متن سخنرانی آقای یوسف فخرایی- نویسنده، مدرس دانشگاه و کارشناس ارشد ادبیات نمایشی- در تاریخ نهم آبان ماه سال چهارصد و دو در خانه فرهنگ گیلان درباره ی کتاب «ما چهار نفر بودیم» به قلم امیررضا بیگدلی
ابتدا با سپاس از حضور شما، به سهم خودم سپاسگذاری ویژه می کنم از اینکه اینجا هستید. اینکه دلیل حضور ما هستید. زیرا هنوز هنوز هنوز پای فرهنگ ایستاده اید در زمانه ی مشقت با مصیبت. به سهم خودم سپاسگذارم.
ابتدا اجازه بدهید یک جمله بخوانم: «آگاهی اجتماعی، آگاهی جمعی و آگاهی ملی هر چقدر هم مغشوش، سرکوب شده، محکوم شده، واپس رانده شده، چیزی ست که به ناچار از مسیر ادبیات می گذرد.» (ژیل دلوز)
دلوز یک فیلسوف است. نمی گوید تاریخ. نمی گوید آگاهی ملی از مسیر تاریخ می گذرد، یا از فلسفه یا از فلسفه ی تاریخ. او یک راست می گوید از مسیر ادبیات می گذرد. هر چند این آگاهی، آشفته، تکه تکه شده، زیر و رو شده، گسسته در زیر آوار تنگناهای سرکوب، سرگیجه و سرگشتگی های فردی و اجتماعی نویسنده باشد و هر چند در فاصله از کلام عقلانی-استدلالی فیلسوف یا مورخ، باز همچنان بار دیگر از مسیر سخن رهایی بخشِ روایت ادبی می گذرد. این کلام جاودانه، این لفظ جاودانه؛ ادبیات.
من می خواهم بر اساس نگاه دلوز، با فهم نسبی خودم از ادبیات به این متن بپردازم. نخست به بررسی متن خواهم پرداخت و آنگاه در مورد ادبیات، بر اساس این نگاه و آنچه از این نگاه در حوزه این متن هست که هست با یکدیگر سخن خواهیم گفت. امیدوارم جلسه ی ما گفتگویی باشد. اینگونه نباشدکه کسی سخن بگوید و دیگران بشنوند. احساس من این است که در هزاره های بسیار بسیار طولانی این سرزمین آنچه جوهره ی یک حیات اجتماعی ست؛ یعنی دیالوگ وگفتگو، در میان ما بسیار به ندرت شکل گرفته است. پس نیک تر است با هم در سخن بشویم و گفتگو داشته باشیم تا آنکه کسی بگوید و دیگران بشنوند.
اما در مورد متن: اثر شش روایت دارد. بیشتر از واژه روایت استفاده خواهم کرد. بگذارید روایت ها را یک به یک بگویم. سه کیلو اضافه وزن، شجره نامه، یک بسته کبریت از من بخرید، فاتحه ای برای زندگان، ما چهار نفر بودیم که عنوان اصلی کتاب است و یک حبه قند.
در سه کیلو اضافه وزن، روایت ها بر اساس فضا، اتمسفر و مُود داستانی، توصیف و صحنه آرایی، سبک، زبان، به طور خاص زبان، موضوع و فرم روایی است. همچنین درونمایه. به طور خاص درونمایه، زیرا عقیده شخصی من این است که درونمایه آنجایی ست، آن مکانی ست، آن لحظه ای ست که نویسنده فهم خودش را، تفسیر خودش را، از آنچه هست و آنچه می تواند باشد با ما در میان می گذارد. به واسطه ی درونمایه و تفسیر نویسنده است که وارد جهان بزرگ، شگرف و خاص او می شویم.
در سه کیلو اضافه وزن، روایت در مورد یک زن و مرد است و یک ترازوی خراب. فضا و اتمسفر از طرف زن پر هراس و نگران کننده است. لحن زن آمرانه و خشمگین است. فضا از طرف مرد موقر، آزاد و منطقی ست. لحن مرد آرام و خوش بینانه است، اما در فضا و اتمسفر کلی آن، یک هراس وجود دارد؛ اضافه وزن. این ظاهر قصه است.
