از وقتی که خالی میشود توی دلت
و مجبور میشوی نفسی عمیق بکشی، بگریز
از هر جا و هر کسی که کنارت هست
به ساعتت نگاه نکن. نگو که زمان را نگه میدارم تا او بیاید و برود. نگو که آمده شاید تا بیرونم کند از رخوتی که سرانجام هر عشقی ست
نگو که حواسم هست
عشق روشنایی میآورد؛ گرما می آورد و زندگی
این خواهش کشنده ولی تاریکی ست
سایهای سرد و رنگ باخته که دارد سرانگشتانت را کبود میکند و پیش میرود
سرت را کمی به عقب خم کن و بگو: پناه می برم به درخت؛ پناه میبرم به این پرنده که قرارش نیست؛ پناه میبرم به نوارِ نور که از لای پردهی کودَری دارد خط و نشان میکشد بر دیوار؛ پناه میبرم به استکان چای؛ به نقش شکار به هر چه که پرت میکند حواسم را
و حبه قندی بردار و پرت کن به سیاهی
که از خودت افتاده روی خودت
به علامتِ سنگ
۳ لایک شده