سایه های سنگین صد سال تنهایی بر شانه های من
گذری بر فراز و فرود کارنامه بهمن فرزانه و ترجمه هایش
از پدس و پیراندلو تا تامارو
رکساناحمیدی – علی عظیمی نژادان
اشاره:۱۷ بهمن امسال مصادف است با چهارمین سالگرد درگذشت بهمن فرزانه مترجم توانای کشورمان که در طول عمر ۷۵ ساله اش حدود ۶۰ اثر مختلف را از زبان ایتالیایی به فارسی ترجمه کرد.او با آنکه از ۲۱ سالگی تا اواخر عمرش را درایتالیا به سر برد،اما کماکان تسلط زیادی به زبان مادری داشت و در برگرداندن تک تک واژگان یک کتاب به زبان فارسی،وسواس زیادی از خود نشان می داد.او البته زندگی پر فراز و نشیبی هم داشت و با بسیاری از اهالی فرهنگ،ادب و هنرغربی در ارتباط بود و همین مساله دید جهانی خوبی به او داده بود.در دوران جوانی با تنسی ویلیامزنمایشنامه نویس آمریکایی مکاتبه و با ایتالوکالوینو نویسنده شهیر ایتالیایی دوستی نزدیکی داشت و با فلینی
کارگردان معروف ایتالیایی نیزمرتبط بود.وی در ایتالیا چهار سال در مدرسه مترجمی سازمان ملل و دو سال هم در دانشکده ادبیات به تحصیل مشغول شد و یکسال هم در زمینه دیالوگ نویسی در تئاتر و سینما دوره ای را گذراند.فرزانه در شهر رم ابتدا در سازمان خواروبار و کشاورزی درسمت مترجم استخدام شد و پس از هشت سال فعالیت در آن سازمان از طریق یکی از دوستانش درسازمان تلویزیون ایتالیا به کار مشغول گشت که در آنجا همراه با دو نفر دیگر وظیفه نوشتن متن سریال های ایتالیایی و تهیه زیرنویس آنها را بر عهده داشت و در پشت صحنه بسیاری از فیلم های سینمایی هم که با حضور بسیاری از بازیگران خارجی برگزار می شد درسمت مترجم حاضر بود.وی علاوه بر ایتالیایی به دو زبان فرانسه و انگلیسی هم مسلط بود و اندکی هم اسپانیایی می دانست.او از همان دوران نوجوانی به نویسندگی هم علاقمند بود و قبل از انتشار رمان و مجموعه داستان در ایران، ازدو تا از داستان هایش در ایتالیا،دو فیلم کوتاه ساخته شد.تاکنون از فرزانه رمان چرکنویس(توسط نشر ققنوس) و مجموعه داستان سوزن های گمشده(نشر ققنوس) به چاپ رسیده است و قرار است که رمان دیگری از او به نام “سرباز دل” در آینده ای نزدیک توسط انتشارات پنجره منتشر گردد. در دوران میان سالی هم نمایشنامه ای نوشت به نام فرفره ها که برای نخستین بار در سال ۱۳۵۱ در تلویزیون توسط عباس جوانمرد کارگردان مطرح تئاتر ایران با بازیگری:آذر فخر،رقیه چهره آزاد و خسرو شجاع زاده به اجرا در آمد. گفتنی است که فرزانه کار ترجمه را در سن ۲۵ سالگی با ترجمه پرنده شیرین جوانی اثر تنسی ویلیامز آغاز کرد،اما بیش از همه با ترجمه اثر ماندگار مارکز یعنی رمان صد سال تنهایی در سال ۱۳۵۳ به شهرت رسید،شهرتی که باعث ناراحتی او بود و دوست نداشت که با توجه به ترجمه های فراوان دیگری که انجام داده،او را تنها با عنوان مترجم این کتاب بشناسند.ضمن اینکه بسیاری از نویسندگان نام آور دیگر چون:گراتزیا دلدا،آلبادسس پدس،کاپوانا و… برای نخستین بار توسط فرزانه به جامعه ادبی-هنری ایران معرفی شدند.برای نخستین بار هم فرزانه بود که داستان های کوتاه لوییجی پیراندلو را به ایرانیان معرفی کرد.از این مجموعه داستان پیراندلو با ترجمه فرزانه تاکنون ۴ جلد تحت عناوین:سفر،یک عالم با شما حرف دارم،بادبزن کاغذی،خروج مرد بیوه توسط نشر پنجره به چاپ رسیده و در آینده نزدیک ۳ جلد دیگر از این مجموعه توسط همین نشر انتشار می یابد.سوزان تامارو هم در زمره نویسندگان جدیدتر ایتالیا است که بهمن فرزانه با ترجمه دو کتاب “طوطی” و “دل به من بسپار” از این نویسنده،او را به ایرانیان معرفی کرد.اما بخش اعظم گفت و گویی که ملاحظه خواهید کرد حاصل دو جلسه گفت و گوی حضوری ناپیوسته با شادروان فرزانه در منزل شخصی اش در منطقه بهجت آباد تهران در سالهای ۱۳۸۷ و ۱۳۹۰ بوده که البته برای تکمیل برخی اطلاعات به برخی گفت و گوهای دیگر با او نیز رجوع شده است.فرزانه فردی بسیار رک و صریح بود که از انتقاد کردن درباره نویسندگان مطرحی که به کارهایشان علاقمند نبود،ابایی نداشت:نویسندگانی چون یوسا و میلان کوندرا.
او به موسیقی کلاسیک غربی و اپرا هم علاقه خاصی داشت و در زمینه نقاشی هم دارای استعداد زیادی بود و اتفاقا تابلوهایی هم از وی به یادگار مانده است و همچنین باید از علاقه و به هنر سینما یاد کرد. گفتنی است که این گفت و گو با اندکی تفاوت پیشتر در مجله برگ هنر شماره ۴و۵،زمستان ۱۳۹۴ به چاپ رسید.نام و یادش گرامی باد.
— شما همواره بر این نکته تاکیده کرده اید که از اینکه اکثریت جامعه فرهنگی-ادبی ایران شما را به عنوان مترجم صد سال تنهایی می شناسند چندان خوشحال نیستید اما گمان نمی کنید که این مساله بخاطر اهمیت این رمان در سطح جهانی و تاثیر گذاری فراوانش بر کار بسیاری از داستان نویسان ایرانی است؟
فرزانه:ببینید تردیدی وجود ندارد که این رمان از بسیاری جهات،اثر ارزشمندی است اما حرف من همیشه این بوده که بهمن فرزانه چه قبل و چه بعد از ترجمه این کتاب آثار مهم دیگری هم ترجمه کرد اما چرا هیچ وقت از آنها نام نمی برند،کارهایی چون:”از طرف او” و “عذاب وجدان”(هر دو نوشته آلبادسس پدس)،عشق زمان وبا نوشته دیگری از مارکز،مجموعه داستان سفر(منتخبی از داستان های کوتاه لوییجی پیراندلو) و…
خلاصه حکایت ترجمه های من مانند حکایت خانم “شیلا گراهام” نویسنده آمریکایی است که مدتی نامزداسکات فیتزجرالد بود و از آثار مهمش می توان به رمان “دانشگاه یک نفره” اشاره کرد.او اتفاقا در چندین کتابش به این قضیه اشاره کرده که چگونه فیتزجرالد به او آموزش می داده است.بهرحال وی با وجود نگارش آثار متعدد نتوانست به صورت مستقل مشهور شود و هرگاه نام او برده می شد اکثریت او را به عنوان نامزد فیتزجرالد می شناختند و خود او هم بارها گفته بود که هرگاه بمیرد،هیچ کس آثارش را به یاد نخواهد آورد و او را همچنان به عنوان نامزد این نویسنده مشهور خواهند شناخت.البته از یک لحاظ نیز از این قضیه خوشحالم چرا که من با وجود اینکه از نویسندگان مطرح ایتالیایی بسیار ترجمه کرده ام،در مجموع به آثار مارکز علاقه ویژه ای دارم و آنها را برتر از آثار این نویسندگان می دانم.رمان صد سال تنهایی را برای نخستین بار یک خانم آرژانتینی در همان زمان که منتشر شد به من معرفی کرد و هنگامی که ترجمه این کتاب را آغاز کردم فکر نمی کردم که ترجمه اش این همه سرو صدا کند.
