شعری از محسن واعظی
با هزار و یک شب در به در شده ی بی صفت
توی کله ام قصه می آید بگویی:
تاب یک جمله شنیدنم نیست
برای همه ی روزهای این روز بی سر و ته
تا شهرزادِ نشسته بخوانمش
بدانم این شب های گیس شده ی بی رنگ
برای هر جواب آخر این راز مُهر به سر نزده
سوالی ببافد از کلمه
به ما همان شهزاده ی از سفر فرار آمده ی بی ناز نچشیده
فراز رفته از فرودی بی تو
برایت اما نشده بخواهیم
تا زیر نگاه ات بالاتر نرفته این خواسته ی شمشیر بسته از رو
ابر خیس شده ی لنگر انداخته ی تعبیری ندیده ی خوابش تو
شعری دیدنی برای سفید دفتر تو که نمی بینی ندارم حتا دریغ
این زمزمه های می خواهد از گور برخیزد با لهجه ی تو
این گریه های نمی خواهد از چشم بیاید در نیامد تو
آمدن ات در آمدی برای خواب این درد نیست
همین درد که دردش نیامده برایت نباشد
من
چشمی برای اشک تو ندارم ای کاش
این برگ آخر ی نیست که نمی نویسی
خط نمی زنی.
۱۰ لایک شده