانان ملّی ژاپن اهل آن کشور نیست. «ماسوتاتسو اویاما» با نام حقیقی «چو یونگ ایو» در شهر «گیمجی» در کرهء جنوبی امروزی متولّد شد. پس از حملهء ژاپن به کره و اشغال آن سرزمین، خانوادهء چو او را پیش خواهرش که در چین اقامت داشت فرستادند تا از نکبت جنگ دور بماند. پدر و مادر او توان حمایت مالی از فرزندشان را نداشتند، به همین دلیل چو مجبور شد در یک مزرعه زمین را شخم بزند و محصولات را درو کند تا سقفی بالای سر و کاسه ای برنج در سفره داشته باشد. از بخت خوش او صاحب آن کشتزار استاد فنون رزمی بود و هرروز بعد از تمام شدن کار در مزرعه چو را همانجا آموزش می داد. از همان روزهای نخست معلّمش به پیروی از یک سنّت باستانی چینی دانه ای در زمین کاشت و از او خواست روزی صدبار از روی آن بپرد. با رشد تدریجی گیاه، ماسوتاتسو – که آن روزها هنوز اسمش چو بود – به اجبار هرروز بلندتر از روز قبل از زمین بالا می پرید. بالاخره زمانی رسید که بلندترین شاخهء درخت تا ارتفاع دیوارهای باغ سر کشید و ماسوتاتسو متوجّه شد حالا می تواند با یک جست از روی دیوار باغ به سوی دیگر بپرد. او مهارت خارق العاده اش را تا سال ها بعد حفظ کرد و هر از چندگاه با نمایش دادن آن طرفدارانش را به وجد می آورد و دهان منتقدانش را می بست.
زندگی ماسوتاتسو اویاما از هر افسانه ای خیال انگیزتر است. وقتی پانزده ساله بود احساس کرد استاد پیرش – همان دهقان چینی – دیگر چیزی در چنته ندارد و به همین دلیل از پیشنهاد پدرش برای ادامهء تحصیل در ژاپن استقبال کرد. در ظاهر قرار بود به کشور همسایه برود و تعلیم خلبانی ببیند، امّا دلیل اصلی او برای مهاجرت این بود که همیشه دلش می خواست سامورایی شود. وقتی اویاما وارد ژاپن شد تازه فهمید دوران سامورایی ها مدّت ها پیش به پایان رسیده است. کشف این واقعیت نتوانست تصمیم او را برای تبدیل شدن به یک جنگجوی ژاپنی تغییر دهد. تنها تفاوتش این بود که حالا می دانست سامورایی های قرن بیستم باید تبدیل به جنگاورانی بی سلاح شوند. به همین دلیل، اویامای جوان فنّ مبارزه کردن با دست خالی، همان که در زبان ژاپنی کاراته خوانده می شود، را یاد گرفت و به سرعت در آن پیشرفت کرد. او در مدارس مهم کاراته در توکیو آموزش دید و حتّی نامش را تغییر داد تا هویّتی کاملاً ژاپنی پیدا کند. بعضی از شاگردانش به من گفتند که استاد بزرگ هرگز نتوانست به طور کامل از شرّ لهجهء کره ای اش خلاص شود و نحوهء حرف زدنش همیشه اصالت غیر ژاپنی او را لو می داد، با این حال، از همان سال های نخست مهاجرت چنان روی وطن دوّمش تعصّب و به آن علاقه پیدا کرد که یک بار نزدیک بود به خاطر فوران احساسات سال ها به زندان بیفتد.
داستان از این قرار است که کمی بعد از پایان جنگ جهانی دوّم روزی اویاما که هنوز داغدار مرگ چند دوست ژاپنی اش در جبهه های جنگ بود، در خیابان های توکیوی اشغالی با چند افسر آمریکایی رو به رو شد و با آنها بر سر موضوعی کم اهمیت بگو مگو کرد. به تدریج دعوا بالا گرفت و اویامای خشمگین و برافروخته به جان سربازان آمریکایی افتاد و با مشت و لگد از خجالت شان در آمد. دوستانش که عاقبت خوشی برای این دعوای خیابانی پیش بینی نمی کردند، به او توصیه کردند مدّتی آفتابی نشود. اویاما گوشه ای مخفی شد، امّا وقتی شنید آن حادثه باعث شده است عکس او به عنوان عنصر نامطلوب در تمام کلانتریها پخش شود و پلیس های ژاپنی و سربازان آمریکایی برای دستگیر و تنبیه کردنش مسابقه بگذارند تصمیم گرفت توکیو را ترک کند.