— پس فکر می کنم مناسب باشد که بحثمان را درباره ارزش و اهمیت داستان نویسی مارکز در سطح جهان ادامه دهیم.اگر قبل از پرداختن به آثار دیگر مارکز تنها همین رمان صد سال تنهایی را ملاک قرار دهیم،فکر می کنید که در درجه نخست اهمیت این کتاب بخاطر چیست؟
فرزانه:ببینید،من فکر می کنم یکی از دلایل مهم نوبل گرفتن مارکز بخاطر ابداع و اختراع یکسری واژه ها و صفات ترکیبی و همچنین ترکیبات اضافی خاصی بود که در آثار مختلفش (از جمله همین صد سال تنهایی) بسیار زیاد آنها را ملاحظه می کنیم،ترکیباتی چون:”شوهر ضروری”،”عشق های اضطراری”،”انعام یبوست وار”،”شب های خیارشوری”، “بعد از ظهر های زبر جدین”،”زن های بابِلی” و غیره که به نظر من یک مترجم،هنگام ترجمه، باید عین این ترکیب ها را بکار ببرد، هرچند که فهم آنها برای خوانندگان مشکل باشد،یعنی او حق شرح دادن آنها را ندارد.
—اما در برگردان خیلی از این ترکیبات احتمال دارد که با صفت هایی مواجه شویم که فارسی زبانان آنها را درک نکنند و نتوانند با آن ارتباط برقرارنمایند و در نتیجه در زبان فارسی جا نیفتند،یعنی خیلی از آنها شاید در زبان های دیگر بیشتر از زبان فارسی معنا داشته باشند.
فرزانه:ببینید مهم نیست که خوانندگان آنها را بفهمند یا توانایی درک آنها را نداشته باشند،بلکه مهمتر از هرچیز در اینجا انتقال سبک و شیوه بیانی و زبانی نویسنده مطرح است و بخصوص درمورد مارکز فکر می کنم که ما باید آنچه که در آثارش وجود دارد،عینا منتقل کنیم و حق شرح دادن آنها را نداریم.البته فهم برخی ازاین ترکیبات در عین نا آشنا بودن برای خیلی از ما،آنچنان هم مشکل نیست،مثلا “انعام یبوست وار” ترکیب خیلی روشن و واضحی است،یعنی انعامی که از شدت ناچیز بودن،مانند یبوست است.
— البته فکر می کنم یکی از مشکلاتی که در هنگام خواندن این رمان برای خیلی از خوانندگان ایجاد می شود،تعدد شخصیت ها و نام های پیچیده این رمان است که کمی باعث سردرگمی آنها می شود.
فرزانه:بله تعداد شخصیت های این داستان خیلی زیاد هستند و اسامی آنها هم تکراری به نظر می رسند.نام هایی مانند “آئورلیانو دوم”،”خوزه آرکادیو بوئندیا دوم” یا “اورسولا ایگوآران” اما مارکز این هنر را دارد که زمانی که متوجه می شود، خواننده ممکن است گیج شود،شخصیت اولی را می کُشد تا خواننده،آن را با دیگری اشتباه نگیرد.بهرحال این داستان با وجود فضای عجیب وغریبش و تعداد زیاد نام ها،در مجموع رمانی روان و خوشخوان به حساب می آید.البته باید توجه داشت که مخاطبان این رمان،کتاب خوانان عادی و معمولی نیستند که با خواندن ۵ صفحه از آن،خسته شده و کتاب را به گوشه ای بیاندازند.
— درباره ترجمه رمان صد سال تنهایی برخی گفته اند که مقدار زیادی از اعتبار این ترجمه بخاطر ویراستاری حرفه ای این کتاب در موسسه انتشاراتی امیر کبیر بوده است و البته برخی از منتقدین هم بخاطر اینکه این کتاب مستقیما از اسپانیایی به فارسی ترجمه نشده است،از آن انتقاد کرده اند؟
فرزانه:ببینید لااقل در مورد این کتابی که خودم دارم،می توانم بگویم که هیچ ویرایش خاصی نشده است.البته من تعمدا در نسخه دست نویس خودم یکی از جمله های اساسی بخش های آخر این کتاب را عوض کردم تا خواننده متوجه یک نکته اصلی در داستان نشود،اما ظاهرا ناشر یا ویراستاررمان به خیال اینکه من اشتباهی مرتکب شده ام آن را تغییر داد.ببینید در قسمت انتهای کتاب در جایی که “ملکیادس” که می میرد و باز می گردد،پیش “آئوریانو” می آید و می گوید:”بی خود به خودت زحمت کشف اینها را نده،چون تا وقتی که صد سال از نوشتن اینها نگذرد،نمی شود کشفشان کرد” که این جمله را به این صورت درآوردند که:”تا، کسی به سن صد سالگی نرسد…”آنها گمان کردند که اگر اصل جمله را بگذارند خواننده متوجه می شود که این صد سال تنهایی چیست.