اما چیزهای دیگری در آن زیر عمل می کند؛ فقر، مشکلات مالی، بیکاری همسر، اتمام بیمه بیکاری و حتی خونسردی همسر. به لحاظ موضوع، موضوع اصلی ترس است و عدالت اگر مختار باشم در حوزه نشانه شناسی ترازو را دالِ اوبژه ای به نام عدالت بدانم که این در روایت کاربرد بسیار عمیقی دارد.
درونمایه؛ زندگی در فقر و مشکلات مالی می تواند ایجاد هراس کند و در داوری ما نیز در مورد عدالت تاثیر بگذارد. ترازوی خراب که در واقع تمام بحث اصلی قصه است، کنایه از عدالت است. ترازوی خراب! آن ترازوی خراب، دقیق و درست عین عدالت است. این، آن طنز و کنایهی ظریف اثر است. این داوری هیستریک، مغشوش و سرکوب شده زن است که معیار عدالت می شود. سنجش نادرست ها کنار هم و هر چه جامعه دچار ترس و اعمال هیستریک باشد به عدالت وارونه و مغشوش نزدیک تر است و بیشتر معتقد. در اینجا لحن کاملا کنایه آمیز می شود. متاثر از درونمایه است. پس آیا لحن کلی داستان، سویه لحن مرد است. آیا این لحنِ کارکتر مرد است که به لحن کلی و تاثیرگذار داستان شکل می دهد؟ در اصل خیر، این داوری هیستریک زن است از امری درست و دقیق که عین عدالت است که آن هم ناشی از ترس درونی و اجتماعی او از مشکلات اقتصادی و ناامنی شغلی ست که به شکل کنایه آمیز با اضافه وزن و ترازوی خراب گره می خورد و می شود عین عدالت. همین است که به شکل معکوس و کنایه وار تعیین گر درونمایه اثر می شود و لحن کنایه ای داستان را شکل می دهد. بنابر این بر اساس درونمایه، آن جانمایه ظریف، فهم نویسنده و تفسیر عمیقش هر اندازه ترس بیشتر شود اعمال و رفتار هیستریک بیشتر می گردد و داوری ما از عدالت مغشوش تر. و همان آشفتگی در هرگونه فهم نادرست مفاهیم فردی و اجتماعی، معناگر قضاوت ما می شود. و همان اندازه داوری ما را از فهم نادرست دامن می زند. این زخم بزرگی است. اساساً کنش بنیادین ادبیات در آشکارگی زخم هاست. زخم های فردی و جمعی در حوزه ی اجتماعی، هر چند نویسنده مدل کوچکی را بر می گزیند اما به واسطه زبان ادبی که سرشار از کنایه، استعار، مجاز و نماد است، آن مدلول کوچک بدل می شود به تصویری بزرگ و چند وجهی. داستان بُعد اجتماعی نیرومندی دارد و درونمایه با ظرافت این بُعد اجتماعی را مثل زخمی دهان باز کرده به آگاهی جمعی ما پیوند می زند.
شجره نامه مرا به یاد کلیسای جامع کارور می اندازد. زیباست. آنجا مرد کوری ست که یک کلیسای جامع می کشد برای مردی که می بیند و اینجا هم زنی که آلزایمر دارد کمک می کند شجره نامه ای نوشته شود. موضوع تنهایی و مرگ است. شجره نامه و یک حبه قند که روایت پایانی این مجموعه است در امتداد یکدیگرند. در اصل یک روایت اند و روی هم داستانی کامل می شوند. شجره نامه یک اسکیج یا طرح واره است. با یک حبه قند بدل می شود به داستانی کامل. یک حبه قند اما داستانی کامل است. مرگ شوهر. رفتن به سوی مرگ مادر. اینها مثل رویداد مرکزی و زنجیره ی کنش، عمل می کنند. یک آن روایی بسیار زیبا در این روایت است. مثل همان آن زیبایی که در آدمکش های همینگوی است. مثل همان آن زیبایی که در بانو و سگ ملوس چخوف است. یک آن روایی دقیق و تاثیرگذار. در پایان راوی برای صنم بانو که همه ی کودکانش را از دست داده است شروع به نوشتن یک شجرنامه ی خیالی می کند با هفده کودک. همین هم قشنگ است که شجرنامه ی واقعی مثل کلیسای واقعی امری ست خیالی، درونی و مثالی.
