شبنم و شقایق
فتح الله بی نیاز
تذکر:
داستان پیش رو از بین آثاری که زنده یاد «فتح الله بی نیاز» در اختیار حضور قرار داده بود انتخاب شده است. این داستان در دو بخش تقدیم می گردد:
سه مرد در یکى از کافههاى بینراهى دور میزى نشسته بودند و حرف مىزدند. توى کافه کس دیگرى دیده نمىشد، مگر صاحب آن که پیر بود و بسیار لاغر با چشمهایى گودافتاده و خمار. صاحب قهوهخانه گفت: «فکر کنم بارون بدى بباره.»
مردى که کنار دیوار نشسته بود، گفت: «اگه بیاد تا دو روز دیگه توى راهیم.»
مرد دیگرى رو به مرد سوم گفت: «ادامه بدین.»
و او صحبت خود را پى گرفت. مردى بود جوانتر از آن دو و بسیار خوشسیما. آن دو پیش از او حرف زده بودند، اولى گفته بود: «روزى توى آشپزخانه بودم و دلآرا داشت آشپزى مىکرد و هر وقت ظرفى چیزى مىخواست، به من مىگفت تا دستش بدهم. بچه شش ماههمونو گذاشته بود روى کابینت و جورى اطرافشو با بالش و پارچه لولهشده پر کرده بود که نیفته. داشت حرف مىزد و من هم گوش مىدادم و گاهى سرى به بچه مىزدم و وقتى مىدیدم خوابه، برمىگشتم طرف دلآرا یا سینک و جا ظرفى. از بیرون برگشته بودم و کمى خسته بودم. دلآرا هم مىدونست، شاید بههمین خاطر بود که براى دومین بار براى هر دوتامون چاى ریخت. حین خوردن چاى از این در و اون در حرف زدیم. بچه که بیدار شد، من رفتم طرفش. دلآرا گفت: “ولش کن، الان ساکت مىشه. بعد بهش شیر مىدم.” اما بچه همچنان گریه مىکرد و زنم بىاعتنا به او کار خودشو مىکرد تا این که جلو رفتم و بچه را برداشتم. چند لحظهاى توى بغلم بود که دست راستم بی حس شد. نمىدونم چه شد و تا امروز هم نفهمیدم چه اتفاقى افتاد که یهمرتبه دستمو براى چند ثانیه از دست دادم. خیلىها اینجورى مىشن، حتى خود دلآرا، اما وقتى بچه افتاد زمین، هر چه به او توضیح دادم، زیر بار نرفت و چند بار سرم داد کشید: “حواست کجاست مرتیکه؟ مگه کورى؟ بچهمو کشتى!” حرفهاى بدترش را نمىگم و نمىگم وقتى به او اعتراض کردم چه دشنامهاى رکیکى به مادر و خواهرهایم داد؛ اونهم به خاطر اشتباه یا گناه یا جنایت من یا بىحس شدن دستم. البته بچه چیزیش نشد و خیلى زود آروم گرفت، ولى زنم ول نمىکرد. انگشتشو که گذاشته بود روى خونواده من، برنمىداشت. مدتها بود که پاى اونا رو از خونهمون بریده بود، ولى اگه حرفمون مىشد، باز به اونا دشنام مىداد. خوشبختانه اونا اینقدر مناعت طبع داشتن که دیگه خونه ما نیان، ولى مگه دلآرا ولکنشون بود؟ سرتونو درد نمیارم. بچه ساعتى بعد خنده و بازى خودشو داشت، اما اونشب من و زنم با هم شام نخوردیم و خانم رفت توى اون یکى اتاق خوابید. فردا و پسفردا هم با هم حرف نزدیم. ما اختلاف های زیادی داشتیم؛ خصوصا درباره مسائلی که به خانواده من مربوط می شد. ولی همیشه می گفت عاشق منه وتحت هیچ شرایطی حاضر نیست مرا ترک کند. کم حرف مان نمی شد، اما هیچ وقت کار به اینجا کشیده نشده بود. دو روز بعد، یک بار اومدم از دلش دربیارم که دیدم هیچچیزى از دل او نمىشناسم. شروع کرد به فحاشى. منو بىشرف، احمق، عقدهاى، تحقیرشده، دست و پا چلفتى و ذلیل خووند و مادر و خواهرهایم رو فاحشههاى صبح و ظهر و عصر و شب و ولگرد خیابونهاى شمال و جنوب و شرق و غرب تهران. احساس کردم هیچ حرمتى پیش این زن ندارم، هیچ علاقهاى به من نداره، وگرنه حتى اگه مادر من هرزه باشه، بهخاطر من نباید این موضوع رو توى روم بگه. حتى اگه خواهرهام که خود دلآرا اوایل از نجابت اونا تعریف مىکرد، به فاحشه تبدیل شده باشن، زنم به دلیل عشقى که به من داره، نباید به موضوع اشاره هم بکنه. هیچ نگفتم و صبر کردم تا آروم بگیره.»
