- شعری از مهسا زهیری
از شب حرف می زنم
نور از درون حافظه ام رد می شود
چشم ها
خیره
هزار چشم
پیاده رو سایه سایه، مرا جا می گذارد
می رود
سهمیه اش را بگیرد…
حرفی برای گفتن نمانده
زمین همچنان
در بهت خاکستری ات می چرخد
و من
اشک هایم را جیره بندی کرده ام
برای قرن های بدون تو
آزادی شمع کوچکی بود
هر پروانه ای که به آن نزدیک شد
قبل از بوسه ی اول سوخت
۵۳ لایک شده
2 Comments
فرزان
می رود سهیمه اش را بگیرد!!
سحرناز
مثل همیشه زیبا پر ابهت و تاثیر برانگیز مهسا زهیری عزیز… پاینده و موفق باشی.