اویاما از دست تعقیب کنندگانش به کوهستان «مینوبو» گریخت و از همان کوهی بالا رفت که چهار قرن پیش از او بزرگ ترین سامورایی تمام دوران ها، یعنی «میاموتو موساشی»، از آن بالا رفته و مدّتی در تنهایی تمرین کرده بود. ماسوتاتسو که تصوّر می کرد دیگر در دنیای پایین کوهستان جایی ندارد با خود عهد کرد برای سه سال در کلبه ای متروک بماند و بی وقفه تمرین کند. در ابتدا یکی از شاگردانش به نام «یاشیرو» با او همراه شد، امّا چند ماه بعد دشواری موقعیت شاگرد بینوا را واداشت یک نیمه شب از کلبهء سرد و تاریک شان بیرون بخزد و دیگر بازنگردد. حالا اویاما تنها و منزوی شده بود. او چهارده ماه پس از آن را در تنهایی مطلق تمرین کرد و وقتی وسوسه ء پایین آمدن از کوه و بازگشت به شهر برایش غیرقابل تحمّل شد، یک ابرویش را تراشید تا خود را مجبور کند تمام یک سال و دو ماه باقی مانده را در سکوت و انزوا به تخته سنگ ها مشت بزند، با ساق پایش تنهء درختان را بشکند و زیر آب سرد آبشارها بنشیند و مراقبه کند. این ریاضت و خلوت گزینی سه ساله بی ثمر نبود. زمانی که ماسوتاتسو اویاما بالاخره از کوه پایین آمد تبدیل به پیامبر عصر نوین کاراته شده بود.
آمریکاییها وجودش و ژاپنی ها اصالت کره ای اش را فراموش کرده بودند. او برای دشمن اشغالگر تنها یک اسم در پرونده ای کهنه و از یاد رفته و برای ژاپنی ها قهرمان یاغی و یکّه بزن سرزمین اشغالی شان شده بود. اویاما موقعیتی را که به دست آورده بود غنیمت دانست تا کاراتهء سبک خاصّ خودش را که در کوهستان ابداع کرده بود آموزش دهد. فکر شکستن شاخ گاو یا کشتن آن با یک ضربهء دست همان موقع به ذهنش رسید. او می خواست در اوّلین قدم تا جایی که ممکن است جلب توجّه کند. ترفند تبلیغاتی او کار کرد و آوازهء نمایش های خیابانی اش به زودی دهان به دهان گشت. ناگهان سیل شاگردانی از سراسر ژاپن به سمت مدرسه اش سرازیر شد.
سبک خشن و آموزش های غیرمتعارف اویاما صدای خیلی ها را در آورد. منتقدانش می گفتند آنچه می آموزد کاراتهء حقیقی نیست. به نظر آنها سبک جدید کاراته ای که اویاما آن را بنیان گذاشته و تبلیغ می کرد بیشتر از آنکه شکل جدیدی از ورزش سنّتی و محبوب ژاپن باشد روشی برای زد و خوردهای خیابانی بود. به مرور زمان اکثر صداهای مخالف به تدریج ساکت شدند، چون تک تک آن آدم ها با دیدن عملکرد شاگردان اویاما دست از مخالفت برداشتند و به گروه بزرگ پیروانش پیوستند.
افزایش تعداد شاگردان به اویاما اعتماد به نفس این را داد که تصمیم بگیرد یک بار برای همیشه برتری خود را به بقیهء مدّعیان اثبات کند. او اعلام کرد می خواهد ظرف سه روز با سیصد نفر از قهرمانان کاراته مسابقه بدهد. خیلی ها مطمئن بودند این قمار بزرگی است که باختن در آن تمام حیثیت و اعتباری را که اویاما برای خود اندوخته بود یک شبه به باد خواهد داد. دوستانش به او نصیحت کردند از تصمیم خود منصرف شود، امّا اویاما کوتاه نیامد. بالاخره او سه روز پیاپی روی تاتامی (تشک مبارزه) رفت و هر روز با صد نفر از بزرگان کاراته جنگید. در آخرین روز نه تنها از نفس نیفتاده بود بلکه هنوز هم ضرباتش دست و پای حریفان را می شکست.