صداى خُر و پُف مردى که پشت پرده، در فضایى اتاقمانند و بسیار تنگ خوابیده بود، به گوش مىرسید. صاحب کافه که از بیرون آمده بود، گفته بود: «سوز! تا دلتون بخواد بیرون سوز داره! انگار هوا سوزن مىزنه به تن آدم.»
مرد اول رفته بود و باز سه لیوان بزرگ چاى از صاحب کافه گرفته بود و در ادامه حرفهایش گفته بود: «وقتى آروم گرفت، گفتم فردا بریم جدا شیم. گفت: “از خدا مىخوام. فکر کردى تحفهاى!» و با صداى بلندترى گفت: “بچه باید به من برسه.” قول دادم و گفتم که قیمومیت بچه رو به او مىدم. مهریهاش هم کامل مىدم و اگر چیزى از خونه پدرش آورده، مىتونه با خودش ببره. گفت: “پس معلوم شد که خونوادهتو بیشتر از من مىخواى.” گفتم: “نه، خودت هم مىدونى که اینطور نیست ولى دشنام های این چند روز نشون داده که ذرهاى علاقه به من ندارى. حتى به اندازه سر سوزن. اگه علاقه مىداشتى، دلت نمىاومد به من فحش بدى.” هیچ نگفت. سیگارى روشن کردم. فردا رفتیم محضر و گذاشتم همه چیز به میل او تموم بشه.»
بیرون سرما بیداد مىکرد و باران ریزى شروع به باریدن کرد. صاحبکافه خمار و خوابآلود روى یکى از تختهاى کافه دراز کشیده بود و به این سه مرد نگاه مىکرد. مرد اول به اطرافش نگاه کرد که با دیوارهاى کثیف، دودزده و با آثارى کهنه از گوجهفرنگى، روغن و لکههاى قهوهاى و زردرنگ پوشیده شده بود. تمام تختها و قالیچههاى روىشان و صندلىها و میزها کهنه و رنگ و رو رفته بودند. هیچچیز این کافه نو نبود. مرد اول آهى کشید و گفت: «کاش آدم یهبار براى تجربه به دنیا بیاد و یهبار براى زندگى.»
مرد دوم گفته بود: «غروبى توى خونه نشسته بودیم که زنگ در را زدند. زنم پگاه از من پرسید که منتظر کسى هستم، گفتم نه. خیلى زود فهمید که پدر و مادر خودش هستن. گفتن داشتن مىرفتن لوستر بخرن که بهخاطر وضعیت ترافیک پشیمان شدن و فکر کردن بیان سرى به ما بزنن. آن روز اولین برف پائیزى باریده بود و اوضاع خیابانها به هم ریخته بود. نشستن، و من به سرعت چاى درست کردم و زنم میوه روى میز گذاشت. داشتم چاى مىریختم که گفت: “براى شام نگهشون مىدارم. خیلى وقته که نیومدن اینجا.” گفتم: “هر طور دوست دارى.” و چون براى شام چیزى آماده نکرده بود و قرار بود خودمان سالاد و ماست بخوریم، گفت که به یه رستوران غذا سفارش بدم. چاى و میوه خوردیم و شروع کردیم به صحبت کردن. من هم مثل بقیه افتادم روى دور تا اینکه به اشاره پگاه بلند شدم و رفتم آشپزخونه. گفت که به رستوران زنگ بزنم. خودش هم سرگرم چیدن میز شد. به هر دو رستورانى که مىشناختم و شماره اشتراک هم داشتم تلفن زدم، اما هر دو گفتن که بهخاطر وضعیت غافلگیرکننده ترافیک، پیکهاى موتورىشون یا اصلا نیومدن یا اگه اومدن، رفتن جاهایی و هنوز برنگشتهان. و گفتند اگر هم برگردن بعیده بتونن خودشونو تا ساعت دوازده شب برسون به خونه ما چون چندین مشترى دیگه توى نوبت دارن. به پگاه که گفتم، سگرمههاش رفت توى هم و گفت :”خُب، سوار ماشینت شو خودت برو بگیر.” گفتم: “ولى خیابونا غوغاست، رفتن و برگشتنم سه چار ساعت طول مىکشه.” پدر و مادرش که فهمیده بودن ما مىخوایم براى شام نگهشون داریم، گفتن که اصرارى براى خوردن شام ندارن. بیچارهها که ظاهراً به بحث من و پگاه پی برده بودن، خیلى خودمونى گفتن که با نیمرو و سالاد و چیزهایى از این دست کاملاً راضى مىشن و اصل کار اینه که کنار ما باشن. اما مگه پگاه راضى مىشد؟ بالاخره گفتم که مىرم رستوران نزدیک خونه و غذا مىگیرم. ناراحت شد: “اون که غذاش خوب نیست.” گفتم: “پگاهجون، شاید غذاش عالى نباشه، ولى بد هم نیست.” به حالت قهر گفت: “هر کارى خودت مىکنى.” کاپشنم را پوشیدم، یه قابلمه بزرگ برداشتم و رفتم بیرون.»