—خود شما با خواندن آثار متعدد مارکز و حتی ترجمه برخی از مجموعه مقالات او(مانند یادداشت های پنج ساله و نوشته های کرانه ای)به چه نکات دریافت تازه ای از شخصیت هنری و جهان داستانی وی دست پیدا کرده اید؟
فرزانه:ببینید من مارکز را موجودی نیک می دانم که مانند یک بچه کنجکاو و درعین حال پخته و فهمیده عمل می کند و خیلی هم شوخ طبعی دارد.در همین مجموعه مقالاتش هم می توانید ببینید که چقدر اهل مزاح است.اودر کتاب “نوشته های بی کرانه”( که یادداشت های دوران جوانی او را شامل می شود)دلبستگی اش را از همان زمان به سورئالیسم بازگو می کند.او مجموعه داستان “چشمان آبی رنگ سگ” را در همان سالهایی نوشت که به نوشتن همین کتاب نوشته های بیکران ،مشغول بود.او در برخی نوشته هایش خواسته است تا زوایایی پنهانی از زندگی اش را به نمایش بگذارد و این از خصلت روزنامه نگاری او ناشی می شود.شاید این
نکته رابدانید که مارکز چنانکه خود در یکی از نوشته هایش گفته است،زمانی خیال آن را داشت که یک روزنامه نگار و یا منتقد سینمایی شود و درابتدا نیز به روزنامه نگاری اشتغال داشت اما پس از مدتی که نوشتن رمان صد سال تنهایی را آغاز می کند و بخصوص پس از اینکه نسخه تایپی آن را ملاحظه کرد به این نتیجه رسید که حرفه اصلی اش نویسندگی است نه روزنامه نگاری ومنتقد ادبی یا سینمایی.در عین اینکه با ملاحظه مجموعه مقالاتی که در سالهای گوناگون نوشته است می توانیم به این نتیجه هم برسیم که او در روزنامه نگاری و نوشتن مقالات هم صاحب سبک بود که دست کمی از نویسندگی اش نداشت.مثلا مجموعه یادداشت های اواز متن هایی کوتاه تشکیل شده که بستری واحد دارند اما در نهایت دارای یک وابستگی درونی هستند.از همین نوشته های او ما مثلا متوجه می شویم که مارکز هرگز کتابی را یک باره تالیف نکرده است،بلکه مثلا از بیست سال قبل به آنها فکر می کرده است،بنابراین طرح آثاری مانند “گزارش یک قتل” و “صد سال تنهایی” حدودا ازبیست سال پیش در ذهن مارکز بوده که سالها بعد به مرحله اجرا در آمده است.نکته دیگری که در این میان می توانم به آن اشاره کنم این است که من پیش از خواندن بسیاری از مقالات و یادداشت مارکز فکر می کردم که بخش مهمی از این داستان ها،بر آمده از تخیل مارکز هستند اما او توضیح می دهد که اتفاقا قسمت هایی از آنها از دنیای واقعی نشات می گیرند حتی افزون بر این ها او بعد ها متوجه شد که بسیاری از اموری که آنها را تخیلی فرض می کرد،تا اندازه ای می توانند به واقعیت هم تبدیل شوند،مثلا ما، در همان رمان صد سال تنهایی ماجرای کسی را می خوانیم که دم خوک داشته است و مارکز در کتاب یادداشت های پنج ساله می نویسد که بعد از انتشار این رمان،افرادی به او نامه نوشتند و اظهار کردند که دم خوک دارند.او در این کتاب،مرتبا از مسایل ما فوق الطبیعه حرف می زند.
— بخاطر می آورم که شما در جایی ابراز کرده بودید که رمان “عشق درسال وبا” را بیشتر از صد سال تنهایی دوست دارید،هنوز هم بر این عقیده هستید؟
فرزانه:بله درست است و من با وجود علاقه شدیدی که به صد سال تنهایی دارم،اما به لحاظ سلیقه ای،عشق در سال وبا برایم جذاب تر است.یکی بخاطر اینکه در اصول، داستان روان تری دارد و جنبه های رئالیستی اش بیشتر است(هرچند که باز مارکز در این کتاب هم طاقت نمی آورد و چیز هایی از مافوق الطبیعه و سورئال را نیز به قضیه وارد می کند) و پرسوناژهایش هم کمتر است.در کل خود من خودم بیشتر شاعرپیشه هستم و اموری مانند عشق را خیلی دوست دارم و همچنان که گفتم از چیزهای واقعی بیشتر از سورئال خوشم می آید.البته کتاب “سه وظیفه مارکز” را هم دوست دارم،ولی نه آنطور که آدم انتظار دارد.همچنین برخی دیگر از کارهای مانند “عشق و اهریمن های دیگر” اولش خیلی خوب شروع می شود و آخرش هم خیلی خوب تمام می شود،اما آن وسط ها دیگر قاطی کرده،یعنی دیگر آن گونه آدم را نمی گیرد.این مساله در مورد خاطرات سه جلدی مارکز هم صدق می کند،مثلا با خواندن جلد اول متوجه می شویم که نویسنده در قسمت هایی دیگر زیاده از حد حاشیه رفته است.
— با این احتساب فکر می کنم که شما به عنصر جذابیت و لذت بخشی در عرصه رمان و ادبیات،بسیار اهمیت می دهید و نخبه گرا با قضیه برخورد نمی کنید.
فرزانه:بله مگر می شود که آدم از چیزی که لذت نمی برد، به زور تحمل کند.برخی اوقات می بینم که عده ای این سوال را مطرح می کنند که کتاب خوب و بد چه فرقی با هم دارند که به نظرم سوال بسیار احمقانه ای است و درست مانند این است که از شما بپرسند که هوای خوب و بد چه فرقی با هم دارند.ببینید کتاب خوب،کتابی است که وقتی دست گرفتی نمی توانی آن را زمین بگذاری و کتاب بد کتابی است که اگر ده صفحه از آن را خواندی می خواهی از پنجره به بیرون پرتش کنی.
— مثل اینکه از رمان “پاییز پدرسالار” هم خیلی خوشتان نمی آید؟
فرزانه:بله اتفاقا ناشری هم از من خواست که این کتاب را به فارسی برگردانم که که من این پیشنهاد را رد کردم.البته به نظر خودم این رمان را باید به “خزان خودکامه” ترجمه کرد.در هر صورت مارکز این کتاب را به گونه ای نوشته که پاراگراف نداشته باشد،لذا خواندن آن بسیار خسته کننده می شود و اصلا نوع نگارش مارکز در این اثر را دوست ندارم.البته قرار هم نیست که تمام نویسندگان خوب دنیا تمام آثارشان در یک سطح باشند.
— راستی عموم اهالی فرهنگ ایتالیا نظرشان نسبت به آثار مارکز چیست؟
فرزانه: اصولا شاید بدانید که کتاب خوانهای ایتالیایی،عموما مردمی سخت گیرند و بدون رودربایستی نظرشان را می گویند مثلا اگر فیلمی خیلی هم مشهور باشد و اکثریت هم از آن تعریف و تمجید کنند به هیچ وجه،جو زده نمی شوند و اگر از آن خوششان نیاید بدون تعارف از آن انتقاد می کنند،با این حال و در مجموع مارکز در این کشور هم جزو نویسندگان محبوب به حساب می آید و بخصوص برخی آثارش مانند: “هیچ کس به سرهنگ نامه نمی نویسد” و “آمده بودم تلفن بزنم” را خیلی دوست دارند ولی مسلما برخی دیگر از کار های وی،مورد تایید آنها نیست.
— نظرتان درباره دیگر نویسندگان حوزه آمریکای لاتین یعنی افرادی چون خولیو کورتازار،یوسا،ایزابل آلنده و… چیست؟
فرزانه:کورتازار در اصول نویسنده بزرگ و خوبی بود،ولی مثلا نویسنده ای مانند ایزابل آلنده را اصلا دوست ندارم،بخصوص اینکه حتما اطلاع دارید که شخصیت زن داستان “خانه ارواح” درست شبیه شخصیت آمارانتا در کتاب صد سال تنهایی است و عینا مانند او می میرد.اما درباره یوسا باید بگویم که من زمانی از کتاب گفت و گو در کاتادرال او خوشم آمده بود اما اکنون که به مجموعه آثارش نگاه می کنم،به نظرم آنچنان برجسته نیستند و درعین حال شکی نیست که اکثر این نویسندگان از صدقه سر مارکز به شهرت رسیده اند.حالا ممکن است که برخی با ملاحظه دریافت جایزه نوبل،مرعوب نویسنده هایی چون یوسا شوند،ولی واقعیت این است که فردی مثل یوسا اصلا در حد و اندازه مارکز نیست ولی خیلی این ور و آن ور سخنرانی و در واقع،خود نمایی می کند.