مبارزهء سیصد نفره ابتدا در روزنامه های ژاپن و بعد در مطبوعات ورزشی سراسر جهان ولوله ای به پا کرد و شهرت اویاما را به سرزمین های آن سوی اقیانوس آرام رساند. آمریکایی ها از او دعوت کردند به کشور آنها برود و برای مشتاقانش هنرنمایی کند. وقتی اویاما پایش به آنجا رسید متوجّه شد آمریکایی هایی که به دیدن قهرمانان غول پیکر کشتی کَج و نمایش های اغراق آمیزشان عادت کرده بودند، نمی توانستند مردی را که در سکوت فرم های مختلف کاراته را نمایش می داد و اندامی متوسّط داشت جدّی بگیرند. در اوّلین حضور اویاما در یک ورزشگاه آمریکایی تماشاچی هایی که توقّع داشتند هرکولی را از یک سرزمین بیگانه ببینند توی ذوق شان خورد و او را هو کردند. اویاما که از پیش حدس می زد تنها راه جلب توجّه میزبانانش شگفتزده کردن آنها باشد، تعدادی سنگ و آجر و تختهء چوبی برای اجرای نمایشی غافلگیرکننده آماده کرده و گوشه ای از سالن چیده بود. به همین دلیل، وقتی اعتراض ها شروع شد سراغ تخته ها و آجرهایی را که روی هم چیده شده بودند رفت و با یک ضربهء تیغهء دستش آنها را شکست و بعد با مشت سنگ های بزرگ را خُرد کرد. تماشاچی هایی که می خواستند از سالن بیرون بروند دوباره سر جای خود نشستند و همانطور که برایش هورا می کشیدند به او لقب «دست خدا» دادند. ماسوتاتسو اویاما یک بار دیگر منتقدانش را سر جای خود نشانده بود.
رقیبان، دشمنان و حسودان اویاما در طول پنج دهه درخشش او یکی یکی تسلیم نبوغ و سرسختی اش شدند. با این حال، گذشت ایّام از هر دشمنی بی رحم تر، خبیث تر و رام نشدنی تر است. بالا رفتن سن بیماری آرتروز را به جان اویاما انداخت. او که زمانی یک تنه حریف سیصد نفر شده بود حالا می بایست با هیولایی نامرئی که در حال فتح تدریجی بدنش بود بجنگد. پیرمرد سعی می کرد کوتاه نیاید و اجازه ندهد مفصل های ورم کرده و دردناکش او را از پا بیندازند. مردی که تمام عمر به دیگران گفته بود «حتّی با استخوان های شکسته هم حق نداری دردت را نشان دهی» چاره ای نداشت جز آنکه روی حرف خود بایستد. پس با وجود درد کشنده همچنان با دستهای بدون دستکش و بند انگشتهای باد کرده به ستونهای آجری و تکّه چوب های روی هم چیده شده ضربه می زد و آنها را میشکست.
لجبازی با گذر زمان فایدهای نداشت. کهنسالی دشمن فرومایه ای است که اعتنایی به رسم و رسوم سامورایی ندارد. عیّاری و جوانمردی اختراع آدم ها برای قابل تحمّل کردن زندگی در جهانی است که به جنگاور زمین خورده زخم می زند. اویاما نمی خواست از پا بیفتد و سعی می کرد تا حدّ توان تسلیم بیماری اش نشود، امّا وقار جنگجوی پیر باعث نشد سرنوشت با او مدارا کند. دست طبیعت حریفی قدرتمندتر از آرتروز سراغش فرستاد و خیلی زود کار او را یکسره کرد. اویاما که هرگز سیگار نمیکشید به سرطان ریه مبتلا شد و پس از مدّتی مقاومت در بهار سال نود و چهار میلادی درگذشت.