به لحاظ درونمایه نوعی پایانی محتوم را برای زندگی روایت می کند شجرنامه، یک حبه قند و ما چهار نفر بودیم، بُعد هستی شناختی قوی دارد. سایر داستان ها بُعد معرفت شناختی و جامعه شناختی را رقم می زنند. اما این سه روایت بُعد هستی شناختی دارند و به طور ضمنی نوع پایان محتوم را برای زندگی روایت می کنند. لاجرم همه تنها خواهیم شد. حتی با حضور دیگری به نوعی غیاب خواهیم رسید. اینکه حضور ما حتی عین غیاب خواهد شد یا اینکه حتی حضور ما حضور ما قبل ما، آن نیز واقعیتش غیاب بوده است که تنها با گذشت زمان چهره اش، چهره ی واقعی اش آشکار می شود. از نظر من در این روایت یک حبه قند و ما چهار نفر بودیم کارکتر اصلی زمان است. زیرا وقتی بُعد هستی شناختی مطرح می شود که آن یک راست و یکسر در سیتره ی زمان است. در یک حبه قند، مادر که الزایمر دارد می خواهد به دیدار خسروخان برود که مرده است و به گفته فرزندش سهراب سر پل جینوت در آیین زرتشت، صراط در آیین ما، در انتظار است. برای تاب آوردن رنج های هستی چه بسا بهتر است که حافظه ای وجود نداشته باشد. یک الزایمر جمعی و بشری که شاید این تنها راه نجات تحمل مسائل انسانی باشد. این گم شدن در حوزه ی زمان. اتمسفر سنگین و دردناک است. اما لحن سرخوشانه و کنایه آمیز. این تضاد روایت را جالب و خواندنی می کند. این لحن ناشی از آلزایمر و فراموشی شخصیت مادر است که در هر دو روایت وجود دارد. یک حبه قند، شیوه ی روایتش با شخصیت اصلی تناسب دقیقی دارد. مادر آلزایمر دارد. فراموش کار است و اهل تکرار. او مدام در پرسش است و راوی مدام در پاسخ دادن. پس شیوه روایت می شود کاملاً گفتگو. پس روایت داستان بر گفتگو استوار می شود و قطعات توضیحی ما بین دیالوگ ها. در شجرنامه بخش توضیحی بیشتر است. زیرا باید با جزئیات و گذشته، گذشته ی روایت آشنا شویم، اما در یک حبه قند راوی از ضرورت این بازگویی ها رها شده است. حالا زمان، زمان رخ نمودن بازی ظریف با فرم روایت است. بازی با زمان محتوم. با زمان؛ این هیولای ناسپاس!
