شعری از این دست اگر برآنی که بگویی
عبدالرضا قنبری
” شعری از این دست اگر برآنی که بگویی
نخست باید جانی از این دست را در خور باشی؛
نقشی بدین گونه را اگر برآنی که بنگاری
نخست باید نقشی از این گونه را اندر یابی.” (ئیشوو میوراوروث فولر ساساکی)
درتاریخ ادبیات ،به ویژه در شعرفارسی، در روزگاران دراز شاهد بوده وهستیم که سخنی یا شعری از نویسنده یا شاعری ، سینه به سینه ودست به دست ،به شکل شفاعی و یا مکتوب دربین مردم چون سخن سایر ویا همچون کاغذ زر،جاری وساری است.بی تردید زنده بودن این گونه آثار، نشان از آن دارد که سخن از دل برآمده لاجرم بر دل می نشیند.بسا سخنانی که از درد مردمان روزگاران حکایت داشته ، برای نسل ها جاودانه مانده است.
اگر در میان مردم کوچه وبازار با خود زمزمه کنی که ؛” سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،/ سرها در گریبان ست…” یک باره خواهی شنید که پس از نادیده گرفتن یازده مصراع گفته می شود؛” … هوا بس ناجوانمردانه سردست…آی…/ دمت گرم وسرت خوش باد! “.
به راستی چه جادویی در این شعر نهفته است که این بندها را از سال ها پیش ،شاید از هنگام سرایش آن یا در همان سال ها(دی ۱۳۳۴) تا کنون همچون مثل سایرکه در گوشه ی اذهان جا خوش کرده است، ورد زبان ساخته است؟! شعر” زمستان” ، اخوان ثالث، متمایز ترین شعر در نوع خود است . شاعر با سرودن این شعر، در فضای اجتماعی عصر خود شناخته می شودو به نوعی خاص از اعتراض می پردازد وبرای مخاطبش (مردم) فضایی می سازد تا بدان پناه آورند وبا او هم زبان شوند.آنچه راکه در موردِ شعرِ “زمستان” باید در نظر داشت، این است که این شعر بیشتر شعر اجتماعی است.شعر هیچ مقصود سیاسی را که برداشتِ خوانندگانِ امروز این شعر است،در بر ندارد.اگر چه این موضوع خوشآیند جمع بسیاری از خوانندگان شعر ،نمی باشد. در تاریخ ادبیات- ایران و جهان – شاهد مثال های بسیاری در این باره داریم. چنانکه در باره ” رنه وِلِک “منتقد ادبی چکی – امریکایی و ” آستین وارِن” می خوانیم :”چنانچه می توانستیم با شکسپیر پیرامون نمایشنامه ی هملت مصاحبه کنیم، احتمالا توضیحاتی که درباره ی این نمایشنامه و منظور خود از برخی از جزئیات آن می داد به هیچ وجه ما را راضی نمی کرد.” اما در مورد شعر ” زمستان” گویا این نیاز مردم، به ویژه نسل جوان ودگر اندیش بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سرخوردگی روشنفکران ونسل آگاه جامعه که ازهمه جا نا امید گشته وبه دنبال روزنه ای برای نجات می گشته اند، بوده است.
مهدی اخوان ثالث (زاده اسفند ۱۳۰۷، مشهد- درگذشته ۴ شهریور ۱۳۶۹، تهران )خود را از مردم می داند وبدان اعتراف می کند؛ ” مردم ای مردم…هر چه هستم از شما هستم. هر چه دارم از شما دارم.” او چاووشی خوان کاروان بیداری و شرف و آزادگی است. وی تاریخ را می شناسد وبی تاب است که کاری باید کرد.می گوید:”من به گذشته و تاریخ ایران نظر دارم…گهگاه فریادی و خشمی نیز داشتهام.”