— بخش اعظم ترجمه های شما از ادبیات ایتالیایی است و در این زمینه از نویسندگان گوناگونی ترجمه کرده اید اما فکر می کنم آلبادسس پدس نخستین نویسنده ای بود که شما برای اولین بار در سال ۱۳۴۵ و با ترجمه رمان “دفترچه ممنوع و مدتی بعد با ترجمه کتاب “دیر یا زود” آثار او را به ایران معرفی کردید و در سالهای پس از انقلاب هم آثار دیگری از این نویسنده با ترجمه شما به بازار نشر وارد شد کارهایی نظیر:از طرف او(۱۳۷۸)، مجموعه داستان تازه عروس(۱۳۷۹)،هیچیک از آنها باز نمی گردند(۱۳۸۰)،عذاب وجدان(۱۳۸۰) و عروسک فرنگی. به نظر می رسد که فضای اکثر داستان های او به گونه ای بیانگر دغدغه های بخشی از زنان ایتالیایی قرن بیستم ایتالیا(بخصوص زنان میان سال) در دوران پس از جنگ جهانی دوم و تقابلی است که میان فضای ناهماهنگ زندگی خانوادگی و اجتماعی آنها وجود دارد. و برخی از کتاب های و مانند “هیچ یک از آنها بر نمی گردند” هم از جنبه های ضد فاشیستی خالی نیست .بهرحال اگر امکان دارد نکاتی را درباره جایگاه این نویسنده در ادبیات ایتالیایی به لحاظ سبک شناختی و شیوه نگارشی بیان کنید.
فرزانه:ببینید خانم آلبادسس پِدِس یک نویسنده دورگه ایتالیایی-کوبایی محسوب می شد چرا که پدرش کوبایی الاصل و مادرش ایتالیایی بوده است.پدربزرگ او نخستین رییس جمهور کوبا و پدرش هم مدتی به عنوان سفیر کوبا درایتالیا به کار مشغول بود.وی در سال ۱۹۱۱ در شهر رم متولد شد و در سال ۱۹۹۷ هم در پاریس در گذشت. پدس در زمره چند نویسنده زنی بود که به همراه کسان دیگری چون “ناتالیا گینزبورگ” و “داچه مارینی” در در دهه ۱۹۶۰ در این کشور درخشیدند و به شهرت دست یافتند.پدس در ۱۶ سالگی با یک کنت ایتالیایی ازدواج کرد و این اقبال را داشت که در محیطی ادبی زندگی کند. او با استعدادی که داشت،چند زبان را فرا گرفت و از کنت جدا و پس از مدتی همسر یک دیپلمات می شود و با همین دیپلمات دنیا را می گردد.او به دلیل داشتن فعالیت های ضد فاشیستی مدتی را هم در زندان گذراند.بهرحال وی در زمره نویسندگانی بود که تجربیات غنی و فوق العاده ای داشته است و این گستره عجیب تجربه ها و استفاده از سنت ادبی خانوادگی و چند فرهنگی بودنش،باعث شد که نویسنده خیلی توانایی شود و در اکثر جاهای دنیا بخصوص در آمریکای جنوبی و اروپا شهرت زیادی هم کسب کرد. او از همان ابتدایی که رمان نویسی را آغاز کرد،به شهرت رسید و نخستین داستانش موسوم به:”هیچ یک از آنان باز نمی گردند” غوغایی را در میان مخاطبان به پا می کند و بخاطر جنبه های ضد فاشیستی آن،به زندان می افتد.بعد ها یک فیلم سینمایی و سریالی تلویزیونی از این کتاب تهیه می شود.در کل باید بگویم که پدس خیلی روان و دلپذیر می نویسد و معمولا در پایان آثارش،مخاطب را با اتفاقی غیرمنتظره روبرو می کند.البته او در طول عمرش چندین سبک را تجربه کرد ودرآخرین کتابش موسوم به “شب” که به فرانسه نوشته شده (و بعد به ایتالیایی ترجمه شد)از زبانی مشکل و پیچیده استفاده کرده که همین امر باعث غیر قابل خواندن این کتاب شده است و من هم اصلا از این کتاب خوشم نیامد.در میان کتاب های مختلف پدس من فکرمی کنم که رمان های “از طرف او” و “عذاب وجدان” کتاب هایی هستند که باید حداقل آنها را دوبار خواند،چون وی بخصوص در “از طرف او”( و به مقدار کمتر در عذاب وجدان)ابتدا چیزهایی را به خواننده می گوید،اما چون خواننده،داستان را نمی داند آن گونه که باید توجه نمی کند،در نتیجه اگر دوباره از اول بخواند نکات بیشتری را می فهمد اما همچنان که اشاره شد، شگرد های خاص نویسندگی او بیشتر در اتنهای داستان هایش رخ می دهد.مثلا پدس در کتاب “از طرف او” با وجودی که بارها تکرار می کند:”اکنون، فقط در اینجا” خواننده از خود می پرسد که “اینجا کجاست؟” و “اکنون چه زمانی است؟” و در “عذاب وجدان” هم به همین گونه نامه های دو دوست به یکدیگر می رسد و در خلال این نامه ها،یادداشت های کس دیگری وجود دارد که هیچ ربطی به این دودوست ندارد و خواننده هم مرتب از خودش می پرسد که این یادداشت ها اینجا چه می کند و شاید اشتباهی رخ داده است.در حالی که در اینجا هم مانند رمان “از طرف او” خواننده در پایان می فهمد که داستان از چه قرار بوده است.کتاب “دفترچه ممنوع” هم به نظر من در اصول کتاب خیلی خوب و به قول انگلیسی ها بسیار sweet است و اگر این داستان را مثلا با رمان از طرف او مقایسه نماییم متوجه تفاوت بارز شخصیت های زن این دو داستان می شویم چرا که در دفترچه ممنوع،زن داستان در نهایت، فداکاری می کند و بنابراین یک شخصیت از خود گذشته به حساب می آید ولی از طرف او روایت گر زنی است که عصیان می کند و می خواهد چیزهایی را زیرپا گذارد.
— نویسنده ایتالیایی مطرح دیگری که شما برای نخستین بار به جامعه ادبی ایران معرفی کردید،خانم گراتزیا دلدا(۱۹۳۴-۱۸۷۱) است با آثاری چون: وسوسه،راز مرد گوشه گیر،چشم های سیمونه،خاکستر،حریق درباغ زیتون،راه خطا ،برلب پرتگاه و.. و البته نام او به عنوان دارنده جایزه نوبل ادبی در سال ۱۹۲۶ هم ثبت شده است.لطفا کمی درباره ویژگی های داستانی و هنری این نویسنده هم مطالبی را بیان کنید.