یک بسته کبریت از من بخرید، داستان است. بعد اجتماعی قوی و نیرومندی دارد. لحن طنزآمیز و کنایه آلود. موضوع کودک. راوی و همسرش صاحب کودک نمی شوند. فضا و اتمسفر سرخوشانه است. لحن راوی با یک بی اعتنایی کنایه آمیزی دارد به شکل گیری این فضا و حال و هوا بسیار کمک می کند و آن در تضاد است با درونمایه تلخ روایت. طنز درون داستان از مسیر به دست آوردن کودک شکل می گیرد. کودکی که فروخته می شود. درست مثل ماشین، اتاق، فرش، اثاثیه و سگ. فقط کافی ست کارت بکشید، پول را پرداخت کنید و کودک را صاحب شوید. با شناسنامه ی کامل! نوعی خرید انسان است. خرید و فروش و معامله. خرید انسان، کالایی شدن انسان، بی هویتی انسان. فرهنگ و اخلاق در برابر بی منشی بازار. بعد انتقادی و طناز داستان وقتی بیشتر می شود که با قوانین شرعی فرزندخواندگی از طرف بهزیستی، دو زوج آشنا می شوند. اینکه اگر بچه پسر باشد باید مادر زن به عقد او درآید و اگر بچه دختر باشد باید پدر مرد، مرد داستان او را به عقد خودش درآورد تا محرم شود! در این داستان توصیف و جزئیات بیشتر پرداخت شده است. از جاده های فرعی تا یک انبار و ظاهر فردی که معامله را جوش می دهد. نیسان و هندوانه هایی که آنجا هستند و طنز و جزئیات و توصیفات طنزآمیز را رقم می زنند و با همه ی اختصار در توصیف مکان ها در خلق فضا و اتمسفر و لحن و طنز درون داستان موثرند. درونمایه؛ یک نقد تلخ است. از تسلط کارچاق کن ها و دلال ها و فرصت طلبی آنها از فقر ناتوانی اجتماعی و بروکراسی شرعی در حل معضلات اجتماعیِ بخشی از گروه های جامعه، کالایی شدن انسان و بی هویتی او، سست شدن قوانین اجتماعی، رشد آشفتگی و فقدان قانون در حفره های زندگی اجتماعی که قاعدتاً باید با قانون پر شود، نه سلیقه ها و فرصت طلبی آن. زخم عمیق است. هر چند راوی با لحن شوخ طبعانه ی خودش، آن را قابل تحمل می کند. اما ما می دانیم که زخم در پیکرهی اجتماعی بزرگ است. این حوزه آگاهی فردی و جمعی ما می شود.
فاتحه ای برای زندگان، بار دیگر کودک موضوع است اما این بار گناه، ترس، مرگ، ناامنی اجتماعی و یک ترس جمعی هم به آن اضافه می شود. در این داستان دو زن هستند؛ یکی پیر و یکی جوان و شوهرانشان. روایت بُعد اجتماعی نیرومندی در داستان است. اشاره به یک بیماری که شبیه بیماری همه گیر کروناست. هر چند وارد جزئیات نمی شویم، اما از طریق اشاره به بازار بورس، ما می توانیم آشفتگی موجود در عرصه های اجتماعی را لمس کنیم. روایت سوم شخص است. فرهاد مرد درون داستان خبره ی بازار بورس است. اما بازار بورس در حال بلعیدن مردم و خالی کردن جیب آنهاست. یک فشار اقتصادی و مضاعف. یک ترس جمعی. و در عین حال اشاره به مرگ دختر سیزده ساله؛ رومینا، که به دست پدرش کشته می شود، به طرز فجیحی و اینکه برادر شش ساله دختر تماماً شاهد قتل فجیح دختر بوده. این بار زخم عمیق تر است و آگاهی ملی ژرف تر و این از عنوان روایت هم پیداست؛ فاتحه ای برای زندگان. بُعد فردی، کاراکتربرداری و توصیف شخصیت ها در این روایت دقیق تر است؛ شخصیت دو زن داستان، زن پیر و زن جوان بیشتر کاویده می شود. با این حال، اشاره ی دقیق به شخصیت مردها، به طور خاص شخصیت مردپیر که استاد بازنشسته دانشگاه است هم وجود دارد. شخصیت زن جوان خواب ها و کابوس هایش در کشتن یک بچه در بطنش به روایت بُعد درونی و مفهومی می دهد. روایت بر اساس شرح و توصیف و توضیح رویدادهاست این که موقعیت بنیادی، رویداد اصلی که کارکتر محوری، آن را خلق می کند و نقش محوری در آن داشته باشد و موقعیت را تغییر دهد، این چندان دنبال نمی شود. همین