شاه بیداران/ بهمن نمازی
شاه بیداران (۱)
به شورش سوم در نیشابور کار چندان بالا گرفت که خان مغول پیکی به سوی تولای روانه کرد و از او یاری خواست. تولای بی درنگ سر به سوی نیشابور نهاد و خان بی کفایت را در حضور سربازانش کمر شکست و با سپاهی بزرگ به مصاف شورشیان رفت. به نیمه شب ظفر یافت و از همه آن جماعت ده تن اسیر گشتند.
پس فرمود تا هر ده را گردن زنند، لاکن دهمین چنان به چشمان تولای آن سیل بنیان کن خیره شد که ایلخان روی از او گرداند و دست بالا برد. پس جلاد اطاعت فرمان کرد و شمشیر در غلاف نهاد. تولای فرمان داد تا او را به وقت صبح به دار آویزند و پایین نیاورند تا عبرت دیگران گردد.
به وقت ظهر صوفی ای از شهر می گذشت. به پای دار کفش ها از پای در آورد و بر زمین نشست و چندان گریست و مویه کرد که جماعتی گرد وی جمع گشتند و هر یک به دلداری سخنی می گفت. صوفی گفت:« سی سال نخوابیدم مگر به اجبار و از شدت ضعف تا مباد که در بی خویشی با شیطان عهدی ببندم. در این سی سال سی وشش هزار رقعه از آن ملعون بر من رسید که هنوز دوازده هزار آن ناگشوده، بر خویش می گریم. چگونه بر او بگریم که بر سر دار، بیدار است.»
شاه بیداران (۲)
آن شب رستم را که در چاه شغاد با خود رفته بود از چاه در آوردند و با گلاب شستند و به عود و کافور غسل دادند و بر سوگ نشستند و در غار نهادند و حفره غار به سنگ پوشاندند و قیر اندود کردند. آن شب… فرامرز به خستگی افتاد چندان که او را تاب ایستادن نماند، پس یاران را به وعده فردا بدرود گفت و به بستر رفت. همه ی شب شرنگ شغاد بر روان وی آویخت چونان ذکری مدام با خود می گفت: وای رستم … فرامرز، پسرت به بستر گرم خفته و تو بر سر تیر و نیزه فردا بیدار نخواهی شد. وای رستم … پسر، به بستر نیاز خفتهی ناخفته و پدر، به تیغ دروغ خفته نابیدار. چگونه بخوابم که با خواب تو بیداری نخواهد بود. فرامرز به بستر افتاده بود و خواب به چشم او راه نمی جست. به وقت صبح بانگ خروس چون پتکی به اعضائ وی کوفت. از جای برخاست و زره به تن کرد و شمشیر برداشت. دیری بود تا رستم به غار شمشیر از نیام برکشیده بود.
۱۴ لایک شده