فرزانه: خانم دلدا که اهل جزیره ساردین است، وی پس از “کاردوچی” دومین ایتالیایی بود که موفق به کسب جایزه نوبل ادبی شد و در عین حال تنها نویسنده زن ایتالیایی است که این جایزه را دریافت کرده است.او فقط تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده و بعدها خودش به تحصیل ادامه داده است. او را می توان از ادامه دهندگان سبک وریسم ((verism در ایتالیا قلمداد کرد.توجه داشته باشید که این واژه از کلمه vero به معنای حقیقت یا حقیقت زندگی مشتق شده ومی توان گفت که صورت اصلی رئالیسم در ایتالیا بوده است.که در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ تحت تاثیر نویسندگانی چون بالزاک و امیل زولا ایجاد شد و از مهمترین طلایه داران این سبک می توان به جووانی ورگا اشاره نمود اما پس از ورگا توسط نویسندگانی چون:”گابریله دانونزیو” و بیش از “همه گراتزیا دلدا” به صورت جدی تری ادامه یافت. در کل رمان های دلدا، بسیار کلاسیک و جزیی نگر هستند و معمولا در جزیره ساردین اتفاق می افتند و البته چندکتاب هم درباره رم دارد چون با یک وکیل دادگستری که اهل رم بود ازدواج کرد و بخش زیادی از زندگی خود را در رم بسر برد.فراموش هم نباید کرد که دی.اچ لارنس نویسنده معروف انگلیسی در به شهرت رساندن گراتزیا دلدا نقش مهمی داشت،چرا که وی پس از خواندن تنها ۲ اثر دلدا از جمله وسوسه به زبان انگلیسی،به کار های او علاقمند شد وآنها را در جراید انگلیسی به خوبی معرفی کرد و شاید به عبارتی بتوان گفت که دلدا جایزه نوبل را از تصدق سر لارنس برده است.بهرحال این نویسنده خود ساخته ایتالیایی تنها نویسنده ای است که او را با شکسپیر مقایسه کرده اند،یعنی به عبارتی می شود گفت که تمام کارهایش شاهکارمحسوب می شود.من سالها پیش ابتدا رمان پیچک او را ترجمه کردم،اما بعد ها دیدم که چون او بیش از حددر همه کشورها معروف است و نسل های امروزی هم کارهایش را بسیار دوست دارند،فکر کردم که حیف است این خانم در ایران ناشناس بماند و در نتیجه دست به کار شدم و کتاب های مختلفی از او را ترجمه کردم.یکی از کارهای مهم او رمان خاکستر است که اتفاقا در سال ۱۹۱۶ یک فیلم سینمایی بر اساس آن ساخته شد و “النورو دوزه” که مهمترین و مشهورترین هنرپیشه تئاتر ایتالیا بود در آن بازی کرد.
— یکی دیگر از نویسندگان مهم و مطرح قرن بیستم ایتالیا بدون تردید “آلبرتو موراویا” بوده که شخصیتی چند وجهی داشته و علاوه بر نگارش رمان و داستان کوتاه در زمینه نوشتن نقد سینمایی،فیلمنامه نویسی،نوشتن سفرنامه و پژوهش در زمینه های مرتبط با زبان شناسی و ادبیات و… نیز فعال بود و ما هم در ایران کم و بیش با برخی آثار او از جمله داستان های رومی(با ترجمه رضا قیصریه) و تحقیر(با ترجمه پرویز شهدی)آشنا هستیم.دوست دارم دیدگاه خود را درباره این نویسنده بیان کنید؟
فرزانه:من به شخصه کار اول او موسوم به “بی اعتنایان” را دوست داشتم که این کتاب در سال ۱۹۲۹ نوشته شد و فکر می کنم که بهترین اثر او محسوب می شود.البته دو اثر دیگر وی به نام های “دنباله رو” و “دو زن” هم نسبتا کار های خوبی به حساب می آیند و می دانید که بر اساس داستان اولی،برتولوچی فیلم نسبتا موفقی را کارگردانی کرد و از “دو زن”هم ویتوریا دسیکا فیلم دیگری ساخت.اما در کل او را نویسنده خیلی خوبی نمی دانم،توجه کنید که وی در مجموع حدود ۳۰۰ اثر مختلف در کارنامه خود دارد او اولا نویسنده ای به شدت روایت گرا با قصه هایی پرحجم و پر حادثه به حساب می آید،یعنی او البته قصه گوی ساده ای است که چندان در پی قالب قصه اش نیست،درست برخلاف دافنه دوموریه که گرچه او هم راوی بزرگی محسوب می شود اما داستان هایش خواننده را می گیرد و در پیچ وخم روایتش می کشاند بهرحال بسیاری از منتقدین جدی در ایتالیا هم اذعان دارند که با وجود تبلیغات زیادی که زمانی برای موراویا به راه انداختند،در مجموع نویسنده خوبی نیست.الیزابت مورانته هم که زمانی همسرموراویا بود همانند وی خیلی جنجالی عمل می کرد ولی او هم بجز “کفر و جادو” که رمان هزار صفحه ای قطوری است، اثر مهم و جذابی را خلق نکرد.البته مثلا رمان تاریخ او هم مشهور شد ولی برای من جذاب نبود و امروزه هم عمده شهرتش بخاطر این است که زمانی همسر آلبرتو موراویا محسوب می شد.
— شما همچنین جزو نخستین مترجمانی بودید که از دینو بوتزاتی نویسنده دیگر ایتالیایی اثری را به فارسی ترجمه کردید آن هم با ترجمه رمان تصویر بزرگ و در همین چند وقت پیش داستان راز جنگل پیر که توسط نشر ثالث به چاپ رسید.البته ما ایرانیان این نویسنده را بیشتر با کتاب بیابان یا صحرای تاتارها می شناسیم که توسط سروش حبیبی و محسن ابراهیم و مهشید بهروزی ترجمه شده است.بهرحال مقداری هم درباره جایگاه این نویسنده در جامعه فرهنگی ایتالیا توضیح دهید.
فرزانه:ببینید او در درجه اول یک نقاش درجه یک بود و بعد یک نویسنده نسبتا خوب بخصوص در چارچوب سبک سورئالیسم.شما به کتاب صحرای تاتارها،اشاره کردید که اتفاقا فیلمی هم بر اساس آن ساخته شد ولی به نظر بسیاری از منتقدین،آنچنان اثردرخشانی نیست و بیش از اندازه لازم مطرح شد اما بشخصه من به داستان های کوتاه او بسیار علاقمندم و اتفاقا سالها پیش، بخشی از آنها را ترجمه کرده بودم که به دلایلی گم شدند و هنگامی که پیدا شدند در این فرصت، شخص دیگری آنها را ترجمه کرده بود و طبیعتا من از چاپ آنها منصرف شدم.بهرحال به نظر خودم،داستان های کوتاه او دارای ارزش هستند یا کتاب دیگرش موسوم به تصویر بزرگ را هم خیلی دوست دارم البته این نویسنده رمانی به نام “یک عشق” دارد که چون خواسته از آن چارچوب متعارف سوررئالش خارج شود، نتیجه اش چندان مثبت نبوده و کتاب بدی شده است.