روایت را نرم و ظریف به طرف طرح واره یا اسکیچ سوق می دهد، نه یک داستان با نتیجه ای مشخص. از پایان نمی گویم بلکه سخن از نتیجه است. روایت بیشتر از شرح، با توصیف وقایع یا برخوردهای موازی شکل می گیرد و ساخته می شود. اتمسفر و فضا بسیار غم انگیز است و تا اندازه زیاد زجرآور و همین، لحن راوی را دلواپس و غمگین می سازد. زن جوان هر شب کابوس بچه ای را می بیند که در میان آوار کاملا برهنه است که آن یادآور کودکی که او و مرد قبل از آنکه ازدواجشان رسمی شود مجبور می شوند او را در رحم زن بکشند. آنها بچه را می اندازند اما کابوس هایش با زن جوان می ماند. این کابوس های فردی با قتل رومینا گره می خورد و بُعد اجتماعی نیرومندی پیدا می کند. دو زوج پیر نیز که مدام بر سر کودک و بچه درگیرند. مرد پیر از بی اعتنایی بچه ها شکوه دارد و لحن و رفتارش خصومت آمیز است. زن پیر ازدواجش را با او یک فریب و اشتباه می داند. در هر دو زن ترس و تنهایی وجود دارد و در زن جوان احساس گناه و در زن پیر احساس تلخ شکست را باید به آن اضافه کنیم درونمایه بیشتر اشاره دارد به جامعه ای که از یک بیماری فیزیکی و شکلی از سرگردانی و ناامنی روانی در جنایت و رویکردهای حباب گون و سست و بی بنیان اقتصادی در تلاطم است و رنج می برد و مابه ازای فردی این رنج ها به صورت احساس تلخ تنهایی، گناه ترس، مبهم و بی اعتنایی جلوه می کند. جایی که نه برای مردگان بلکه بیشتر باید برای زندگان فاتحه خواند. ما در این روایت با جامعه ای پر از زخم و حس دردناک ناامنی روبه رو هستیم. روایتی که نویسنده آن را از درون پرآشوب و سرکوب شده شخصیت های درون روایت، برایمان بازگو می کند.
ما چهار نفر بودیم که عنوان اصلی متن است، می توانم بگویم کامل ترین روایت مجموعه است. روایتی مستقل و بسیار نیرومند. ابتدا خلاصه ای از روایت. ما چهار نفر بودیم روایت دوستی چهار نفر است که در سربازی با هم آشنا می شوند و دوستی تعدادی از آنها، دست کم راوی با دیگران تا انتهای روایت که در آن دو نفر مرده اند و دو نفر دیگر در شُرُف مرگی زودرس، ادامه می یابد. سعید طاهری می رود امریکا و در آنجا می میرد. پژمان واحدی شریک کاری راوی خودکشی می کند. عماد که به لحاظ خانوادگی از یک خانواده محکم مذهبی است و محکمترین شخص گروه می باشد و به قول راوی خانه ی آنها، خانه ی امیدش به حساب می آید، دقیق توصیف شده است. اینکه چگونه این خانه ی امید از یک کوچه ی پنهان پشت باغ انگلیسی تا یک خیابان نرسیده به دولت و ورود ممنوع امتداد پیدا می کند. این ظریف ترین و عمیق ترین کنایه در کل مجموعه است و بسیار دردناک و سرانجام امیررضا، خود راوی. عماد از بیماری ام اس در همان جوانی از پا در می آید و در حالای روایت جز مرده ای متحرک و بی امید که مادرش از او نگه داری می کند، چیزی نیست.
امیررضا، راوی سرطان گلو و گردن دارد. شیمی درمانی اش باید آغاز شود. همه چیز رو به اضمحلال و نابودی ست. حتی زندگی و تمام اخلاقیات خانواده ی محکم و مذهبی عماد. در این میان به قول لورکا: تنها دلِ بر پا مانده؛ حاج آقا خوانساری، روحانی خانواده عماد است که از یک شبکه به شبکه بعدی می رود و همچنان با چشمان بسته از امامزاده ها می گوید. – طنزی ظریف و گزنده- تا خانواده ی ویران شده ی عماد را که با مادرش زندگی می کند سر پا نگاه دارد. بُعد اجتماعی اثر بسیار نیرومند است. توصیف ها دقیق و معنادار. از محله ها، بزرگراه ها، خانه ها و مکان ها تنیده در وقایع و رویدادهای تلخ. در این داستان راوی با دست و دل بازی بسیار بیشتری به توصیف جزئیات می پردازد.