اوّلین بار که بعضی از شاگردانش را دیدم نزدیک چهارده سال از مرگ اویاما می گذشت، با این حال، حضورش مثل ارواح نمایشنامه های ژاپنی همه جا احساس می شد. خاطره اش در هاله ای از تقدّس و احترام پیچیده شده بود. آنها که بخت شاگردی اش را داشتند دربارهء او افسانه های بسیاری می گفتند. جالب ترین چیزی که از دهان شاگردان اویاما شنیدم ارتباطی با قدرت جسمی خارق العاده اش نداشت. در واقع کاهش قدرت بدنی او در سال های آخر باعث شده بود تجربهء سال ها سر و کلّه زدن با شاگردان بسیار که در وجودش ریشه دوانده بود به صورت قابلیتی تازه و بی سابقه میوه دهد و سر برآورد. او در دوران کهنسالی ادّعا کرد می تواند با نگاه کردن به گره کمربند یک کاراته باز و نحوه ای که آن را بسته است شیوهء جنگیدن و نتیجهء مبارزه اش را پیش بینی کند. ادّعای بزرگی که گزافه نبود. نتیجهء هر مبارزه همیشه همان می شد که اویاما حدس زده بود. کمی بعد و در اواخر عمرش برگ تازهای رو کرد. حالا دیگر مدّعی شد نه تنها می تواند با نگاه کردن به گره کمربند آدم ها بفهمد چه نوع جنگجویانی هستند، بلکه می تواند حدس بزند چه نوع زنانی را دوست دارند. بعضی از شاگردان سپید مویش با خندهای توام با خجالت – که مخصوص خود ژاپنی هاست – پیش من اعتراف کردند ماسوتاتسوی بزرگ همیشه با یک نگاه به سر و وضع شان دست آنها را می خوانده و می فهمیده است که هرکدام شان به چه نوع زنانی تمایل دارند.
سال ها می بایست بگذرد تا متوجّه شوم این شوخی اویاما با شاگردانش چیزی بیش از بازیگوشی پیرمردی بود که جایگاه ویژه اش به او اجازه می داد سر به سر همه بگذارد و متلک باران شان کند. در ابتدا به این داستان اهمیت چندانی نمی دادم و مثل بیشتر آدم ها از کسانی که زمانی شاگرد اویاما بودند می خواستم برایم دربارهء توان بدنی و شیوهء مبارزه اش بگویند. دوست داشتم تعریف کنند چطور گردن کلفت ها را از پا می انداخت و الوارهای قطور را با یک ضربهء دست می شکست. مدّت ها بعد بود که بالاخره فهمیدم دلیل شوخ طبعی اویاما این بود که خودش نیز از این مهارت تازه از راه رسیده هیجانزده و غافلگیر شده بود. باید چند دهه از عمرت گذشته باشد تا بفهمی وقتی به ازای از دست رفتن جوانی و سلامتی ات به تو چیز بهتری هدیه داده می شود یعنی جزو معدود آدم های خوشبخت روزگار هستی. کشتن یک گاو با مشت زدن به صورتش یا دست به یقه شدن با انبوه مهاجمان توان بدنی اعجاب انگیز و تسلّطی کامل بر فنون رزمی می خواهد، امّا شناختن آدم ها از شکست دادن شان روی تاتامی صدها بار مشکل تر است. پیر شدن برای اکثر مردم چیزی جز زوال جسم و عقل نیست، امّا ضعف بدنی اویاما با هوشمندی اش نسبت عکس داشت؛ مثل الاکلنگی که پایین رفتن یک انتهایش باعث می شود طرف دیگر از زمین بلند شود و ارتفاع بگیرد. اویاما در جواب نامهء گروهی از طرفدارانش که تولّد هفتاد سالگی او را تبریک گفته بودند نوشت: «من تازه حالا در هفتاد سالگی می فهمم که روابط انسانی تا چه حد پیچیده اند. امروز بالاخره می توانم زیر و بم روح انسان را ببینم.»