اخوان در مجموعه ی شعر ” از این اوستا ” می گوید: ” شعر محصول بی تابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته… این لولی نازنین جادویی، مگر می شود هم زندگی آزاد و آسوده ، فارغ وبی غم داشته باشد و هم حاج میرزا فلان باشد یا جناب آقای دکتر فلان یا بهمان وهم حافظ و مولانا ، نه نمی شود. چنانکه تاریخ گواهی داده است و می دهد.
عالم عشق ندانند هوسبازی چند
راز عالم نسپارند به غمازی چند.”
اگر چه نیما یوشیج ، قالبی نو به شعر فارسی داده است، مشاهده می کنیم که اخوان نگرشی نو به شعر بخشیده است. در کتاب های ” عطا ولقای نیما” و ” بدایع و بدعت های نیما ” اشاره می کند که اگر چه در برخی موارد به خاطر علاقه به نیما،از خطا های نیما دفاع کرده است امادر بسیاری موارد نیز سخنان راه گشایی دارد. می گوید: ” من نه سبک شناس هستم نه ناقد… من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خود برداشت داشتهام… شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم .” وی با به کار گیری زبان پاک فارسی، لحنی تازه به شعر امروزین بخشید. آنچه اورا متمایز می نماید بخشی از آن مربوط به آهنگ ولحن است واین دو کمک کرده است که شاعر بتواند مسایل بکر وتازه ای بیافریند و گویا سنتی شده است برای فرزندان شعریش که اگر اعتراضی دارند ، مناسب ترین لحن، لحن اخوان به ویژه در شعر ” زمستان” است.” شعر زمستان نماد همه ی زمستان هاست” حتا در انتخاب وزن برای این شعرنیز ، از وزن “مفاعیلن “استفاده می کند و این یکی از وزن های دلخواه اخوان است وبه راستی با ” زمستان” است که اخوان قامت راست می کند.
“…مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین / هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی …/ دمت گرم وسرت خوش باد/ سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای “.
غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن میگوید : “مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر خود را از خلال اسطورهای کهن و تصاویری گویا نقش کردهاست.”
شعر” زمستان” اخوان، آن لولی آرام و نازنین وعاشق پیشه و به کنجی خزیده وبا درد خویش ساخته نیست، که سراسر پرخاش است. وی اشعارش را در همان لحظات ” بی تابی ” ها سروده. لحظاتی که” شعور نبوت بر او پرتو انداخته “بود. شوری از سر غم یا شادی. به اشعارش بنگرید ؛ ” قصه شهر سنگستان” ، ” پس از تندر” ، ” کتیبه” و ” آخر شاهنامه” .شاعر در اوج سرمستی بر موج عبارات، گهواره ی بی تابی خویش را به پیش می برد. در ” کاوه یا اسکندر” عباراتی به کار می برد که بعدها بر سر زبان ها می افتد واین نشان از زنده بودن شعر وی دارد؛
“در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش وبی فغان
خشمناکان بی فغان وبی خروش
آه ها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان بزیر بال ها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود وقیل وقال ها….”
در شعر ” زمستان” قریب به همین مضمون می سراید؛
” کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن ودیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک ولغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان ست….”
به قول ” نیکوس پاپاس” شعر است که توفان به پا می کند و باستیل ها و دل سنگ حاکمان را فرو می ریزد، بر سر ملت دست نوازش می کشد.” با هر بار خواندن شعر ” زمستان” صدای اعتراض را از زوایای مختلف می شنویم. این اعتراض از آن نوعی نیست که در شعر گذشتگان به چشم می خورد. تصاویر هر بار رنگ تازه ای می گیرد واگر شاعر زنده بود از تصویری که خواننده در ذهن ترسیم می کند ، شگفت زده می شد.
” سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت/ هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست ها پنهان؛/ نفس ها ابر، دل ها خسته وغمگین،/ درخت ها اسکلت های بلور آجین/ زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه/ غبار آلوده، مهر وماه،/ زمستان ست”.