لحن راوی که یکی از چهار نفر است در ابتدا سرخوشانه و بی اعتناست. اما هر چه به پایان داستان نزدیک می شویم این لحن غمگین و یاس آلود می شود. این لحن با اتمسفر و فضای داستان که در ابتدا آرام است و سرشار از نیرو و انرژی و یکسر خوشی گنگ و در پایان شوم است و هولناک و زجرآور، همخوانی دارد.
سبک و زبان: تاکید بر یک خط افقی و حرکت رو به جلوی داستان است توامان با توصیف و شرح موجز کاربردی. جمله ها و زبان که نیروی اصلی روایت است و آن در همه ی روایت ها هست و در این روایت خودنمایی ژرف تری دارد. به لحاظ ویژگی زبان جمله ها بریده بریده، زبان سریع، صادق، سرراست و نزدیک به روایت روزمره و محاوره. این زبان نزدیک به محاوره در سایر روایت ها هم وجود دارد. در واقع همه ی روایت ها از این زبان پخته که به راحتی از عهده گفتگوها، شرح و توصیف و بیان رویدادها برمی آید بهره مند است. هر چند در این زبان با حداقل تفسیرهای ذهنی راویان و سایر کارکترها روبه رو هستیم و زبان کمتر وارد حوزه درونی شخصیت ها می شود اما قدرت کافی و کامل برای روایت وقایع و معرفی شخصیت ها را در محدوده ای که نویسنده برای خویش تعیین کرده است دارد.
زبان ادبی نویسنده گرچه بر بستر زبان روزمره شکل گرفته است اما خاص، گزینشی و ساخته شده است. و آن چیزی را می گوید که زبان روزمره نمی گوید یا قدرت گفتنش را ندارد. این در اصل کارکرد زبان ادبی است که ابزار معرفی چیزها نیست و در جهان حس نمی شود. همین است که زبان را در روایت نامتعارف می کند و دارای معانی بسیار و کثیر به نوعی مکاشفه نزدیک می شود.
در شجره نامه این بُعد مکاشفه ای زبان آشکارتر خودش را نشان می دهد و زبان ادبی را از کاربردهای عادی و مرسوم و مستعمل کلمات آزاد می کند. حتی زمانی که یک راست برای ارائه جهان داستان به سراغ زبان روزمره می رود.
بر این اساس می توان گفت که زبان ادبی نویسنده در این روایت با همه سادگی و ایجازش، قدرت تجربه گری تمام عیار ناگفته ها را در نسبت خاص خودش با هستی مورد فهم نویسنده داراست. همین فهم سخن نویسنده در تار و پود زبان است که در بازگشت آگاهی ملی نمودی روشن می یابد. زبانی که تکه تکه، چند لایه و گسسته است و می تواند با ما از یک آگاهی سرکوب شده، گسسته، آشفته و قطعه قطعه شده سخن بگوید.
فرم روایی در این روایت بسیار مهم است. روایت از پایان به آغاز است و سر انجام در یک دایره ای بسته، تلخ و اندوهبار بهم گره می خورد. وقتی امیررضا، راوی داستان پاراگراف پایانی را به پاراگراف ابتدای داستان گره می زند و ما از مرگ و نیستی به مرگ و نیستی واپسین می رسیم. این یک ساختار دایره است و به لحاظ هستی شناختی همین است که کارکتر اصلی را «زمان» تعیین می کند. چیزی که از آغاز هم وجود داشت و در زیر پوست روایت نفس نفس می زد. موضوع؛ مرگ، اضمحلال و یک زخم بزرگ. زمان کارکتر اصلی این روایت است.
انسان در زیر نگاه بی تخفیف زمان شکل می گیرد و از هم می پاشد. بی نهایت این شکل گیری و از هم پاشیدن ادامه دارد. و این زمان است که کاراکتر اصلی این حیات ناپایدار و هستی مدام در حال تکرار و بی ثبات است.
همان طور که در نمایشنامه «شهر ما» اثر تورنتون وایلدر می بینیم در این ساختار، انسان تنها مکاشفه گری است با مکاشفه ای تلخ، دشوار و غم انگیز.