— درباره امبرتو اکو چه نظری دارید؟
فرزانه:او واقعا نویسنده بزرگ و مطلعی است و واقعا تعجب می کنم که چرا تاکنون به او نوبل تعلق نگرفته است و در واقع فقط همین نوشتن کتاب “نام گل سرخ” و “گورستان پراگ” به تنهایی برای دریافت جایزه نوبل،کفایت می کند.اما بهرحال او نویسنده ای به غایت نخبه گراست و تنها برای خواص می نویسد و اکثر نوشته هایش به درد عموم مردم نمی خورد.خیلی وقت ها هم احساس می شود که بیش از اندازه لازم فاضل نمایی می کند و به اصطلاح زیادی معلوماتش را به رخ خواننده می کشد.شخصیت ادبی او از برخی جهات به شخصیت نویسنده دیگری مانند دانونزیو شباهت دارد،مثلا دانونزیو در میانه یک فصل از کتابش، ناگهان تکه ای را به یونانی می نویسد.البته فاضل نمایی اکو از دانونزیو به مراتب بیشتر است مثلا او در این اواخر کتابی را منتشر کرد که نام آن از یک مجموعه کمیک استریپ وام گرفته شده و خیلی هم عالی بود. در واقع اکثرآثار اکو سرشار از حواشی و ارجاعات است و البته همین ارجاعات و جنبه های نظری کتاب، آن را یشتر برای مخاطبان خاص جذاب می کند. در همین کتاب مثلا اشاره ای دارد به رزباد و طبعا ارجاع به همشهری کین اورسن ولز، خب چند نفر ممکن است بدانند که “رزباد” همان “لوژ برفی” فیلم همشهری کین است. در ضمن کتاب هم فاقد هرگونه زیرنویسی است که آن را شرح دهد و فرض را بر این می گذارد خواننده باید از همه چیز اطلاع داشته باشد، یعنی باید با دانشی پیشین سراغ خواندن کارهای او رفت تا بتوان آنها را دریافت. مثلا همین کتاب نام گل سرخ، یک ۱۰۰ صفحه اول فوق العاده دارد و اگر بتوانی آن را ادامه بدهی به یک ۱۰۰ صفحه دوم می رسی که دیگر نمی شود فهمید که چه خبر است. در واقع کشنده است.
— شما در دوران گذشته دو اثر از اینیاتسیو سیلونه(۱۹۰۰-۱۹۷۸) به نام های “روباه و گل های کاملیا” و “یک مشت تمشک” را هم به فارسی ترجمه کردید که در مقام مقایسه با دیگر ترجمه های شما که کمتر تم سیاسی دارند،خیلی متفاوت جلوه می کنند. لطفا درباره آشنایی خود با آثار سیلونه توضیحاتی بفرمایید.
فرزانه:ببینید من در جای دیگری هم گفته ام که اگر من ۲-۳ اشتباه در کل دوران حرفه ای ام مرتکب شده باشم یکی از آنها قطعا ترجمه این دو کتاب از سیلونه است که به هیچ وجه مطابق خواست قلبی خودم نبود و صرفا بخاطر سفارش ناشر (انتشارات امیر کبیر) آنها را ترجمه کردم.آن زمان،رمان نان وشراب این نویسنده در سطح جهانی و از جمله در ایران(با ترجمه محمد قاضی)بسیار مشهور شده بود و به پشتوانه این شهرت از من خواستند که این دو کتاب را هم ترجمه نمایم که البته خوشحالم که این دو ترجمه تقریبا فراموش شده اند و من به جد معتقدم که سیلونه در ادبیات ایتالیا در حد یک نویسنده درجه چهارم و کم ارزش است.البته ترجمه کتاب اگر خورشید بمیرد از اوریانا فالاچی را هم در زمره اشتباهات خود می دانم.
—– بله شما درگفت و گویی که در سال ۱۳۸۳ با روزنامه شرق انجام دادید ازجمله به خانم فالاچی بسیار تاختید و ما البته با آن دیدگاه شما موافقت نداریم،منتها چون این کتاب اساسا،در چارچوب داستان نمی گنجد بهتر است که در این جلسه درباره آن صحبتی نکنیم.اما دوست دارم که در ادامه این گفت و گو درباره لوییجی پیراندلو(۱۹۳۶-۱۸۶۷ ) نمایشنامه نویس و داستان نویس مشهور ایتالیایی و برنده جایزه نوبل ادبی ۱۹۳۴ صحبت کنیم.با توجه به اینکه شما نمایشنامه معروف او به نام “شش شخصیت در جستجوی نویسنده” و برگزیده ای از داستان های کوتاه او را تحت عنوان سفر ترجمه کرده اید.
فرزانه:پیراندلو در شهری کوچک اطراف جزیره سیسیل به دنیا آمد و از نوجوانی به نوشتن علاقه داشت دو سال را هم در شهر بن آلمان به تحصیل مشغول می شود در ایتالیا ازدواج می کند و همسرش آنتونیتا در حد بستری شدن در دارالمجانین کارش به جنون کشیده شد. دارای سه پسر و یک دختر بود. یکی از پسرهایش به نام “فائوستو” نقاشی معروف و پسر دیگرش کارگردانی مشهورشد که هر دو در همین سال های اخیر فوت کرده اند.اما نکته مهم درباره آثار متعدد او(اعم از نمایشنامه ها،رمان ها و داستان های کوتاه) این است که به عقیده مهمترین منتقدین ایتالیایی، داستان های کوتاه او به مراتب ازنمایشنامه ها ورمان هایش از ارزش بالاتری برخوردار هستند که البته به علت ترجمه های کم،تقریبا ناشناخته باقی مانده اند.با این حال برخی از آنها توسعه یافته و به صورت نمایشنامه درآمده اند و از بسیاری از آنها نیز فیلم سینمایی تهیه شده است.بهر حال پیراندلو در مجموع ۷ رمان،تعداد زیادی نمایشنامه و ۲۴۳ داستان کوتاه دارد.من برای نخستین بار رمان “یکی،هیچ کس صد هزار” او را در سال ۱۳۵۰ ترجمه کردم که البته به نظرم رمان خیلی خوبی نیست، اما بهرحال در زمان خودش مورد توجه قرار گرفت.بعد ها رمان به نوبت او را توسط انتشارات ققنوس منتشر کردم.اما درباره داستان های کوتاهش باید بگویم که او ابتدا عنوان داستان هایی برای یکسال را برای مجموعه داستان های کوتاه خود بر می گزیند. یعنی در صدد بود که ۳۶۵ قصه بنویسد. اما آنها به بیش از ۲۴۳ عدد نمی رسند که به احتمال قوی از خستگی و کلافگی او ناشی شده است. من حدود ۶۰ تا از این قصه ها را ترجمه کرده ام که توسط نشر پنجره منتشر خواهد شد و البته اکنون یک مجموعه آن به نام سفر انتشار یافته است. بعضی از قصه ها جالبند مثلا داستان اولین فیلم ناطق ایتالیایی از یکی از همین قصه ها اقتباس شده است. اما داستان را کمی تغییر داده اند و پایان قصه را به کلی عوض کرده اند و در واقع پایان ناخوش قصه را به پایان خوش فیلم بدل کرده اند. در سالهای بعد هم، بر اساس بسیاری از این قصه ها فیلم هایی ساختند. از کائوس، توسط برادران تاویانی گرفته تا سفر با شرکت سوفیا لورن و ریچارد برتن. به هر حال تاثیر بیماری زنش و وضع بد مالی او در دوره ای بر ویژگی های کارها یش اثر گذاشته است مشکل مالی او از جایی شروع می شود که ظاهرا معدن گوگردی که بخشی از خرج زندگی او و خانواده اش را تامین می کرده خراب می شود و این به فشار مالی منجر می شود. به علت همین تلاطم هاست که آثارش گاهی روحیه شاد و سرخوش و بیشتر روحیه ناخوش و دلواپس او را منعکس می کنند. جدا از هفت رمان و قصه های های کوتاه، وی حدود ۴۸ نمایشنامه دارد که در شهرهای اروپا و آمریکای جنوبی و استرالیا در همان سال ها اجرا می شدند. حدود ۲۶-۲۷ سال پیش یک گروه تئاتری متشکل از پائولو استوپا، رینا مولی، رومولو والی و روسلا فالک نمایشنامه های پیراندلو را به بهترین شکل اجرا کردند. البته چند نفری از گروه فوت کردند و سرانجام گروه دیگر نتوانست به کار خود ادامه بدهد اما اجراهای آنها عالی بود و شیوه ای را در اجرای پیراندلو بنیان گذاشتند.
