سه تاری که خیس می نواخت
فاطمه حسن پور
بردرورودی قفل بزرگی بود. پشت شیشه اش باماژیک نوشته بودندبازدید فقط روزهای پنجشنبه خانم ها ۱۰ تا ۱۲ آقایان ۱۲ تا۱۴ . پشت درایستاده بودیم ونقشه می کشیدیم که چطور وارد شویم .کبوتر با گیسوان بافته اش پرید روی دیوار وتند و تند عکس می گرفت. رگ بار تندی شروع به باریدن کرد.باران به سروصورت مان می خورد.بوی نم خاک مستمان کرده بود.
لحظه به لحظه باران شدیدتر وبازدید کننده های پشت دیوار بیشتر می شدند.کبوتر بال می زد واوج می گرفت می رفت تابه قمر برسد. نوشته ی پشت در ذل زده بود به ما ،ناخواسته به دو گروه تقسیم شدیم. دیواری نا مرئی کشیده شده بود یا ما اینطور حس می کردیم .دیوار هی پهن می شد ونفس های مان تنگ تر. الی خشمگین دیوار را با ناخن هایش می کند ومی خواند .صدایش را به سرش انداخته بود ومی خواند. فرشته دوید از توی ماشین فرشی حصیری آورد وپهن کرد . چترهای مان را گشودیم ونشستیم روی حصیری که خیس شده بود .
عماد چهار زانو نشست سه تارش را کوک کرد .الی کتاب را ورق می زد نام کسانی را که پشت آن در بودند تا زده بود .هر صفحه ای که ورق می خورد یک نفر بیرون می آمد قیافه های آشنا ،نام هایی ماندگار . قمر وسط حصیر نشست وشروع به خواندن کرد .صدایش مثل تندری ابرها را می شکافت.«امان از این دل که داد….»…
درآن سوز سرما عماد آن قدرسه تار زد که دست هایش بی حس شد. قمر انگار نه انگار سرد است وباران به سرو صورتش می ریزد صدایش اوج می گرفت . «جاهد بنال اما شکوه آمیز….»ساختمان های اطراف می لرزید . صبا کنار دیوار ایستاده بود با دست به دری اشاره می کرد .
نمی توانستم چشم از قمر بردارم .حس این که فهمیده ام چه به سرش آمده پریشانش کرد .هراسان از در آهنی گذشت ردایش سایبانی بالای سرمان شد . می خواستم دنبالش بروم قفل بزرگ مانع بود ،صدایش کردم .نگاه هراسان اش مرا به یاد شبی انداخت که از رادیو خارج شده بود وهرگز به رادیو باز نگشته بود و بعد درفقر و فلاکت واین قبرستان وسرپاسبانی که نگاهش می کرد و قمر که پریشان می دوید تا از نگاه شهوتناک سر پاسبان درامان بماند .
بهار پشت در ایستاده بود روی که برگرداندم قمر سر برشانه اش گذاشته بود و هق هق می کرد .مثل موش آب کشیده شده بودیم .خیسی لباس هایمان باعث شده بود که سرما تا مغز استخوانمان رسوب کند .مردی دوان دوان به طرف مان آمد .اجازه ی ورود به خانه ای را که صبا اشاره می کرد گرفته بود. خانه ی عجیبی بود حیاطش کوچه پس کوچه های باریک داشت . حیران به اطراف نگاه می کردیم و خوشحال از این که سر پناهی پیدا کرده ایم زیر آلاچیقی، دور تنها قبری که روی آن شاخه ای گل خشک گذاشته بودند جمع شدیم صبا کنج آلاچیق ایستاده بود رفتم کنارش ایستادم. عماد روی کنده ای نشست وقطعه ای درمایه ی دشتی نواخت در گوشش گفتم برای استاد آواز بخوان .صبا دم گرفته بود وهمراهش می خواند وسه تار می نواخت .
چشم هایم قمر را می جست .صبا در گوشم گفت:«نگران نباش آن جا همه مواظب اش هستند ». نگاهش به آن طرف دیوار بود . اشاره کرد وگفت:«هراز گاهی به دیدن شان می روم ،به این غربت خو کرده ام».
هزاران سئوال از ذهنم پریده بود. زمان می گذشت وما شاید برای اولین وآخرین بار بود می توانستیم در آن آلاچیق [که حالا منزل شخصی کسی بود که به ما لطف کرده بود واجاز داده بود وارد شویم]بر مزارش جمع شویم وبخوانیم. الی می خواند وبچه ها همخوانی می کردند صدایمان با باران می رفت تا به عمق زمین برسد .ومن غرق در لذت به حرف هایش که ریز ریز در گوشم نجوا می کرد گوش می کردم.
باید می رفتیم هنوز کنار صبا ایستاده بودم خم شدم می خواستم دستش راببوسم ،می خواستم در آغوشش بگیرم اما او مثل باد رفته بود. قبری ساده گوشه سمت راستش نوشته بود ابوالحسن صبا ۲۹ آذر ۱۳۳۶.