درونمایه زخمی عمیق و کامل است که هم بُعد فردی دارد هم بعد اجتماعی. آن یادآور مُثُل افلاطون است. به نظر می رسد زندگی انسان، زندگی ما بر روی زمین نوعی فاصله گرفتن است از شادی، سرخوشی، بی اعتنایی شادی بخش، نیرو، قدرت و آفرینشگری، اعتقاد اصیل آرمان گرایی، رفتار اصالت مند امید و امیدواری به سوی مرگ، تنهایی عذاب سخت، فرو پاشی همه اصول اخلاقی، بی بنیان شدن امر اعتقادی و رها شدن در رفتاری متظاهرانه و سطحی، ترس، تنهایی و فروپاشی آرمان های نگه دارنده ی معنابخش، اخلاق و باورهایمان. ما چهار نفر بودیم عمیق ترین زخم و ژرف ترین حوزه آگاهی فردی و اجتماعی ما در این مجموعه است. بگذارید باری دیگر به جمله دلوز برگردیم.
آگاهی ملی هر اندازه مغشوش و سرکوب شده، منکوب شده، چیزی ست که به ناچار از مسیر ادبیات می گذرد. این یادآور چه چیزی ست؟ باید بسیار به عقب بازگردیم. به فن شعر ارسطو بازکردیم، جایی که او ارسطوی فیلسوف، شاعر تراژیک را با مورخ می سنجد. او یک راست شاعر را برتری می دهد. هر چند او دارد با استادش افلاطون می جنگد بر سر اینکه هنر تقلید تقلید نیست. هنر بر اساس احتمالات و ضرورت شکل می گیرد و این کاملا متفاوت است از نگاه مورخ که واقعیت را خام، چیدمان می کند. رابرت فراست می گوید: هنر و ادبیات مثل کندن پوست سیب زمینی است. اینکه سیب زمینی را بکنید و بیارید روی میز بگذارید، کار ادبیات این نیست، کار ادبیات کندن پوست سیب زمینی و تمیز کردن آن است. این در حوزه زبان صورت می گیرد. بنابراین جمله دلوز بر اساس آن پیش زمینه، یعنی مقایسه میان شاعر نویسنده و مورخ گویای این است که یک اثر حماسی مثلاً خردنامه فردوسی آن که او را شاهنامه گویند که در اصل خردنامه ی بزرگ ایرانی ست. در برابر کتاب های تاریخی وزنی یک سر عمیق می یابد. یا ندبه ی بهرام بیضاعی در برابر آثار و کتاب های تاریخی دوره ی قاجار. آیا اثر هنری و اثر ادبی قدرت این را دارد که مسیر آگاهی جمعی، اجتماعی و ملی او را رغم بزند. دلوز می گوید دارد. ارسطو هم می گوید دارد. بنابراین اثر یک نویسنده، از جمله همین متن که مورد بررسی قرار گرفت ممکن است از احتمال و ضرورت پیروی بکند. ممکن است از امر محال بگوید. ممکن است حتی وقتی در حوزه ی رئالیستی به جامعه نگاه می کند آن را با تخیل ژرف خودش و قوانین تخیل آفرینش ادبی پیوند. بزند آن را با کنایه ها، استعاره ها و مجازها پیوند بزند. آن را از طریق زبان و مغشوش کردن نشانه های زبانی رابطه ی میان دال و مدلول سوژه و اوبژه بار دیگر معنا کند. اما با همه ی اینها با همه این دگرگونی ها با همه ی این تغییرات، به زعم دلوز، باز هم ادبیات نیرومندتر از فلسفه برای انتقال و تصویر معنای واقعی حیات اجتماعی، عمل می کند. حتی نیرومندتر از تاریخ و مورخ.
رد پای اینکه ادبیات قدرت خلق آگاهی ملی و اجتماعی عمیق را دارد حتی می توان در روانکاوی نیز مشاهده کرد. جایی که فروید و ژاک لاکان عمیق ترین و بنیادی ترین مفاهیم شکل دهنده به محتوای روانکاوی را از ادبیات اخذ می کنند یا برای توضیح مبانی خود یک راست به ادبیات ارجاع می دهند.