مرد اول حرف او را بریده بود و رو به صاحب کافه گفته بود: «مىشه باز هم آتش بخارى بزرگه را بیشتر کنین؟ خرجشو مىدیم. هرچه بگین.»
چرت صاحب قهوهخانه پاره شد. گیج و منگ بلند شده بود و رفته بود طرف بخارى. مرد اول فتیله بخارى کوچکى را که نزدیک میزشان بود، بیشتر بالا کشیده بود. مرد دوم گفته بود: «لطفاً خیلى هم نیارین بالا، بو مىده.»
و در ادامه حرفهایش گفته بود: «سلیقه هر سه نفر رو مىدونستم. بهجاى چهار پرس غذا پنج پرس گرفتم؛ سه تا چلوکباب و دو تا جوجهکباب. قبول دارم که چلوکباب و جوجه کبابش چندان خوب نبود، گوشت برگ سفت بود و جوجه بوى خوبى نمىداد و چلو وارفته بود، اما به هر حال در محله ما بهترینش بود. ماست و ترشى و زیتون و سبزى و نوشابه هم که داشتیم. اما نمىدونین قیافه پگاه چهطور شده بود. یه پارچه اخم. اصلاً به من نگاه نمىکرد. هر چه پدر و مادرش سعى مىکردند یهجورى حرفهاى خوش و خوب بزنن و ما را بخندونن و فضا رو تغییر بدن، بىفایده بود. خداخدا مىکردم که دیر برن و پگاه خوابش بگیره و نتونه زیاد جر و بحث کنه. من و او تا پایین در و راه افتادن ماشین بدرقهشون کردیم. به محض اینکه اومدیم بالا چنان قشقرقى راه انداخت که تا عمر دارم یادم نمىره. سینه به سینهام ایستاد و گفت: “مىمُردى، اگه مىرفتى از یه جاى بهتر غذا مىگرفتى؟” گفتم: “سخت نگیر، پیش میاد. خودتو کنترل کن.” با مشت کوبید توى سینهام. هیچ نگفتم. دیدم دوباره مشتش داره میاد طرفم. جاخالى دادم. با سر خورد به دیوار. شروع کرد به دشنام. اون ساعت از شب جیغ کشید و تا دلتون بخواد دشنام داد. نه، نه، بهتره نگم بعد از شش ماه زندگی مشترک چه گفت. البته توی اون شش ماه مدام حرفمون می شد. اصلا جز چند هفته اول، زندگی زناشویی خوبی نداشتیم. ولى این دفعه نشون داد که به قول دوستمون ذرهاى علاقه توى ذات این زن نیست. از آن شب به بعد، حدود هشت و نیم ماه توى وضعیت طلاق عاطفى بودیم. جدا از هم مىخوابیدیم و با هم قهر بودیم. گاهى غذا درست مىکرد و گاهى هم دست به سیاه و سفید نمىزد. فقط کارهایی را می کرد که می دونست من بدم میاد. مثلا سینک را از ظرف نشسته پر می کرد یا لباس ها را دو روز بعد از شستشو از ماشین لباس شویی در می آورد، گاهی آهنگها و ترانه هایی می ذاشت که من با تمام وجود ازشون بدم میومد. بعضى روزها و شبها تموم وقت توى خونه بود و گاهى ساعتها غیبش مىزد. بعضی روزها دو بار حمام می کرد و گاهی سه چهار شبانه روز می گذشت و حمام نمی رفت. حتی شب ها و صبح ها مسواک نمی زد. می نشست و بی خاصیت ترین سریال های تلویزیونی را دو و گاهی سه بار می دید و در همون حال چیپس و ماست و خیار شور و آجیل و کوفت و زهر مارهای دیگه می خورد.. قبلا هم بفهمی نفهمی یه تخته ش کم بود، و به این چیزها علاقه داشت، ولی