— نظرتان درباره نویسندگان سالهای اخیر در ایتالیا چیست و آیا به نظرتان برخی از آنها توانسته اند که بانی سبک های جدیدی در نویسندگی باشند؟
فرزانه:متاسفانه باید بگویم که از حدود ۲۵ سال پیش تا به امروز اکثر نوشته ها هجو،مزخرف و پیش پا افتاده و غیر قابل خواندن شده اند.امروزه بسیاری از نویسندگان ایتالیایی از این رو کتابی را تالیف می کنند تا بر اساس آن فیلمی ساخته شود و جالب هم اینجاست که اکثر این فیلم ها هم خوب از آب در نمی آیند.مثلا یکی از هنرپیشگان ایتالیایی به نام جورجو فالتی کتابی حجیم را تالیف کرد به نام “من به قتل می رسانم” که به پشتوان نام فالتی و شهرتی که داشت به یکی از پرفروش ترین رمان ها بدل شد،اما واقعا بی سرو ته بود.اما البته هنوزمعدودی از نویسندگان ایتالیایی هستند که تا اندازه ای قابل قبول به نظر می رسند مانند خانم سوزانا تامارو(-۱۹۵۷) که من ۳ تا اثر از او را ترجمه کرده ام از جمله طوطی و دل به من بسپار.البته شاید بتوان گفت که ما از ابتدای دهه ۱۹۸۰ به بعد دیگر با غول های ادبی و هنری دیگر سروکار نداریم حتی درزمینه سینما هم فکر می کنم که تنها جوزپه تورناتوره با قی مانده است که تا اندازه زیادی دارای اعتبار هنری است بخصوص با اثر جاودان خود:”سینما پارادیزو”
— شما پس از این همه تجربه اندوزی در امر ترجمه ویژگی های یک ترجمه خوب و مترجم حرفه ای را در چه چیزهایی می دانید؟
فرزانه:به نظر من یک ترجمه خوب باید در درجه اول روان و قابل فهم باشد یعنی مترجم باید سعی نماید که تا آنجایی که می تواند از به کار بردن لغات و عبارات نامفهوم دوری کند تا خوانندگان به راحتی بتوانند با کتاب ارتباط برقرار سازند.در عین حال یک مترجم خوب باید هم به زبان مبدا وهم به زبان مقصد مسلط باشد؛باید با اصطلاحات و آداب و رسوم کشورها و جوامع آشنا باشد تا بتواند در ترجمه صادق باشد.ضمنا مترجم اگر طبع نویسندگی هم داشته باشد کیفیت کارش قطعا بهتر خواهد بود.همچنین به نظر من یک مترجم اگر واقعا یک کتاب مشخص را دوست نداشته باشد و به دقت مطالعه نکرده باشد،محال است که ترجمه اش خوب از آب درآید و نتیجه اش ترجمه ای سرسری و بدرد نخور می شود.در عین حال یکی از مهمترین کارهای یک مترجم خوب این است که سبک نویسنده را در ترجمه اش حفظ نماید وگرنه اگر قرار باشد که همه متن کتاب با لحن شخصی مترجم ترجمه شود،کار از اساس خراب می شود انگار که تمام نویسندگان یک به یک گونه نوشته اند. به طور مثال در مجموعه داستان «ارندرا….» گابریل گارسیامارکز، داستانی است به نام «آخرین سفر کشتی خیالی.» که یازده صفحه است و تنها یک جمله دارد. یعنی فاقد هرگونه نقطه است. من برای حفظ سبک نویسنده موفق شدم آن را به صورت دلخواه ترجمه کنم (با کمک ویرگول و…) ولی مطمئن هستم که هیچ کسی حتی متوجه این قضیه نشد که آن یازده صفحه، فقط یک جمله است. با این حال من می بایستی آن را صادقانه ترجمه می کردم. حتی اگر خواننده متوجه آن نشده باشد.پس من این قضیه سبک شخصی را قبول ندارم.درباره مارکز هم شنیده ام که او زمانی با یکی از مترجمان آثار خودش به نام “کنت انریکو چیکونیا” که همه کتاب های او را به ایتالیایی برگردانده،اختلافی پیدا می کند و بحثی میانشان در می گیرد.چیکونیا به مارکز می گوید کار تو بعضی جاها غلط دارد ولی مارکز به او می گوید تو همین غلط ها را ترجمه کن.
— شما با وجود اینکه سالها از ایران دور بوده اید،اما نثرتان همچنان روان و پاکیزه است و با وجود اینکه بیشتر دوستانتان هم ایتالیایی هستند اما کم وبیش به اصطلاحات امروز زبان فارسی مسلطید.
فرزانه:من در اصول فکر می کنم که آدم زبان مادری اش را هیچگاه فراموش نخواهد کرد،درست ماننددوچرخه سواری که اگر سالها هم سوار دوچرخه نشوید،باز هم آن را فراموش نخواهید کرد،ضمن اینکه من خوشبختانه زمانی که در ایران بودم،هم در دبستان و هم در دبیرستان همیشه بچه درس خوانی بودم،بیشتر وقت ها در کلاس شاگرد اول می شدم وانشاهای خوبی هم می نوشتم و کلا ذوق ادبی و نویسندگی داشتم.بنابراین اگر آدم تحصیلات خوبی کرده باشد،هیچ چیزی یادش نمی رود.البته من ممکن است که گاهگاهی در فارسی حرف زدن،اشتباهاتی بکنم یا اصطلاحی را نفهمم ولی در کل فارسی ام خوب است.وقتی هم ترجمه می کنم،گاهی چند ساعت با خودم کلنجار می روم تا به یاد بیاورم فلان چیز را به فارسی چطور می گویند و واقعا گاهی کلافه می شوم.بعد یک دفعه نیمه شب از خواب می پرم و آن اصطلاح را به یاد می آورم.با این حال وقتی به ایران می آیم،گاهی برخی افراد چیز هایی به من می گویند که تعجب می کنم و منظورشان را نمی فهمم مثلا یک بار که در تاکسی سوار شده بودم راننده که در مسیر بزرگراه همت حرکت می کرد و با توجه به شلوغی و ترافیک شدید رو به من کرد و گفت:حاج آقا،همت دیگر کِشِش نداره.