آنچه اویاما آن را توانایی دیدن زیر و بم روح انسان نامیده بود در فرهنگ ژاپنی با نماد آینه نشان داده می شود. در بسیاری از افسانه ها آینه دریچه ای به فرزانگی یا دروازه ای است که می توان از آن حقیقت را بی نقاب دید. در طول تاریخ آینهء مقدّس یکی از سه عنصر تشکیل دهندهء گنجینهء امپراطوری ژاپن بوده است. در این مجموعهء ارزشمند که برای قرن ها بین امپراطوران ژاپن دست به دست می گشت و پشتوانهء سلطنت شان بود شمشیری دودَم، آینه ای برنزی و تکّه ای یشم وجود داشت. ژاپنی ها معتقد بودند ایزدبانوی خورشید نوهء خود را با این سه هدیه به زمین فرستاد تا به وسیلهء آنها برای سرزمین ژاپن آرامش و برکت بیاورد. اهمیت گنجینه چنان بود که وقتی در قرن دوازدهم خاندان «تایرا» نزاع بر سر حکمرانی ژاپن را به خاندان «میناموتو» باخت، امپراتور هفت ساله به توصیهء مادربزرگش خود را به دریا انداخت و گنجینهء مقدّس را نیز با خود غرق کرد تا پس از او هیچکس مشروعیت نشستن بر تخت امپراطوری ژاپن را نداشته باشد. گفته اند که یکی از سربازان میناموتو جعبه ای را که آینه در آن نگهداری می شد از آب دریا صید کرد و علی رغم هشدار دیگران آن را گشود. وقتی جعبه را باز کرد معلوم شد حق با همرزمان نگران او بود که دوست خود را از نفرین آینه ترسانده بودند، زیرا به محض آنکه سرباز بی مبالات و زیاده خواه به آینه نگاه کرد چشم هایش کور شد. افسانه با صراحت به ما تذکّر می دهد که فرزانگی قابل دزدیدن نیست و باید مستحقّ به دست آوردنش باشیم. در کنار آن، تجربهء زندگی نیز به ما می آموزد که این استحقاق یک شبه به دست نمی آید و مستلزم سال ها آزمون و خطا است. چشمی که آن سوی نقاب را می بیند عطیهء خدایان نیست، جواهری است که باید سال ها وقت صرف تراشیدنش کرد.
پیدا کردن عنصری مشترک بین جنبه های مختلف شخصیت آدم ها که مثل نخ گردنبند مهره های هزاررنگ و پراکندهء وجودشان را به هم پیوست کند کار ساده ای نیست، امّا اگر بیننده به اندازهء کافی خبره باشد می تواند از بین ملغمهء عادات و رفتار گوناگون و متفاوت و حتّی متضاد خطوط راهنمایی را ببیند که تصویری کلّی از اصلی ترین خصوصیات هرکس ترسیم می کنند. این کار شبیه رصد کردن آسمان و پیدا کردن صورت های فلکی است. وقتی برای اوّلین بار به ستارگان خیره می شویم چیزی جز انبوهی از نقاط درخشان و پراکنده نمی بینیم. انگار کسی به تصادف مشتی پولک درخشان روی سقف آسمان پاشیده باشد، امّا اگر بیشتر نگاه کنیم، به مرور زمان می توانیم بین آن نقطه های نورانی ارتباطی منطقی پیدا کنیم. این همان کاری بود که نیاکان ما کردند و توانستند روی هر مجموعه از ستارگان نام بگذارند و به هر پیکر آسمانی خصوصیتی نسبت دهند. تلاش برای کشف ارتباط بین مشاهدات روزمرّه و پیدا کردن الگویی که ثابت و ماورای آشفتگی های ظاهری باشد با پیرمردی شروع نشد که به گره کمربند شاگردانش نگاه می کرد. این جستجو تاریخی به قدمت خود بشر دارد.
از زمان فراعنه تا امروز هرکس سرش به تنش می ارزیده گفته است که شناختن انسان مشکل تر از شناختن آسمان بالای سر اوست. ستارگان چیزی برای مخفی کردن ندارند، امّا همهء ما بنا به نیاز، موقعیت یا برای حفاظت از خود روی صورت مان نقاب می گذاریم. گاهی می خواهیم از تهدید و فشار محیط اطراف بگریزیم و گاهی قصدمان فریب دادن دیگران است. می توان گفت همه از نشان دادن وجود حقیقی شان می ترسند. اکثر ما بیش از یک نقاب داریم و حتّی گاهی بین همهء این صورتک ها خود حقیقی مان را گم می کنیم. با وجود تمایل آدم ها به پنهانکاری، اگر کسی به اندازهء کافی تجربه و دقّت داشته باشد می تواند صفاتی را که بین همهء آن چهره های دروغین مشترک است کشف کند و قدمی به شناخت طرف مقابلش نزدیک تر شود.
