سمنبویان و غبار
هیچ بود. خلط خورشید اندک و سبک بود
اما نه آن گونه که همهی پسران بر دندانههایش
با دماغهای فراخ و شکوفا جایی نیابند.
خوشدل و پدرام حلقه ی کج و کولهی
سمن بو را با تنه ی هار خود خستند.
شالگردنشان را گشودند تا ناف. زهره
دست راستش را دراز نکرد. از چند ماه پیش
قدح اسلیمی خوشدستی کنار گذاشته بودند، تا بعدازظهرها
در لمعات نیستی پیرهن چاکش را به چنگ گیرند.
آن گاه پادشاه مرا به حجرهاش کشاند و عصای
آبنوسش را بلند کرد. مرهم ناب خداوندگارم رایحهای
دلپذیر دارد و عشق شاهوارش والاتر از بادهی سه منی است.
مرا در صمغ حنایی سایهبان نشاند زیر تیرچههای سرو
و سینههایم اندکی آرام گرفتند تا پسران و گزمهها دیرتر
تیزابشان به جوش آید و تنها یک بعدازظهر جاودانی
سر فرصت سیاه چشمی را با نقرهی خود داغ کنند.
سه انگشتم خودبخود از خرپنجهی خاتمدار پاسبان پس سریدند.
برگشتم. بر پشت شانهام گماشتهام را از کمربند تازهاش شناختم
همو که سکهای فردوسی نشان نمیخواست و زنبیل را
بر درگاه میگذاشت. کاش سیگاری دود میکرد.
بچهها دوست داشتند با دو پشتهی جفتاجفت
روی فراموشخانه بازی کنند.
با ناهید در شرابههای ارزیز و تیز آفتاب تنگ به بالا خزیدند.
همو یکی از نسناسها بود، پادو و پسر خودم، سرباز
با چشمان پیر و سرزنشبارش بر سنگ چروکیده
و دو تکهی ناشناس با یکدیگرم تنلش خود را بست.
آخور تاریک گوشت و خون را اخگر خیس زنبارهاش آغشت
و کفتران قیرگون، بارور، از تالابتش چرکی ناباور به کرانهی آسفالت تن دادند.
شاپور احمدی
۳ لایک شده