— رمان ها و داستان های کوتاه ایرانی را کم وبیش تعقیب می کنید؟
فرزانه:نه اصولا به ندرت پیش می آید که به زبان فارسی متنی را بخوانم.اما ازمعدود رمان های ایرانی که خواندم و واقعا از آن لذت بردم،بامداد خمار بود.
— قصد آن را نداشتید که این کتاب را به ایتالیایی ترجمه کنید؟
فرزانه:نه اصلا چنین کاری شدنی نیست .چون این اثر همانند بسیاری از آثار دیگر به شدت رنگ ولعاب ایرانی و بومی دارند و پر از ضرب المثل و آداب و رسوم و واژگان خاص وطنی هستند و در صورت ترجمه تمامی جذابیت و زیبایی شان را از دست می دهند.ببینید بسیاری از واژگان و اصطلاحات ایرانی اساسا قابل ترجمه و انتقال به زبان دیگری نیستند،مثلا حوض را نمی توان ترجمه کرد،اهمیت گیوه و پشت گیوه خواباندن را نمی توان به زبان دیگری توضیح داد،اهمیت “هوو” در فرهنگ ایرانی را نمی شود برای غربیها توجیه کرد یا اهمیت غذاهایی مانند:آبگوشت،کباب کوبیده و یا انواع شربت ها،خیار سکنجبین،کاهو سکنجبین و اینگونه موارد را نمی توان با دو کلمه سرهم بندی کرد و آن وقت متوجه می شوی که کتابی با آن زیبایی در چارچوب محلی خود محبوس باقی می ماند.بسیاری از غذاهای ایرانی در فرهنگ ما به مفهوم غذای فقیرانه است.خب مثلا شما چگونه می خواهید فقر یا تنگدستی یک خانواده پایین شهری را که ظهر،اشکنه می خورد به یک خواننده در نیویورک یا پاریس منتقل کنید؟چطور می خواهید حتی با پانویس،مرصع پلو را توضیح دهید؟ تازه آن گونه توضیح دادن ها نیز خیلی اوقات بیشتر باعث خستگی و کلافگی مخاطبان می شود.در عین حال توجه داشته باشید که زبان فارسی با عربی و هندی هم متفاوت است چرا که سرشار از اصطلاحات متعددی است که در آن زبان ها وجود ندارد و بخصوص اینکه یک پوشیدگی کلامی خاصی در زبان ما وجود دارد که به پشتوانه آن مثلا برخی از واژگان مربوط به عشق و هوس را می توانیم بیان کنیم.بهرحال برای ترجمه از زبان فارسی به زبان دیگر هزار اشکال جدی وجوئ دارد که به این راحتی قابل رفع نیست.ببینید به عنوان مثال در یکی از داستان های خودم،زن به شوهر خویش می گوید:میان خیانت و جنایت،فقط دو سه نقطه جایش عوض می شودبا مواردی این چنین می خواهید چه کنید؟
— اما فکر می کنیم که آثار مدرن ایرانی چون بوف کور را می شود به زبان دیگری ترجمه کرد.
فرزانه:دو اثر هدایت یعنی ۳ قطره خون و بوف کور سالها پیش به ایتالیایی ترجمه شد.۳ قطره خون را رضا قیصریه با کمک یک ایتالیایی ترجمه کرد و بوف کور را هم دقیقا به خاطر ندارم که چه کسی یا کسانی ترجمه کرده اند ولی بهرحال آنها هم در طی زمان فراموش شدند.
— وقتی با این قاطعیت با ترجمه آثار داستانی ایرانی به زبان های خارجی مشکل دارید،دیگر تکلیف شعر مشخص است و گمان نمی کنم با ترجمه شعر فارسی به زبان های دیگر هم موافق باشید.
فرزانه: البته نمی دانم اطلاع دارید یا خیر که من سالها پیش از لورکا اشعاری را با همکاری چند نفر ترجمه کردم اما دیگر ادامه ندادم.آن زمان چون نسخه اصلی آثار لورکا را داشتم آقای بیژن الهی مرا پیدا کردند و از من در خواست کردند که برای ترجمه،آن را در اختیارشان بگذارم ومن هم انجام دادم و دیگر هیچ…اما امروزه بر این اعتقادم که شعر اصولا مقوله ای غیر قابل ترجمه است بسیاری از نویسندگان، شاعر هم بوده اند، ولی می بینیم که اشعار آنها فقط به زبان خودشان باقی مانده است. مثلاً “تنسی ویلیامز”نمایشنامه نویس معروف آمریکایی، یک مجموعه شعربسیار عالی دارد که کمتر کسی از آن باخبر است و یا سوئیت های شکسپیر و پوشکین همیشه در تاریکی باقی مانده اند و یا می توان به ادگار آلن پو و ویکتور هوگو اشاره کرد که البته امروزه کسی به عنوان شاعر آنها را نمی شناسد حتی کسانی هم که فقط شاعر بوده اند،به ندرت در کشورهای دیگر شهرتی به دست آورده اند. مثل شاعر معروف انگلیسی”الیزابت راونینگ” یا سه شاعر ایتالیایی که هر یک جایزه نوبل را برده اند (کاردوچی در ۱۹۰۶، کازیمودو در ۱۹۵۹ و موتاله در سال ۱۹۷۵) نه تنها در جاهای دیگر ناشناس ماندهاند، بلکه در خود ایتالیا نیز تقریباً فراموش شده اند. مثلاً از”کازیمودو” فقط یک شعر سه لغتی را همه به یاد دارند ( ۰۰۰و ناگهان شب می شود) برعکس آن، یعنی ترجمه اشعار فارسی به زبان های دیگر مشکل تر و تقریباً غیرممکن بوده است مثلا “فیتز جرالد” با ترجمه رباعیات خیام، اشعاری را عرضه می دارد که ارتباطی به خیام ندارد. شعر ایرانی بیشتر بازی با کلمات و در مواردی مانند مولانا بازی با صداست صدا را هم که نمی شود ترجمه کرد. حتی شنیده ایم که در سال های اخیر کسانی در آمریکا سعی کرده اند تا رباعیات مولانا را ترجمه کنند. برای همه آنها آرزوی موفقیت می کنم! خیلی دلم می خواهد ببینم “سجاده نشین با وقاری بودم بازیچه کودکان کویم کردی” را چگونه ترجمه می کنند. مثلا “ک” در “کودکان کویم کردی” را چه می کنند.