در دههء پنجاه شمسی داستان یکی از جنایتکاران خطرناک آمریکا، که تخصّصش تغییر چهره و فرو رفتن در قالب آدم های مختلف بود، در پاورقی یکی از مجلّات وطنی چاپ می شد. نویسندهء آن مطالب موقع شرح ماجراها و برای شیرفهم کردن خواننده پیوسته تکرار می کرد قهرمان همه فن حریف قصّه اش چنان در تغییر دادن خودش زبردست بوده که وقتی نقش بازی می کرده حتّی مادرش هم او را نمی شناخته است. خوانندگان این ماجراهای دنباله دار کنجکاو بودند بدانند پلیس ایالات متّحده مردی را که پس از هر کلاهبرداری یا آدمکشی جلد عوض می کرد چگونه به دام انداخته است. بالاخره در آخرین قسمت این مجموعه راز صید شدن آن ماهی لغزنده افشا شد. یکی از قربانیان تبهکار فراری بعد از سال ها به طور اتّفاقی او را در رستورانی دیده و علی رغم تغییر چهره شناخته بود. وقتی قربانی سابق با پلیس تماس می گیرد در جواب این سوال که چگونه به هویت مرد هزارچهرهء شرق آمریکا پی برده است می گوید او را از نحوهء بریدن نانی که سر میز شامش بوده و روشی که تکّه های نان را پیش از خوردن در ظرف غذایش می خیسانده شناخته است. چیزی که تمام هویت های دروغین و رنگارنگ آن کلاهبردار حرفه ای را به هم مرتبط می کرد عادات غذا خوردنش بود.
این داستان پلیسی عامه پسند، علی رغم درجهء دو بودنش، می تواند تمثیلی از وضعیت روابط انسانی باشد. وقتی فکر می کنی چنان در حال نقش بازی کردنی که به قول پاورقی نویسان قدیمی حتّی مادرت هم تو را نمی شناسد، آدمی که هنر خوب نگاه کردن را یاد گرفته باشد با دیدن سرنخی در رفتار یا گفتارت چهرهء حقیقی تو را از پشت صورتکی که رویت را پوشانده است می بیند.
برای اویاما هفت دهه طول کشید تا از استاد مبارزه های خیابانی تبدیل به سامورایی روابط انسانی شود. شاید او در چشم میلیون ها آدم در سراسر جهان الگویی برای پرورش جسم و چیره دستی در هنرهای رزمی باشد، امّا مهم ترین چیزی که شاگردانش از او آموختند فراتر از قدرت بدنی یا جنگیدن روی تاتامی بود. وقتی اویاما نتیجهء مسابقه ای را پیش بینی می کرد یا به درستی حدس می زد که شاگردانش چه نوع زنانی را می پسندند، قصد معرکه گیری و غیبگویی نداشت. او می خواست با غافلگیر کردن پیروانش به آنها یاد بدهد که می شود فقط یکی از کارهای روزمرّهء کسی را زیر ذرّه بین گذاشت و از طریق مشاهدهء آن حدس زد که منش او در زندگی چیست، زیرا شخصیت هرکس مثل تصاویر هولوگرافیک است که هر تکّهء کوچک آن تمام اطّلاعات تصویر را در خود ضبط کرده است.
پشت تمام شعبده های هوشرُبا منطقی ساده و تمریناتی مداوم خوابیده است. آنچه اویاما انجام می داد نیز علی رغم ظاهر شگفت انگیزش از همین قانون تبعیت می کرد. وقتی اطرافیان اویاما از او راز شعبده اش را می پرسیدند جواب می داد: «کافیست چشمان خود را تعلیم دهید تا ببینید آن که با ترس پا روی تشک مبارزه می گذارد در مقابل مصائب زندگی نیز هراسان است. مردی که با عجله چای می نوشد دیگران را شتابزده قضاوت می کند. کسی که تمرینش را نیمه کاره رها کند همهء امور را ناتمام باقی خواهد گذاشت. ما همهء کارهایمان را همانطور انجام می دهیم که یکی از آنها را. حتّی عشق ورزیدن ما شکل دیگری از جنگیدن ماست.»
۵ لایک شده