سبز
سینا صداقت کیش
پایان راه نزدیک بود و این را میشد فهمید. راهی که خوش شروع شده بود اما انتهای خوشی نداشت. به خانه دوستم برزو رفته بودم. صدای فرهاد مهراد و مرد تنها، بغض فروخورده و انبوهی از حسرت، زیر سیگاری پر، کباب و نان سنگگ زیر کباب. دیگر برایم مرگ و زندگی فرقی نداشت، دیگر چیزی وجود نداشت تا توان تحمل کوله بار پر از کثافت و مشکلات حل نشدنی و عمری که میسوخت را داشته باشد. آخرین جلسات کلاس ساز بود، دخترک جوان بود و مغرور اما پر از تلاش، من را به یاد جوانی خودم می انداخت. ساز میزد و مادرش خیره به گچ سفید دیوار بود و من خیره به او. زن بیچاره نه حرفی میزد و نه عملی انجام می داد. داستانش تلخ بود، زن نبودم که توان درکش را داشته باشم اما اگر قدری هم فهم داشتم میتوانستم درد پشت پلک های سنگینش را لمس کنم، جدایی از همسر و تنهایی، داشتن دختر جوان و تهران شلوغ، زخم زبان دوست و آشنا و ترحم دروغین آدم ها، خاطرات تلخ و تلاش های بی اثر. هر بار که دخترک فالش میزد از دنیای مادرش به جهان تلخ و خسته کننده خویش پرتاب می شدم و تکرار و تکرار. آخر هفته ها سال ها بود که با برزو تنظیم شده بود، قدم زدن در خیابان ولیعصر، نشستن در پارک و سیگار و گاهی شطرنج، حرف های زیاد و بستنی های سنتی که دیگر طعم گذشته ها را نمی دادند. راز های زیادی وجود داشت که برزو با خبر از آن ها بود، دلش صندوقچه اسرارم بود و دلم برایش همین نقش را داشت. دهانم بی جا باز شد یا فشار غم و شاید سنگینی راز یا هر چیز دیگری برزو را از راز جدیدم هم با خبر کرد، این که به مینا خانم دلبسته ام و دخترش بیتا را مثل دختر نداشته ام دوست می دارم. منتظر واکنش برزو بودم، به من لبخند زد و انگار از همان روز متوجه ماموریتش شد. هر بار که برنامه تکرار می شد رفیقم لابه لای مشکلات و نابسامانی های مختلفش مسئله عاشقی من را پیش می کشید، کمی حرف می زد و پیشانی بلندش چروک می خورد و با هیجان تشویقم می کرد که سریع تر اقدام کنم، اما مگر می شد، شرم و حیا، زبان قاصر و گرد پیری و کلانجارهای شبانه، چشم های پر هراس و تنی پر از رنج. حتی تا به حال به خود برزو هم مستقیما نگفته بودم که دوستش دارم و از وجودش خوشحال هستم. همه این ها باعث انصراف از خواسته ام می شد و برزو بود و پارک و شطرنج و قدم های بلندی که برای برداشتنشان تشویق می شدم. برزو بلد بود چه بگوید و چطور بگوید که حرفش در بند بند وجودم نفوذ کند . زیر فشار برزو و حرف هایش بالاخره در آخرین جلسه آموزش به بیتا، ماجرا را برای مادرش تعریف کردم، صدایم می لرزید و دست هایم عرق کرده بود و چشم هایم به همه جا خیره می شد تا در چشم های زن خیره نباشم، با نگاه سنگینش من را احمق می پنداشت. از گفته ام پشیمان بودم و خاموش ماندم. سرم پایین بود و سنگینی نگاهش احساس می شد، بعدها متوجه شدم که من را به خاطر این همه آشفتگی در رفتار احمق می پنداشت اما دیگر چه اهمیتی داشت، در آغوشش و در وقفه های بین ضربان قلبش، زیبایی نهان پشت غم صدای فرهاد مهراد و مزه ی شیرین بستنی و لذت کباب خوردن و دوست خوب را می فهمیدم. مینا خانم بوی روزهای خوب من را می داد، روزهایی که تازه با برزو در کلاس اول دبستان آشنا شده بودم و تیم فوتبال مدرسه، آب تنی در استخر و قرمه سبزی های مادر، زولبیا و بامیه ماه رمضان و حرف های پدر و زیبایی نواختن ساز، مینا مثل برزو از تمام من آگاه بود و دلم بهش شاد بود، مینا انقلابی در زندگی سرد و یخ زده ام بود. دیگر نمی دانستم انتهای راه چه می شود، فقط دیگر از مرگ می ترسیدم، از اینکه صبحی نباشد تا با چیزهایی که داشتم جشن بگیرم…
۱ مرتبه لایک شده