شعری از زینب فرجی
چشم هایت آهویی بود که دوستش داشتم
بگو
حالا که در دست گرگ ها اسیری
آیا آسمان بالای سرت هم چنان آبی و خوشرنگ است؟
و ماه نشسته روی فنجان چای ات
به همان زیبایی روزهای قبلی ست
که در باغ وحش دیدم
و بگو
آیا تابلوهای نقاشی کرده ات
کوه و بیابان دارند؟
برای گذر از دریا چه کنیم
وقتی از یک چشمت خون می بارد
و روی شهر سرخ می شود
آیا آزادی معنایی فناناپذیر دارد؟
می ترسم روباه ها هم به این مهمانی بیایند
پاقدم شان که خوب باشد
شاید تو را در سطرهای بعدی به کشتن بدهند.
دست هایم را بگیر
این خیابان، رودی ست
پر از ماهی ها و دلفین هایی که نمی خندند.
چشم هایت را به روی همه ی بدی های من ببند
می خواهم درختی در انزوا بکارم
و با مداد رنگی هایم
زمستان را به خانه بیاورم.
آن ها آتش روشن کردند
حالا آزادی ات مبارک!
این زندان چراغی دارد و آینه ای
که هرگز کسی خودش را در آن ندیده است.
ای معشوقه ی زیبا روی من
برنگرد
جنگل پر از مه و تنهایی ست
و نترس اگر مارهایی بر گردن ات گردنبند شدن.
همه ی این النگوها به کسی می رسد
که رنج یک مادر را
درک کرده باشد
و شوق شادی هایش را به جان خریده باشد.
بیا همه چیز را همین جا تمام کنیم
نه در دادگاه
و نه در پیش قاضی
من الهه ی باستانی توام
مجسمه ای در دست کودکی ات.
من زنده شدم
وقت بازی های محرمانه
وقت دوستت دارم های عاشقانه!
من زنده شدم
وقتی که تو مرا بوسیدی
زیر خروارها خاک و گِل.
۵ لایک شده