این نقش شگرف، زیبا، بزرگ، شکوهمند، ماندگار و جاودانه ی ادبیات است و فراموش نکنیم سه هزار سال پیش در متنی بزرگ در حماسه ی زیبایی گیلگمش این یک بار دیگر با ما در میان گذاشته شده است.
پادشاه نیرومند اوروک، گیلگمش. او چه می کند؟ همه زنان را تصاحب می کند. مردم چه می کنند. نزد خدایان می روند و برای او یک هم آورد می خواهند. گیلگمش پایش را از حدودش فراتر گذاشته است. خدایان برای او یک هم آورد می فرستند. انکیدو. اما خیلی زود مردی که قرار است با او بجنگد و او را متوازن بکند دوست نزدیک او می شود. مردم مآیوس می شوند. اما حقیقتش این است که خدایان می دانند که چگونه و چه می کنند. قرار نیست انکیدو هم آورد او بشود، قرار است درس بزرگی به او بدهد. مرگ آگاهی. انکیدو می میرد. آن هم زمانی که دوست یگانه او شده است. به محض اینکه مرد یگانه می میرد، پادشاه نیرومند اوروک که ¾ خدایی و ¼ انسانی است و به واسطه ی آن ¼ که انسانی ست در می یابد که خواهد مرد. او مرگ را می فهمد. مآیوس می شود. ناتوان می شود. درمانده می شود. به انتهای زمین می رود. در اعماق اقیانوس و در آن تاریکی ژرف گیاه جاودانگی را پیدا می کند. به سطح می آید. خسته است. می خوابد. مار گیاه را می خورد. مار جاودانه است. داستان از اینجا آغاز می شود. آن داستان بزرگ سه هزار ساله. گیلگمش مایوس به اوروک باز می گردد. الهه معبد اوروک که زن است سخنی با او می گوید که در طول این سه هزاره نیرومندترین جمله ای ست که انسانی می تواند به انسانی دیگر بگوید و این را یک زن در سه هزار سال پیش می گوید: پادشاه تو را چه می شود؟ این چیست؟ این هیبت. تو پادشاه اوروک هستی. مرد با درماندگی پاسخ می دهد: انکیدو دوست من که چنان پلنگ بود شکار مرگ شد. متن نثر و زبان بسیار زیبایی دارد. الهه لبخند می زند و به او می گوید تو حقیقت را درنیافتی. کودکت را بر سینه بفشار و همسرت را. از رودخانه لذت ببر و از کوه و از درخت و بمیر. این است معنای حیات برای انسان. سپس تر گیلگمش دستور می دهد که سفر دشوار و پر فراز و نشیبش با سه هزار لوح گلی نوشته شود. او در پی جاودانگی بود، اما نیافت. اما جاودانه شد. سه هزار سال بعد ما می توانیم از او و از حماسه او سخن بگوییم. معنایش این است که گیلگمش جاودانه شد. اما چه چیزی او را جاودانه کرد؟ خدایان؟ نه. گیاه جاودانگی؟ نه. یاسش؟ نه. نیرویش؟ نه. چه چیز؟ ادبیات. این ادبیات است که گیلگمش را جاودانه کرده است.
این ادبیات است که همه ی امکان های فلسفی با آگاهی اجتماعی و ملی را از پنج هزار سال پیش تا الان هدایت کرده است و شکل داده است پس دلوز به حق است؛ این که ادبیات را انتخاب کند.
برای من جای شادی فراوان داشت بررسی متن آقای بیگدلی عزیز که مجموعه ای نیرومند را در اختیار من گذاشته اند و امیدوارم که مجموعه های دیگر هم مورد نگاه و بررسی دقیق قرار بگیرد. امیدوارم امیدوارم در شرایطی این چنین سخت و دشوار ادبیات همچنان نگاهبان و نگاه دار و هدایت کننده ی مسیر اگاهی های فردی و اجتماعی ما باشد به طور خاص برای نسل جوان پیش رو و امیدوارم هرگز از خوانش ادبیات فاصله نگیریم.
۲ لایک شده