سه شعر از شمیلا شهرابی
۱
برای تو
باید رازی را فاش می کردم
از یک جایی به بعد ..
دقیقه های زندگی را دست به سر
مثلا، خاک گلدان را عوض می کردم
دیوار را با چشم هایم جابجا
و پای تنهایی را به خیابان می کشیدم
همینطور چتر را با خودم
و تو را در میدان شهر جا می گذاشتم
از یک جایی به بعد ..
من به ادامه شب ربط دارم
تو به ادامه ماه ربط داری
و ما به ادامه هم!
باید موهایت را می شمردم
مانند درختان برلین قبل از سقوط
مانند آخرین سرباز در قطاری که برنگشت
باید دست هایت را محکم می گرفتم
مثل بوسه در آخرین ایستگاه
و باید می پذیرفتم بعد از تو
زندگی یک مرض کشنده است
تب بودن و نبودن
مرگ در دمای صفر درجه
که مرا به در و دیوار می کوبید
برای تو
باید رازی را فاش می کردم
رازی که آمد
و همه چیز را با خودش برد!
۲
با چشم های بسته
تو را می بینم
اندام ترک خورده ات را
دست دراز می کنم
با سر انگشتان سوخته
لمست کنم که..
تصویر تو محو می شود !
و خون از قاچ دست هایم
سر باز می کند
دوباره می بینمت
دست هایم معلق در هوا
زخم به زخم پوستت را می شکافد
و من خودم را می بینم
که در روح تو حل می شود!
۳
فکر کن
حشره ای زیر پوستم راه می رود
در من جنگلی مرطوب پا می گیرد
همینطور حشره زیر پوستم راه می رود
حس مرموزی است
انگار تجزیه می شوم
و جهان از من شکل می گیرد
درخت درخت تبر می شود
اما حشره بزرگ تر از من
دست و پاهایش از شکمم بیرون می دود
و من روی سطح لیزی راه می روم
فکر کن
جهان همین اندازه عجیب
فکر کن
جهان همین قدر وحشتناک!
وقتی،
بوفالویی در سرم زایمان می کند
فکر کن
تکثیر احمق ها در شهر
و تجمیع عاقلان در لایه پنهان ماه
فکر کن
بوفالوو فریاد بکشد
و من راه گم کنم
درون گوری بیفتم
و چراغ خیابان ها خاموش شود
فکر کن به جهان موازی
به زامبی ها که برابری می خواهند
و به جنگ
که آدم ها را می خورَد!
۱۸اردیبهشت ۱۴۰۲
شمیلا شهرابی