سه داستانک از سهراب مهدی پور
اسب ها و آدم ها
اسب ها درمیان هلهله ی جمعیت چهارنعل و سینه به سینه می تاختند . پاهای نازک و خوش تراش شان در گرد و خاک و سرعت رعدآسا ،دیده نمی شد .
میداندار پشت بلندگو ، اسم اسب ها را تکرارمی کرد : ملوس . . . آرمان . . . سهند . . . و حرف های حماسی و هول هولکی که فقط خودش و تماشاگران همزبانش می فهمیدند .
دورآخر به نیمه رسیده بود . اسب ها انگار روی هوا می دویدند . شرط بازان ، نفس شان بندآمده بود .
سواران آن قدر به جلو خم شده بودند که قوزشان با گوش اسب های شان همسطح دیده می شد .
اسب ها ازخط پایان گذشتند . سواران ، چابکانه پریدند پایین و کمک سواران ، دویدند و شنل های الوان را پشت اسب ها انداختند .
بلندگو ، اسامی برندگان را اعلام کرد : آرازقلی از آق قلا . . . قارداشقلی بیگ از گنبد . . . بایرام بردی قلیچ از گمیشان . . .
برنده ها برای دریافت جایزه به طرف جایگاه دویدند .
اسب ها ، کف برلب و عرق شور ، سربه زیر و سکندری خوران به طرف استبل ها برده می شدند . . . !
شنا در دریای سرخ
. . . اولین شبی بود که مثل هرشب خواب دریای سرخ را ندید و با هزارتقلا دس وپا نزد تا از گرداب بیرون بیاید و خسته و خوابزده به محل کاربرود وتا غروب کاری کند که دریای سرخ نخشکد .
آن روز ، همسرش کارد را مصقل کشید و داد دست مرد .
مرغ های پابسته ، گوشه ی باغچه کز کرده بودند .
مرد ، کارد را پرت کرد واز پله ها بالا رفت . . .
این بود اولین صبح روز بازنشستگی سلاخ پیری که سی سال . . .
کرچ
خسته شده بود ازبس روی تخم هانشسته بود . چندسال بود که نمی توانست تخم بگذارد . تخم ها را صاحب اش ازصحراآورده بود و زیر بال اش گذاشته بود . کبود بودند و کوچک . مثل تخم کبوتر . چه فرقی می کرد ؟!
می خواست جیک جیک جوجه ها را بشنود . چیزی به شنیدن نمانده بود .
چند بارخواست نوک بزند و تخم ها را بشکند ولی هربارپشیمان شده بود .
آن روز صبح ، چند تا از تخم ها ، ترک برداشتند . ظهربود که چند موجود نازک و دراز ، ولق ولوق زدند و بیرون آمدند .
با قدقد مرغ ، صاحب دوید . وقتی رسید ، یکه خورد .
ایستاد و با خود گفت :
مار تو آستینم پرورش می دادم !