نه این قدرها. از ماه چهارم جدایی عاطفی شب ها که بیرون می رفت، هفت قلم آرایش می کرد. حدس زدم با مردى رابطه بههم زده. راستشو بخواین این قدر ازش بدم اومده بود که خداخدا می کردم با مردی بریزه رو هم و جدا شیم. به غیرتم بر می خورد، ولی از دستش راحت می شدم. بعضى شوهرها آخرین آدمىان که از خیانت زنشون با اطلاع مىشن و بعضىها هم اولینشون. فکر کنم من جزو دسته دوم بودم. شاید هم از همون ماه اول اختلاف نهایی با مرد دیگه ای دوست شده بود، چه می دونم. بعدها که بیشتر فکر کردم و اون شش ماه زندگی شوم را زیر و رو کردم، به این فکر افتادم که زیاد اختلاف داشتیم ولی نه در این حد که با یه اتفاق خیلی کم اهمیت کارمون به این جا بکشه. حتی شک کردم: «نکنه از روز اول منو دوست نداشته و ادا عاشق ها در می آورده؟ نکنه با توطئه قبلی زن من شده بود که زود جدا بشه و مهریه سنگینشو از من بگیره؟»
به هر حال اون قدر ازش خسته شده بودم که توى اون هشت ماه و نیم با یه دختر دانشجو دوست شدم. بالاخره از پگاه جدا شدم. الان آزادم. دیگه هم حاضر نیستم خودمو اسیر زنجماعت کنم.»
صداى خُر و پُف بیشتر شد. مردهایى که از گذشته خود حرف زده بودند، به مرد سوم نگاه کردند. مرد سوم گفت: «خیلى جالبه، ما همینجورى شانسى دور هم جمع شدیم و سرنوشتمون کم و بیش شبیه همدیگهست.»
و گفت: «اونموقع من در یه شرکت دیگه کار مىکردم و ماهى سه هفته مىرفتم مشهد. یهبار امور اداری شرکت دیر جنبید و نتونست بلیت هواپیما بگیره. فکر کردم براى تنوع بد نیست بعد از مدتها سوار قطار بشم. توى کوپه درجه یک نشسته بودم که زنى اومد داخل و سلام کرد. فکر کردم یا من اشتباه کردم یا او و یا همراه با خانوادهشه، اما قطار که راه افتاد دیدم اشتباه نشده و او تنهاست. ظاهراً سختگیرى بیش از حد گاهى درست همون مشکلى رو درست مىکنه که قراره اتفاق نیفته. زن، یکی دو ساعت اول رفتار سنجیده و خوبى داشت و ما از هر درى صحبت کردیم. زیر سى سال بود ولى تا اونروز زنى به خوشگلى او ندیده بودم. شب از من خواست رو برگردانم تا لباس عوض کند. وقتى گفت که سرم را برگردانم، دیدم لباس خواب نازکى پوشیده … رفت روى تخت بالا. من که هزار جور فکر توى سرم اومده بود، لباسم رو عوض کردم و روى تخت خودم دراز کشیدم. داشت روزنامه مىخوند. گفتم: “هر وقت بخواین، چراغو خاموش مىکنم.” گفت: “بىزحمت خاموش کنین و درو محکم ببندین.” همینکه در رو بستم و چراغ رو خاموش کردم، اومد پایین پیشم. چه حرص جنسى عجیبى داشت! چهقدر سیرىناپذیر بود! تا خود صبح با او بودم…»
صاحبکافه چند بار پشت سر هم خمیازه کشید. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: «من چن دقیقه مىرم اون پشت.»
و به اتاق خودش رفت. هر سه مرد نگاهش کردند و یکىشان گفت: «راحت باشین.»
