شعری از مهرداد مهرجو
وقت رفتن کوه مى شود یارم
گرمایَش تمام مى شود برف
که دست مى کشد بر پیشانى ام
در من جوشى دارد از جنون
که لام تا کام لال شدن
از حرف زدن باز مى مانم تا
یکدم مى شود آبشارى
تا سرریز مى کشدم بالا
پیچ و تابى دارد یالش
حالى که هستیم
در چرخش اش تاب نه توان آورد
نه، سفر مقصد مى خواهد چکار؟
بلندى ها در سطح پا مى گیرد
سیر آدم هر دم عوض مى شود
در هر عبور
در هر حضور
به هر گردنه اى مى رسم
گردنى مى کشد
بعدِ هر کمینگاه در تخت سلیمانى
جا خوش مى کنم
پا مى گیرد این شور
پشت مهى که ماه ندارد
مى شود پناهگاه
تا قله به اوج برسد
پا به ماه!