مرد سوم گفت: «در عمرم اونقدر لذت نبرده بودم. در عمرم زنى مثل او ندیدم. خوب بلد بود چه کار کنه… اما تموم مدت یه چیزى مثل خوره به جونم افتاده بود، احساس گناه و عذاب وجدان مىکردم و دلم مىخواست اون چهرهاى که مىاومد جلوى چشمم، ازم دور مىشد. به مشهد رسیدیم، گفت: “نه شما منو دیدین نه من شما رو. همهچیز تموم شد.” گفتم: “هرجور که دوست دارین.” حتى اسمشو به من نگفته بود و اسم منو نپرسیده بود. به مهمانسراى شرکت که رسیدم، ساعتها، پیش از خواب به او فکر کردم و بیشتر از او به زنم شبنم. او بود که با نگاه معصومش رنجم مىداد. فهمیدم که عشقم نسبت به او چهقدر سطحى بوده. تازه چهارده ماه بود که ازدواج کرده بودیم و با اینکه در موارد زیادى مىتونستم با این یا اون دختر و زن دوست بشم، اما عشق شبنم جلوى چشم و فکرم رو گرفته بود. همهجا اونو مىدیدم و انگار تا اونو داشتم هیچ زنى را نمىدیدم. نمىگم بعد از ازدواج هیچوقت از سوى دخترهاى دیگه وسوسه نشده بودم، اما هیچوقت، بله، هیچوقت به دوستى یا خوشگذرونى با اونا فکر نکرده بودم. اما شب به یاد ماندنى قطار ثابت کرد که من پیشتر داشتم خودمو سانسور مىکردم. کمکم شروع کردم به توجیه عمل خودم. سعى کردم خودم را مجاب کنم که هر مرد دیگهاى در موقعیت من دچار این لغزش مىشد. حتى با خودم فکر کردم: “خود شبنم هم اگه چند روزى توى یه خونه پرتافتاده یا یه جزیره با یه مرد خوشقیافه تنها بمونه، خیلى دوام نمیاره.” بعد سعى کردم به خودم بقبولانم که همه دچار این ضعف هستن و توى نهاد هر انسانى موجود پلیدى هست که بهموقع دست به کار مىشه و آدمو تسلیم هوى و هوس مىکنه. جمله معروف هر انسان در باطن خودش یه جلاده، مدام مىاومد توى ذهنم. اینجورى خیالم راحت مىشد.»
یک وانت کهنه پارک کرد. راننده آمد توى قهوهخانه، سلام کرد و با لهجه کرمانى گفت: «چه جهنمى شده. سرما که نیست، یخبندونه!»
و سراغ صاحبکافه را گرفت. مرد اول گفت: «خوابه، اگه چایى، چیزى مىخواى، براى خودت بریز و پولشو بذار همونجا.»
مرد پرسید: «خود شما هم میل مىکنین؟»
– اگه زحمت نیست.
چاى که روى میز گذاشته شد، همه از راننده وانت تشکر کردند و مرد سوم پس از دور شدن او، به حرفهایش ادامه داد: «امتیاز شبنم فقط به زیبایىاش نبود، او نمونه یه انسان صادق و مهربان و فداکار بود. من پیش از او با چند دختر و زن رابطه داشتم؛ دقیقا چهار نفر. ولى عاشق هیچکدام نشده بودم. از همون ساعت اول هم احساس مىکردم که عاشق آن زن یا دختر نشدهام و رابطهاى گذرا با او دارم، اما با شبنم فرق داشت. او را در خانه دایى شوهرخواهرم دیده بودم. همراه خواهرش براى تبریک سال نو آمده بود. ناهار هم آنجا ماندند و من پس از کمى صحبت فهمیدم این دختر همون کسىیه که براى زندگى مىخوام. اشتباه نکرده بودم. براى جشن عروسى و مهریه هیچ نخواسته بود و انتخاب همه را به من سپرده بود. اما این چیزها مهم نیستن، مهم این بود که او دیوانهوار دوستم داشت. یکروز در میان به مهمانسرا تلفن مىزد و چند دقیقهاى باهام حرف مىزد. وقتى بر مىگشتم تهران… سر و صورتم رو غرق بوسه مىکرد. همهچیز آماده و شسته و رفته بود. چاى آماده بود و براى شام یا ناهار غذاهاى مورد علاقه من رو درست کرده بود. خونه برق مىزد، با لبخند مىگفت: “ملافهها را عوض کردم.” و چشمک شیطنتآمیزى مىزد. روزها، اولینبار که منو مىدید، دستهایش را بهرسم ژاپنىها روى هم مىگذاشت و تعظیم مختصرى مىکرد و در همانحال لبخندى بر لب مىآورد. تموم خریدها را مىکرد، و نمىگذاشت من نسبت به کارى و چیزى متعهد بشم. از خرید که برمىگشت، مىگفت: “توى فروشگاهها همش داشتم به تو فکر مىکردم که چى دوست دارى، تا همونو بگیرم. هر چى برات مىخریدم، بیشتر خوشحال مىشدم.” بعد صورتش را جلو مىآورد و من مىبوسیدمش. گاهى هم که روى صندلى نشسته بودم، مىاومد روى پاهایم مىنشست و سرش را روى سینهام مىگذاشت و چشمهاى درشت و سبز و خاکسترىاش را مىبست و من آروم موهاى بلوطىاش را نوازش مىکردم. قهرش وقتى بود که از بیرون مىاومدم و او را نمىبوسیدم یا چند ساعتى مىگذشت و من خودم را با خواندن روزنامه و کارهاى دیگه سرگرم مىکردم. قهرش هم عاشقانه بود. خشم هم داشت، اما عشق مهارش مىکرد. یادم هست دو سه بار کاسه بزرگ خورش و دیس پلو از دستم افتاد پایین و غذا و تکههاى ظرف به اینطرف و اون طرف پاشیدند و فرش و دیوارها رو کثیف کردند، ناراحت مىشد، ولى لحظهاى بعد آروم مىگرفت. وقتى مهمون داشتیم، مىگفت: “فداى سرت. مىگم از بیرون بیارن.” حتى گلدانى که یادگار مادرش بود و سالها پیش به او هدیه شده بود، در اثر بىتوجهى من شکسته شده بود. من خیلى ناراحت شده بودم، اما او به روى خودش نیاورده بود و گفته بود: “همهچیز دیر یا زود مىشکنه یا کهنه مىشه. اصل کار اینجاست.” و انگشت گذاشته بود روى قلبم. مادرم، خواهرها و برادرهایم خیلى دوستش داشتن. البته نه به یک نسبت و بدون حقد و حسد. همه مىدونیم که بعضى از آدمها از آتش حسادت اطرافیان در امان نیستن، ولى کمتر کسى بود که بگه از او بدش میاد. یک روز که مىخواست براى من و خودش و خواهرم چاى بیاره، خواهرم گفت: “تو بشین، من میارم، شبنم و شقایق.” از عنوانى که خواهرم محض شوخى به او داده بود، خوشم اومد.»
گوینده گفت: «از آن پس صداش مىزدم شبنم و شقایق. براش توضیح دادم: “حیفه که اسمت فقط شبنم باشه. بهتره صدات کنم شبنم و شقایق.” چند نفر دیگه هم دیر یا زود صداش زدن شبنم و شقایق.»
هر دو مخاطبش با دقت به او زل زده بودند. مرد سوم آهى کشید و گفت: «ولى تجربه قطار توخالى بودن منو نشون داد. منو فرو ریخت. من قبول ندارم که اون تجربه یه اشتباه بود. پشت اون قضیه، توى ذهن کثیف من چیزى بود که باعث شده بود من اسیر وسوسه اون زن لوند و عشوهگر بشم. اون زن از ساعت سوم به بعد آروم آروم شروع کرده بود به ادا و اطوارهایى که جز طنازى اسم دیگهاى نداشتن. من اگه در عشق به شبنم و شقایق صادق بودم، باید از همون اول تکلفیم رو با این زن روشن مىکردم. و این، یعنى آمادگى من براى خیانت به شبنم و شقایق.»
14 Comments
حفاظ شاخ گوزنی
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه بدین
مجله خودرو
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران وبسایت به این خوبی سپاسگزارم
طراحی چهره با پاستل
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران
وبسایت به این خوبی سپاسگزارم
apdi.ir
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران وبسایت به این خوبی سپاسگزارم
خرید اسکیت بچگانه
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران وبسایت به این خوبی سپاسگزارم
اتوبار
عاشق این وبسایت شدم من.عالی هستید شما
خرید لایک اینستاگرام
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران وبسایت به این خوبی سپاسگزارم
حفاظ شاخ گوزنی
وای خیلی خوبه ساییتون
berna.ir
تو زمینه ای که فعالیت میکنید جزو بهترین
سایت ها هستید.
yazmusic.ir
خسته نباشید مرسی به خاطر این وبسایت فوق العاده
لباس قنادی
خسته نباشید ممنون به خاطر این مطالب فوق العاده
سئودکس
خسته نباشید مرسی به خاطر این وبسایت کاربردی
aryoman.com
عاشق این وبسایت شدم من.عالی هستید شما
coolerbaneh.ir
سلام.وبسایت جامعی دارید.دستتون درد نکنه